گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اخلاص در چهره‌اش موج می‌زد. خیلی‌ها باور نمی‌کردند فرمانده توپخانه سپاه این‌قدر کم حقوق بگیرد. تازه بخشی از این حقوق کم را هم هزینه جبهه می‌کرد. شنیده بود که قرار است حقوقش را زیاد کنند. عصبانی شد و گفت: لازم نکرده حقوقم را زیاد کنید.
کد خبر: ۳۱۶۰۶۱
تاریخ انتشار: ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۶:۳۶


هشتم اردیبهشت، سالروز شهادت سرداری از سرداران جنگ تحمیلی است. نام حسن شفیع‌زاده به عنوان فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، از نام‌های ماندگار در تاریخ دفاع مقدس است.

به راستی برای ادامه راه روشن این شهیدان چه باید کرد؟
پاسخ به این پرسش با شماست، تا در خلوتی با خویش به آن بیندیشید.

اما اینک با هم نگاهی خواهیم داشت به گوشه‌هایی از زندگی سردار شهید حسن شفیع‌زاده:

از یتیمی در کودکی تا سرباز فراری

در مرداد سال ۱۳۳۶ ه. ش در یک خانواده مذهبی در شهرستان تبریز متولد شد و تحت تربیت پدر و مادری مؤمن، متدین و مقلد امام پرورش یافت.
در ‌دوازده سالگی از نعمت پدر محروم شد. چون فرزند ارشد خانواده بود با آن روحیات و مردانگی‌اش عملاً غمخوار مادر فداکار و دلسوز خود گشت.
پس از گرفتن دیپلم به سربازی ‌رفت و همزمان با اوج‌گیری حرکت توفنده انقلاب اسلامی در سایه رهنمودهای حضرت امام خمینی (ره) با روحانیون معظم در تبعید، همچون شهید آیت الله مدنی و شهید آیت الله دستغیب در تماس بود و در ‌پادگان، فعالیت‌های بسیاری برای راهنمایی نظامیان و خنثی کردن تبلیغات حکومت نظامی انجام می‌داد و در‌‌ همان حال به پخش پیام‌ها و اعلامیه‌های رهبر عظیم الشأن انقلاب در درون و بیرون پادگان نیز می‌پرداخت.

روزی که مأمورین رژیم، به دستور فرمانده حکومت نظامی، در تبریز قصد هجوم به منزل شهید آیت الله مدنی (ره) جهت دستگیری ایشان داشتند، او به همراه دوستانش نقشه مقابله با مزدوران رژیم را در مراسم عزاداری عاشورای حسینی طراحی کرده بود، که پیش از هر گونه کاری، ضد اطلاعات از موضوع با خبر شده و آن‌ها را جهت ادامه خدمت سربازی به مرند تبعید می‌کند. ایشان پس از چندی به فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگان‌ها، خدمت سربازی را‌‌ رها کرد و به سیل خروشان مبارزان امت اسلامی پیوست.






در کنار برادرش مهدی باکری

شهید شفیع‌زاده بعد‌ها به دنبال تشکیل سپاه، به همراه دیگر برادران، اولین هسته‌های مسلح سپاه را پی‌ریزی کرد و در سمت مسئول عملیات سپاه تبریز در سرکوبی خوانین و اشرار آذربایجان و حزب منحرف خلق مسلمان نقش فعال داشت.
هنگامی که به همراه شهید مهدی باکری در سپاه ارومیه انجام وظیفه می‌کرد، به عنوان مسئول عملیات برای ایجاد امنیت آن منطقه، در درگیری‌های متعدد برای سرکوبی گروه‌های فاسد، تلاش شبانه روزی کرد و توانست در تشکیلات حزب منحله دمکرات راه یابد و باعث متلاشی شدن آن و دستگیری و اعدام شمار بسیاری از کادرهای آنان شود.

در برابر متجاوزین بعثی ایستاد

با آغاز جنگ تحمیلی و محاصره آبادان، با یک دسته خمپاره انداز که تحت مسئولیت شهید باکری اداره می‌شد به جبهه‌های جنوب شتافت. ایشان به همراه تعدادی دیگر از رزمندگان برای حضور در جبهه آبادان با تحمل مشقات چندین روزه ـ از راه ماهشهر و به وسیله لنج از راه خورموسی ـ خود را به این شهر رساند و در ایستگاه هفت مستقر شد. بعد‌ها با فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر شکستن حصر آبادان، نقش تاریخی خود را در شکستن محاصره آبادان و دفع متجاوزان و اشغالگران بعثی ایفا نمود.

