گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

Nimitzo

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا نتایجه امتحانا میاد زده حال میزنه به همه ی شوتبالایی که دیدیم.

نهایتش آدم می افته دیگه . ترم بعد رو که ازمون نگرفتن :w16::w16:
 

thixotrop

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام،:smile:
کسی اینجا نیست؟:cry:

یه دفعه هم که ما اومدیم اینجا هیشکی نبود:mad::mad:

من رفتم
 

mahsa.77

عضو جدید
hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii.
من واقعا امتحانام تموم شد .ديگه خودمم باورم نميشه .درعرض 6روز 9تا امتحان كه همه درس اختصاصي واختياري بودن رودادم.هم اتاقيام هم دلشون به حالم ميسوخت.وحشتناك بودن.ولي تجربه خيلي جالبي ازمتحاناي پشت سرهم بود.
گاهي خيلي به هم ميرختم صداي بابا آرومم ميكرد.واقعا چه نعمت بزرگيه .
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii.
من واقعا امتحانام تموم شد .ديگه خودمم باورم نميشه .درعرض 6روز 9تا امتحان كه همه درس اختصاصي واختياري بودن رودادم.هم اتاقيام هم دلشون به حالم ميسوخت.وحشتناك بودن.ولي تجربه خيلي جالبي ازمتحاناي پشت سرهم بود.
گاهي خيلي به هم ميرختم صداي بابا آرومم ميكرد.واقعا چه نعمت بزرگيه .
انشاءالله که خوب شده باشن
 

REZAB

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان... دلم واسه روزای شلوغ اینجا تنگ شده بود. منم نتیجه هر 6 تا امتحانمو گرفتم و خدا رو شکر همه پاس شدن... حالا مونده 3 واحد درس و 6 واحد پروژه... زود بهم چند تا امتیاز بدین که یه 3 ماهی هست امتیازم تکون نخورده:D
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii.
من واقعا امتحانام تموم شد .ديگه خودمم باورم نميشه .درعرض 6روز 9تا امتحان كه همه درس اختصاصي واختياري بودن رودادم.هم اتاقيام هم دلشون به حالم ميسوخت.وحشتناك بودن.ولي تجربه خيلي جالبي ازمتحاناي پشت سرهم بود.
گاهي خيلي به هم ميرختم صداي بابا آرومم ميكرد.واقعا چه نعمت بزرگيه .

سلام دوستم. منم 7 تا امتحان رو تو 5 روز دادم. راس میگی . واقعا پوستم کنده شد.:crying2:
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان... دلم واسه روزای شلوغ اینجا تنگ شده بود. منم نتیجه هر 6 تا امتحانمو گرفتم و خدا رو شکر همه پاس شدن... حالا مونده 3 واحد درس و 6 واحد پروژه... زود بهم چند تا امتیاز بدین که یه 3 ماهی هست امتیازم تکون نخورده:D


آفرین مهندس .

پس راحت شدی .
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

سلام

همگی سلام.

من 2 روزه از 7.5 صبح تا 5 غروب سره کارم. کارآموزی . همزمان پروژم رو هم دارم اونجا انجام میدم. ( پروزه صنعتی رو لعاب ها کار می کنم )

اگه دیر دیر اومدم اینجا منو ببخشین چون هر شب که میام کلی گزارش کار و ترجمه دارم که باید انجام بدم.:w24:
 

mahsa.77

عضو جدید
سلام دوستان... دلم واسه روزای شلوغ اینجا تنگ شده بود. منم نتیجه هر 6 تا امتحانمو گرفتم و خدا رو شکر همه پاس شدن... حالا مونده 3 واحد درس و 6 واحد پروژه... زود بهم چند تا امتیاز بدین که یه 3 ماهی هست امتیازم تکون نخورده:D

واقعا...........خوب من تبریک میگم ;)
 

mahsa.77

عضو جدید
سلام دوستم. منم 7 تا امتحان رو تو 5 روز دادم. راس میگی . واقعا پوستم کنده شد.:crying2:

realy ....!!!!پس تنها من نبودم،امیدوارم امتحانا روخوب داده باشی...
تازه بعداز این همه دردسر مجبور شدم 3روزم اضافه به خاطر برادرم دانشگاه موندم .....
من میخوام برم خونه ...:crying2:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
سلام دوستان... دلم واسه روزای شلوغ اینجا تنگ شده بود. منم نتیجه هر 6 تا امتحانمو گرفتم و خدا رو شکر همه پاس شدن... حالا مونده 3 واحد درس و 6 واحد پروژه... زود بهم چند تا امتیاز بدین که یه 3 ماهی هست امتیازم تکون نخورده:D


به سلامتی
خوشحالم که پاس شد. من که خیل نگران امتحانات بودم;)
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
وای بر عاملین ***** باشگاه ( یه یچزی تو مایه های ویل للمطففین):)

