گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟گفتم : تا ببینم کی باشه!
گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم.
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟
گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!
همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا [SUP]سلام الله علیها[/SUP]خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است.
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.








مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.
بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان [SUP]عجل الله تعالی فرجه الشریف[/SUP] بر می گرد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جااری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!

به نقل از سردار علی مسجدیان ( فرمـــانده وقت گردان امام حسن [SUP]علیه السلام[/SUP] )
 

shakiba.h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد

شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد

,
شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد..
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

دعوت می کنیم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید...

آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.

علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.

یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.

یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه...

تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.

با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.

بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...



استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.

قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...

با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...

"این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست.

دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»

وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.

لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...

گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟

وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...

جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات...

کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟

نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت...

پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.

پی نوشت۲. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.

پی نوشت۳. دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستاى خارکش
شادى ارواح طيبه شهدا صلوات
 

Rah Pardaz

همکار مدیر تالار مهندسی عمران متخصص راهداری
کاربر ممتاز
سلام پسرم،بفرما؟
ازسرشماري مزاحم ميشم،مادر تو اين خونه چند نفريد؟ اگه ميشه برو شناسنامه هاتون رو بيار بنويسمشون..
مادر آهسته و آرام لاي در رو بيشتر باز كرد...
سر و ته كوچه رو يه نگاهي انداخت..چشماش پر اشك شد و گفت:
پسرم،قربونت بشم،ميشه از مارو فردا بنويسي...؟؟!!
مامور سرشماري پوزخندي زد و گفت :مادر چرا فردا؟!
مگه فردا مي خايد بيشتر بشيد؟؟برو لطفأ شناسنامه هارو بيار وقت ندارم...
آخه...!!پسرم ٣١ سال پيش رفته جبهه..هنوز برنگشته..!!
شايد فردا برگرده!!! بشيم ٢ نفر!!!! ميشه فردا بياي...
تو رو خدا!!!
مامور سرشماري سرش رو انداخت پايين و رفت...
مغازه دار ميگفت:
الان ٢٩ سال هر وقت از خونه ميره بيرون،كليد خونشرو ميده به من و ميگه...اگه پسرم امد كليد رو بده بهش بره تو...چايي هم سر سماور حاضره..آخه خستست بايد استراحت كنه
شهدا شرمنده ايم
به ياد ١٧٥ شهيد غواص






 
آخرین ویرایش:

olel_albab

مدیر تالار ریاضی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام پسرم،بفرما؟
ازسرشماري مزاحم ميشم،مادر تو اين خونه چند نفريد؟ اگه ميشه برو شناسنامه هاتون رو بيار بنويسمشون..
مادر آهسته و آرام لاي در رو بيشتر باز كرد...
سر و ته كوچه رو يه نگاهي انداخت..چشماش پر اشك شد و گفت:
پسرم،قربونت بشم،ميشه از مارو فردا بنويسي...؟؟!!
مامور سرشماري پوزخندي زد و گفت :مادر چرا فردا؟!
مگه فردا مي خايد بيشتر بشيد؟؟برو لطفأ شناسنامه هارو بيار وقت ندارم...
آخه...!!پسرم ٣١ سال پيش رفته جبهه..هنوز برنگشته..!!
شايد فردا برگرده!!! بشيم ٢ نفر!!!! ميشه فردا بياي...
تو رو خدا!!!
مامور سرشماري سرش رو انداخت پايين و رفت...
مغازه دار ميگفت:
الان ٢٩ سال هر وقت از خونه ميره بيرون،كليد خونشرو ميده به من و ميگه...اگه پسرم امد كليد رو بده بهش بره تو...چايي هم سر سماور حاضره..آخه خستست بايد استراحت كنه
شهدا شرمنده ايم
به ياد ١٧٥ شهيد غواص








دلم کباب شد:cry:
HM-201310049815099931831412627902.1637.jpg
 

پیوست ها

  • fjx739uy2bo8l0kpyljs.jpg
    fjx739uy2bo8l0kpyljs.jpg
    80.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیشه عطر و دعای توسل ...

شیشه عطر و دعای توسل ...

بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.

معمولا در سنگرها برق نبود و بچه ها با فانوس سنگر رو روشن میکردند.

موقع دعا خوندن فیتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند که یه تاریکی ایجاد بشه.

دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.

یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر می پاشوند.

خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.

موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.

دعا که تموم شد دیدن سر و صورت و لباس همه شون سیاه شد.

وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو شیشه عطرش جوهر خود نویس ریخته بود.چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام می کردند و سیاهی رو نمی دیدند.

بچه ها حسابی می زننش و براش جشن پتو می گیرن.

وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.

میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.

دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟

دنیا هم تاریکه،نورش کمه،تباهی و زشتی زیاد داره.

شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطری خوشبو میکنن.

ما خیال می کنیم داریم عطر می زنیم،غافل از اینکه صورت و دلمون رو سیاه می کنیم.

وقتی می فهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...

منبع:avayesahra63.blogfa.com
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
راز مزاری که سنگ نداشت(شهید محمد حسین میرشکاری)

راز مزاری که سنگ نداشت(شهید محمد حسین میرشکاری)

دلها هنوز از عطش جبهه ها پر است نوبت به مارسیدو بهشت خدا پر است

یک عمر زائریم، شهیدان چه حکمتی است هر بار آمدیم اتوبوس شما پراست
(حاج بهمن دالایی)

وقتی وارد گلزار شهدای کازرون شدیم همه چیز عادی بود اما دلم آروم و قرار نداشت. مزار شهدا بصورت منظم و یکسان باز سازی شده بودند. احساس عجیبی داشتم ... یک حسی که نمیتونم بیانش کنم.

روز بعد از یادواره شهدای کازرون قرار شد به همراه جمعی از حماسه سازان فتح سوسنگرد مزار شهداء را زیارت کنیم. زیارت قبور مطهر شهداء در کنار شهدای زنده حال و هوای قشنگی داره. رزمنده های دیروز چشمای غریبشون خیس و قرمز شده بود. شاید خاطره همسنگرهای قدیم براشون زنده شده بود و شاید هم آتش یک آرزوی تو دلشون شعله می کشید.
بی اختیار شعر علیرضا غزوه تو ذهنم تکرار می شد ... گل اشکم شبی وا می شد ایکاش / شهادت قسمت ما می شد ایکاش ... تو همین حال و هوا بودم که یک مردی از اهالی کازرون اومد پیشم و از راز یکی از قبرها حرف زد... از مزاری که سنگ نداشت.


دیگه رمقی تو پاهای من نمونده بود ولی با زحمت خودم رو رسوندم کنار مزار شهید محمد حسین میرشکاری. دکتر پدیدار یکی از همرزم های شهید برای ما گفت که محمد حسین وصیت کرده تا زمانی که قبرستان بقیع مرمت نگردیده قبر مرا به حال خاکی بگذارید...
نمیدونم چی شد که حال همه تغییر کرد. بیاد قیصر ادبیات ایران افتادم که می گفت : چو گلدان خالی لب پنجره / پر از خاطرات ترک خورده ایم... چند دقیقه بعد بدون برنامه ریزی قبلی نوای زیارت عاشورا جشنواره اشک و توسل بپا کرد ...


پدیدار از تقوای شهید میر شکاری سخن گفت ... از دل پاکش ... و از پیکر بی سر شهید. بله محمد حسین میرشکاری پاسدار کازرونی سپاه خمینی(ره) سربه دار عاشقی سپرده بود تا بی سر و سامانی دین و میهنش را نبیند ... وقتی فهمیدم که معراج اون شهید عملیات کربلای 5 تو شلمچه بوده دیگه پرسشی تو ذهنم نموند...




41509.jpg

415.jpg

شادی ارواح طیبه
شهدا صلوات

منبع: تبیان
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
روزه داری خلبان ها


1- اگر اشتباه نکنم سال دوم جنگ، ماه مبارک رمضان با مردادماه مصادف شده بود. خلبانان اگرچه برای پرواز باید از شرایط ویژه جسمانی برخوردار باشند اما شاهد بودم که آن دسته از خلبانان که روزه می‌گرفتند طوری برنامه‌ریزی می‌کردند که در زمان صبح عملیات‌های هوایی را انجام بدهند. گاهی آن‌ها باید زمان زیادی را پرواز می‌کردند برای همین همواره خود در داخل جیب g-suitهایشان (لباس مخصوص فشار هوانوردی) مقداری بادام، مغز گرد و یک قمقمه کوچک آب می‌بردند تا در شرایطی که روزه‌داری بر آن‌ها غلبه کرد،روزه خود را بشکنند و علاوه بر انجام درست مأموریت‌های خود، اُفت قند خون و فشارشان موجب این نشود که اموال بیت‌المال که بسیار هم به آن‌ها نیاز داشتیم آسیب ببیند چون ممکن بود به خاطر افت فشار و قند خون شدید خلبانان هواپیما سقوط بکند.