شهید شفیع‌زاده پس از عملیات طریق القدس به عنوان رئیس ستاد تیپ کربلا – که تازه تشکیل شده بود – انجام وظیفه کرد و در شکل گیری، انسجام و فرماندهی آن نقش اساسی داشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راه‌اندازی فرماندهی توپخانه سپاه

با همفکری چند تن از فرماندهان، ضمن پی‌ریزی و سازماندهی نخستین آتشبارهای توپخانه، مسئولیت هماهنگی پشتیبانی آتش در قرارگاه فتح در عملیات بیت المقدس را به عهده گرفت و به خوبی از عهده این وظیفه بزرگ برآمد.

بعد‌ها با تلاش بی‌وقفه و شبانه روزی خود قبضه‌های غنیمتی را در قالب توپخانه‌های لشکری و گردان‌های مستقل توپخانه به سرعت سازماندهی کرد و در عملیات رمضان، اکثریت قریب به اتفاق توپ‌ها را علیه دشمن بعثی به کار برد و در ادامه، با به دست آوردن توپ‌های غنیمتی بیشتر، گروه‌های توپخانه را به استعداد چندین گردان شکل داد. این گروه‌ها بازوهایی قوی برای فرماندهی قوای رزمی و پشتیبانی محکم برای رزمندگان بودند.

در نبردهای خیبر، والفجر ۸، کربلای ۱، کربلای ۴، کربلای ۵ که سپاه پاسداران به لحاظ عملیاتی مسئولیت مستقلی داشت، پشتیبانی آتش کل منطقه عملیات، با رهبری و هدایت ایشان انجام گرفت.

با تقویت آتش سنگین پیکارگران جبهه نور، که صف دشمنان را از هم می‌گسست، رؤیای خام قادسیه را به کابوسی و حشتناک بدل می‌ساخت،
اوج قدرت آتش توپخانه را جهانیان در نبردهای والفجر ۸، کربلای ۵ وکربلای۸ به چشم دیدند و زبان به اعتراف آن گشودند؛ آنجا که شهید عزیز ما و همرزمانش با آتش سهمگین، لشکریان دشمن را نابود و ضایعات جبران ناپذیری بر خصم زبون وارد آوردند.

شهید شفیع‌زاده ضمن شرکت در کلیه صحنه‌های عملیاتی، مسئولیت فرماندهی توپخانه و طرح ریزی و هدایت آتش پشتیبانی را در قرارگاه‌های مختلف به عهده داشت و آخرین مسئولیت ایشان، فرماندهی توپخانه نیروی زمینی سپاه و قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) بود.

خیلی خسته است.

برادرش می‌گوید: دوبار او را در جبهه دیدم. بار نخست هنگامی‌ بود که برای دیدنش به پادگان شهید حبیب اللهی اهواز رفتم و سراغ او را گرفتم. دوستانش خندیدند و گفتند: اگر او را پیدا کردی، سلام ما را هم به او برسان.
بار دوم در قرارگاه کربلا بدون هیچ گونه تکلفی در کنار سایر نیرو‌ها در آن گرمای سوزان جنوب در سنگر خفته بود، در حالی که روزنامه رویش انداخته بود. می‌گفتند شب نخوابیده و خیلی خسته است.

لازم نکرده حقوقم را زیاد کنین

اخلاص در چهره‌اش موج می‌زد. خیلی‌ها باور نمی‌کردند فرمانده توپخانه سپاه این‌قدر کم حقوق بگیرد. تازه بخشی از این حقوق کم را هم هزینه جبهه می‌کرد. شنیده بود که قرار است حقوقش را زیاد کنند. عصبانی شد و گفت: لازم نکرده حقوقم را زیاد کنید.