چرا آخه؟؟؟
 

Nimitzo

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره يک پزشک بخش اطفال


رفتم دستکش هام رو عوض کنم، نميدونم تا برگردم چه بلايي سر خودش آورد که اينطوري گريه ميکرد! پرسيدم آخه کجات درد ميکنه کوچولو؟...بدون وقفه ميگفت: «تقي.....تقي!»
پرستار رو صدا زدم، ولي اونم نتونست متوجه بشه که اين بچه چش شده ...بچه هم که ول کن نبود و دائم تقي تقي ميکرد! گفتم تقي جان آروم باش! مرد که گريه نميکنه!! پرستار گفت اسمش که تقي نيست آقاي دکتر! تو پرونده اش نوشته رامتين! گفتم خب شايد تو خونه تقي صداش مي کنند!!...اونم زد زير خنده!
ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه، تا بخش رو روي سرمون خراب نکرده!!
مادرش که اومد ، يه چسب زخم خواست و چسبوند رو "انگشت شست" اش ،بعد هم دلداري اش داد و آرومش کرد
گيج شده بودم! پرسيدم قضيه چي بود؟...
مشخص شد تو مهدکودک ، اسم امام ها رو به ترتيب انگشت هاي دست، به اين ها ياد ميدن،... اين بچه هم که انگشت شست اش مونده بود لاي دسته صندلي و درد گرفته بود، براي همين هم وقتي ازش مي پرسيديم کجات درد ميکنه ، همش ميگفت: «تقي»
 

Nimitzo

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم باحاله . بخونید :w16::w16:

يک شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل،

جاي اينکه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده که مي گفت
جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!
اينطوري تعريف ميکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پيچيدم تو خاکي
20 کيلومتر از جاده دور شده بودم که يهو
ماشينم خاموش شد و هرکاري کردم روشن نميشد.
وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بيرون يکمي با موتور ور رفتم ديدم نه ميبينم،
نه از موتور ماشين سر در ميارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکي رو کرفتم و مسيرم رو ادامه دادم.
ديگه بارون حسابي تند شده بود.
با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام وبي صدا بغل دستم وايساد.
من هم بي معطلي پريدم توش.
اينقدر خيس شده بودم که به فکر اينکه توي ماشينو نيگا کنم هم نبودم.
وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
ديدم هيشکي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!
حسابی ترسیدم .
داشتم به خودم ميومدم که ماشين يهو همونطور بي صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو يه نور رعدو برق ديدم
يه پيچ جلومونه!
تمام تنم يخ کرده بود.
نميتونستم حتي جيغ بکشم
ماشين هم همينطور داشت ميرفت طرف دره.
تو لحظه هاي آخر خودم رو به خدا اينقدر نزديک ديدم
که بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره،
اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده


نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولي هر دفعه که ماشين به سمت دره يا کوه ميرفت،
يه دست ميومد و فرمون رو ميپيچوند.
از دور يه نوري رو ديدم و حتي يک ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بيرون.
اينقدر تند ميدويدم که هوا کم آورده بودم.
دويدم به سمت آبادي که نور ازش ميومد
رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين
بعد از اينکه به هوش اومدم جريان رو تعريف کردم


وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساکت بودند


يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو،

يکيشون داد زد:
ممد نيگا! اين همون احمقيه که وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم
سوار شده بود
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
خاطره يک پزشک بخش اطفال


رفتم دستکش هام رو عوض کنم، نميدونم تا برگردم چه بلايي سر خودش آورد که اينطوري گريه ميکرد! پرسيدم آخه کجات درد ميکنه کوچولو؟...بدون وقفه ميگفت: «تقي.....تقي!»
پرستار رو صدا زدم، ولي اونم نتونست متوجه بشه که اين بچه چش شده ...بچه هم که ول کن نبود و دائم تقي تقي ميکرد! گفتم تقي جان آروم باش! مرد که گريه نميکنه!! پرستار گفت اسمش که تقي نيست آقاي دکتر! تو پرونده اش نوشته رامتين! گفتم خب شايد تو خونه تقي صداش مي کنند!!...اونم زد زير خنده!
ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه، تا بخش رو روي سرمون خراب نکرده!!
مادرش که اومد ، يه چسب زخم خواست و چسبوند رو "انگشت شست" اش ،بعد هم دلداري اش داد و آرومش کرد
گيج شده بودم! پرسيدم قضيه چي بود؟...
مشخص شد تو مهدکودک ، اسم امام ها رو به ترتيب انگشت هاي دست، به اين ها ياد ميدن،... اين بچه هم که انگشت شست اش مونده بود لاي دسته صندلي و درد گرفته بود، براي همين هم وقتي ازش مي پرسيديم کجات درد ميکنه ، همش ميگفت: «تقي»


وای مردم از خندهههههههههههههههه
عالی بود... :biggrin:
 

Nimitzo

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجوری که بوش میاد خبری از شب نشینی نیست :w05::w05:

چه بویی هم هست :cry::cry:
 
بالا