حفظ حرمت روزه‌داران توسط مجروحین


2- آذر تاجری‌نیان از بانوان امدادگر و رزمنده دوران هشت سال دفاع مقدس است که می‌گوید: تحرک بسیار بالا باعث تشنگی می‌شد اما با دیدن برخی رزمندگان مجروح که به بیمارستان منتقل می‌شدند روحیه‌مان تغییر می‌کرد و آستانه تحمل کادر امدادی در روزه‌داری افزایش می‌یافت چرا که می‌دیدیم برخی رزمندگان و مجروحان که روزه بر آن‌ها واجب نبود حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند تا آنجا که حتی ما به اجبار دارو و غذا به آن‌ها می‌دادیم.

http://armanpress.ir/fa/news/12456/سه-روایت-از-ماه-رمضان-در-جبهه
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
...

...


.
.
.








[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
بعضی ها ما را سرزنش می کنند

که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یک افق است
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ،

[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]نه یک بار نه دو بار ...
[/FONT]
شهید آوینی


،

پی نوشت : دوستان عزیز توی این شب ها التماس دعا شدید دارم ..
 

bahargoli

عضو جدید
شهید حمید باکری ( قائم مقام لشگر 10 عاشورا ) در قسمتی از وصیت نامه خود آورده است:
دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند که در غیر این صورت زمانی فرامیرسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان سه دسته می شوند:
۱- دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر میخیزند و از گذشته خود پشیمان اند.
۲- دسته ای راه بی تفاوتی را برمیگزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند.
۳- دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت غصه ها و مصائب دق خواهند کرد.
پس از خدا بخواهید با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جز دسته سوم ماندن سخت و دشوار خواهد بود

پی نوشت: هر بار وجودم میلرزه وقتی این نوشته رو میخونم! چقدر قشنگ پیش بینی می کرد شاگرد امام!



 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز

شهید رجبی کنار زنده‌یاد حسن رجبی، پدر بزرگوارش
حاج حسن در مدرسه رازی درس خوانده بود، آن زمان مدرسه رازی از بهترین مدرسه‌های تهران بود. بعدها با وجود اینکه دانشجوی رشته داروسازی شد، اما به‌سفارش علما و مراجع هیچ‌وقت نرفت سر کار دولتی. می‌گفت: «کمک به طاغوته». یک مدت شاطر نانوایی شد و بعد هم دعوت شد به مدرسه علوی برای معلمی. آن‌قدر معلمی را دوست داشت که بعدها هم به‌خاطر سفارش‌های او رفت سمت شغل معلمی.

http://www.tasnimnews.com/Home/Single/473591



 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
نخل ها ایستاده میمیرند

نخل ها ایستاده میمیرند

◄ طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد...


◄ یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهید دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند.
◄معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر.

◄دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...
پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
شهیدسید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...


478.jpg
.
.
.
.
.


کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردیم

شادی روحشان صلوات

به روایت...montazeram.ir/
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
یک بار هم تو سرنوشت درست کن

یک بار هم تو سرنوشت درست کن



«چیزی که من همیشه در زندان انفرادی با خودم می گفتم این بود که رجایی، همه اش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو آنها را بخوانی.

یک بار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.»



شهید رجایی




دل نوشت: کلی توی تالار با گزینه های مختلف جستجو کردم شهید رجایی،شهید محمدعلی رجایی،شهدای 8شهریور...

تاپیکی با این موضوع پیدانکردم ...من چقدرکم کارم..

 

YaZahra313

عضو جدید
شلمچه !

من یا همچون من داد می زنیم ببخش ما را اگر به آرمان تو وفا دار نبودیم....

اری زهرایی نبودیم....

مادر را فراموش کردیم ....

شلمچه !
اگر روی حرف زدن داشتیم به آنها می گفتیم اما باتو راحت تریم خاکی هستی ....

مثل ما ...
.
راستی چه می گویم خاکی تر از مادر و چادر و .....

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
ثواب یا گناه

ثواب یا گناه

امام علی (علیه السلام):

«محفوظ بودن زن،برای سلامتی اش مفیدتر است و زیبایی او را با دوام تر می کند.»
غررالحکم ص405

(شهید علی ماهانی)

وقتی از چیزی ناراحت می شد،با هیچ کس حرف نمی زد و فقط سکوت می کرد. یک روز که از نماز جمعه برگشت، دیدم خیلی ساکت هست. پرسیدم:«داداش اتفاقی افتاده؟ ناراحت به نظر می رسی!»
با همان حجاب و حیای همیشگی اش گفت:«کاش خانم ها بیشتر مراقب حجابشون بودند. امروز پرده قسمت زنونه کنده شد و بی اختیار چشمم افتاد به خانمی که چادر سرش نبود و موهاش کامل پیدا بود؛ اگه بیشتر مراعات می کردند، ثواب نماز ما هم با گناه آلوده نمی شد».






منبع:.sharmandeimshohada.blogfa.com
 
بالا