هدیه‌ام را از خود خدا می‌گیرم

یک روز قرار شد در جلسه‌ای از فرماندهان تقدیر شود. به شهید شفیع‌زاده یک تلویزیون دادند، اما نپذیرفت. به او گفتند: این هدیه را به همه ‌ فرماندهان دادند، چرا نمی‌گیری؟ گفت: ناخالصی بودن عمل یک نقطه شروع داره. ممکن است قبول این هدیه، نقطه شروع ناخالصی زندگی‌ام باشد. نمی‌خواهم ذره‌ای ناخالصی در عملم باشد. من با خدا معامله کردم. هدیه‌ام را هم از خودش می‌گیرم... .

... و هدیه‌اش را گرفت

شهید شفیع‌زاده در تاریخ ۸ /۲/ ۶۶ در منطقه عملیاتی کربلای ۱۰ در شمال‌غرب (منطقه عمومی ماووت) در حالی که رهسپار خط مقدم جبهه بود، خودروی وی مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرار گرفت و به آرزوی دیرینه خود رسید و به دیدار معشوق شتافت.




گوشه ای از وصیت نامه سردار شهید حسن شفیع زاده:

خدایا من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده‌ام تا جان خود را بفروشم. امیدوارم خریدار جان من تو باشی، نه کس دگر.
... دلم می‌خواهد که در آخرین لحظه‌های زندگی‌ام، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگينامه شهيد حسن شفيع زاده
در مرداد سال 1336ه.ش در يك خانواده مذهبي در شهرستان تبريز متولد گرديد و تحت تربيت پدر و مادري مؤمن،متدين و مقلد امام پرورش يافت. از همان كودكي در مجالس ديني از جمله برنامه‌هاي سوگواري امام حسين(ع)حضور داشت و عشق خدمتگزاري به آستان شهيد پرور حضرت ابا عبدالله (ع)در عمق وجودش ريشه دوانيد. سادگي،بي‌آلايشي و گذشت او در سنين كودكي زبانزد همه بود. حق را مي‌گفت ولو به ضررش تمام مي‌شد. در محله شاخص و محور همسالان خور بود. به مسجد كه مي‌رفت چون بزرگترها عمل مي‌نمردو از جمله كساني بود كه در پذيرايي عزاداران حسيني نقش فعالي داشت.
فعاليتهاي سياسي-مذهبي

در سن 12 سالگي از نعمت پدر محروم گرديد. چون فرزند ارشد خانواده بود با آن روحيات و مردانگي‌اش عملا غمخوار مادر فداكار و دلسوز خود شد.
با جديت تمام و احساس مسئوليت ،بيشتر از گذشته هم در سمي‌خواند و هم به مادرش در اداره امور منزل كمك مي‌كرد و از مساعدت به خواهر و برادرانش نيز دريغ نداشت ضمن اينكه به ورزش ،خصوصا وزنه‌برداري علاقمند بود،در دوران تحصيل،دانش آموزي باوقار،محجوب،مؤدب و كوشا بود و همواره سعي مس‌كرد تكاليف خود را انجام دهد.
پس از اخذ ديپلم به سربازي اعزام گرديد و همزمان با اوج‌گيري حركت توفنده انقلاب اسلامي در سايه رهنمود‌هاي حضرت امام خميني(ره)،با روحانيون معظم در تبعيد،همچون شهيد آیت الله مدني و شهيد آيت الله دستغيب در تماس بود و در داخل پادگان،فعاليتهاي زيادي جهت راهنمايي نظاميان و خنثي كردن تبليغات حكومت نظامي انجام مي‌داد و در همان حال به پخش پيامها و اعلاميه‌هاي رهبر عظيم الشان انقلاب در داخل و خارج پادگان نيز مي‌پرداخت. نقل مي‌كنند:«روزي كه مامورين رژيم به دستور فرمانده حكومت نظامي در تبريز قصد هجوم به منزل شهيد آيت الله مدني(ره)جهت دستگيري اييشان داشتندفاو به همراه دوستانش نقشه مقابله با مزدوران رژيم را در مراسم عزاداري عاشوراي حسيني طراحي كرده بود. كه قبل از هرگونه اقدام،ضد اطلاعات از موضوع باخبر شره و آنها را جهت ادامه خدمت سربازي به مرند تبعيد مي‌نماند. »ايشان پس از چندي به فرمان حضرت امام خميني(قدس سره)مبني بر ترك پادگانها،خدمت سربازي را رهاكرد و به سيل خروشان مبارزات امت اسلامي پيوست.
ورود به سپاه و مقابله با ضد انقلاب
شهيد شفيع زاده بعدها به دنبال تشكيل سپاه ،به همراه ديگر برادران،اولين هسته‌هاي مسلح سپاه را پي‌ريزي كرد و در سمت مسئول عمليات سپاه تبريز در سركوبي خوانين و اشرار آذربایجان و حزب منحرف خلق مسلمان نقش فعال داشت.هنگامي كه به همراه شهيد باكري در سپاه اروميه انجام وظیفه مي‌كرد به عنوان مسئول عمليات براي ايجاد امنيت آن منطقه،در درگيريهاي متعدد بران سركوبي گروههاي فاسد تلاش شبانه روزي نمود و توانست در تشكيلات حزب منحله دمكرات نفوذ كرده و باعث متلاشي‌شدن آن و دستگيري و اعدام تعداد زيادي از كادرها آنان گردد. بهترين و پرثمرترين لحظات حضور در سپاه تبريز،روزهايي بود كه در بيت شهيدآيت‌الله‌مدني (ره)به عنوان مسئول تيم حفاظت ايشان انجام وظيفه مي‌نمود.در جوار آن عالم عارف و مهذب بود كه غنچه‌هاي خلوص ،صداقت،ايثارو زهد شهيد شفيع زاده گل كرد و بعدها در جبهه‌هاي نبرد نور عليه ظلمت ميوه داد.
تنديس سبز
باعشق،از باورخاك،تا آسمان سركشيدند
آن ياوران دلاور-بي‌بال و پر-پركشيدند
رفتندتا انتها سبز مانند تنديس پرواز
مردان‌سرخي‌كه‌برخاك،نقش كبوتر كشيدند
هركوه سنگر گرفتند،هر دره‌ در برگرفتند
هرجا كه شب بود آري،بي‌باك خنجر كشيدند
آن دشنه‌هامي‌وزيدند،آن‌دشن� �‌هايي كه‌هربار
بر شانه‌هاي صبورم،نعش برادر كشيدند
آه اي دل من،دل من! بر خيز و شيون رها كن!
شمشيرهاي شکسته،از داغ تو سركشيدند
هر جا كه خون بود گشتيم،ناباورانه گذشتيم
ديدم جا مانده‌ايم آه!دريادلان پر كشيدند
شركت در دفاع مقدس
با شروع جنگ تحميلي و محاصره آبادان،با يك دسته خمپاره‌اند از كه تحت مسئوليت شهيد باكري اداره مي‌شد به جبهه‌هاي جنوب شتافت و ايشان به همراه تعدادي ديگر از رزمندگان براي حضور در جبهه آبادان با تحمل مشقات چندين روزه-از طريق ماهشهر و به وسيله لنج از راه خور موسي-خود را به اين شهر رساند و در ايستگاه هفت مستقر گرديد. بعدها با فرمان حضرت امام خميني(قدس سره)مبني بر شكستن حصر آبادان ،نقش تاريخي خود را در شكستن محاصره آبادان و دفع متجاوزان اشغالگران بعثي ايفا نمود. شهيد شفيع زاده پس از عمليات طريق‌القدس به عنوان رئيس ستاد تيپ كربلا –كه تازه تشكيل شده بود-انجام وظيفه كرد و در شكل گيري،انسجام و سازماندهي آن نقش اساس داشت. در عمليات پیروزمندان فتح‌المبین معاون تيپ المهدي(عج)بود و خاطره رشادتها و جانفشانيهاي او در اذهان مسئولين جنگ و همرزمانش هرگز از ياد نمي‌رود.
سال شمار زندگي شهيد شفيع زاده
مردادماه سال 1336در تبريز متولد شدند. در 12 سالگي يتيم شد از ناحيه پدر،در كنار تحصيل كار مي‌كردبراي مخارج منزل. ابتداي انقلاب مصادف بود با دوران سربازي شهيد ،ارتباط با شهيدان آيت‌الله قدوسي و آيت‌الله دستغيب در پادگان فعاليت ضد رژيم داشتند. همكاري با ساير برادران چون شهيد باكري در سپاه پاسداران اروميه.
مسئول حفاظت بيت شهيد معظم آيت الله مدني.
رئيس ستاد تيپ المهدي(ع)در عمليات فتح المبين.
راه اندازي و فرماندهي توپخانه سپاه پاسداران.
فرماندهي قرارگاه خاتم الانبياء(ص)و توپخانه سپاه آخرين مسئوليت شهيد در منطقه عملياتي كربلاي 10 در 8/2/66به شهادت رسيدند.
راه اندازي فرماندهي توپخانه سپاه
پس از عمليات فتح المبين،با انديشه پليدي كه داشت و تجربياتي كه كسب كرده بود،متوجه گرديد كه با گسترش سازمان رزمي مردمي،براي انجام عمليات بزرگ نياز به تشكيلات پشتيباني‌‌آتشي به نام توپخانه‌مي‌باشد. با همفكري تني چند از فرماندهان ،ضمن پي‌ريزي و سازماندهي اولين آتشبارهاي توپخانه،مسئوليت هماهنگي پشتيباني آتش در قرارگاه فتح در عمليات بيت المقدس را به عهده گرفت و به خوبي از عهده اين وظيفه بزرگ برآمد و او با برخورداري از قدرت ابتكار ،خلاقيت و آينده‌نگري،هميشه طرحهاي دراز مدت-كه مبتني بر واقع بيني در كارها و برنامه ها بود-ارائه مي‌داد،ضمن آنكه بر مساله آموزش نيروها نيز تاكيد فراوان داشت.
بعدها با تلاش بي‌وقفه و شبانه‌روزي خود قبضه‌هاي غنيمتي را در قالب توپخانه‌هاي لشكري و گردانهاي مستقل توپخانه به سرعت سازماندهي كرد و در عمليات رمضان،اكثريت قريب به اتقاق توپها را عليه دشمن بعثي به كاربرد. در ادامه ،با به دست‌آوردن توپهاي غنيمتي بيشتر ،گروههاي توپخانه را به استعداد چندين گردان شكل داد. اين گروهها بازوهايي قوي براي فرماندهي قواي رزمي و پشتيباني محكم براي رزمندگان بودند.
در نبردهاي خيبر،والفجر8،كربلاي1،كربلا ي4،كربلاي 5كه سپاه پاسداران به لحاظ عملياتي مسئوليت مستقلي داشت،پشتيباني آتش كل منطقه عمليات بارهبري و هدايت ايشان انجام گرفت.
اوج هنرنمايي و شكوفايي خلاقيت ايشان در عمليات والفجر8 تجلي يافت.آتش پرحجم و متمركزي كه با برتري كامل ،عليه دشمن اجرا نمود،به اعتراف فرماندهان اسير عراقي،در طول جنگ كسي به خود نديده بود؛زيرا قسمت اعظم يگانهاي دشمن قبل از رسيدن به خط مقدم و درگيري با رزمندگان اسلام ،منهدم مي‌شدند.
شاهد تاريخ
به نام خداي شهيدان كه فرمود شهيد بي‌مرگ است و به پاس خون شهيدان كه قلب گرمشان در آسمان شهر جنايت به خون نشست بگذار كه همت والايشان را بستائيم و غيرت و تقوايشان را،شايد كه روز مرگي‌مان را از تن به زدائيم.
بگذار جاودانگي شهيدان عشق را كه در قربانگاهها به شهادت ايستادند،ما نيز شاهد شويم كه شهيدان پيام خوش را سرخ‌سرخ در سينه‌هاي ما نگاشتندتا كه مرگ بي‌ثمرو بي‌رنگ را به جاودانگي شهادت بدل كنيم . آنان قلبهاي لبريز از عشق و صداقتشان را كريمان ارزاني كردند و خشماهنگ با بيداد در افتادند تا كه عجز و حقارت را در اندرون تك تك ما فرو شكنند.اگر ايمانشان را براي ابد به ما هديه كردند،اگر ايستاده مردن را به ما آموختند،چه ناسپاسی نامردانه ايست كه بي‌يادشان شب را به سر آريم و بي‌نامشان روز را بياغازيم.
چه كسي كربلاي سالارما،حسين(ع)را دوباره بپاكرد؟لحظه‌هايي كه زبان در كام مانده‌مان قادر به اعتراض نبود،و شرافت و تقوي،شعور و غيرتمان به غارت مي‌رفت،كدامين تن در ظهر بلوغ عصيان سرخي عاشورا را به چشمان بي‌نورمان تاباند و جز شهيد چه كسي باور كرد،كه زندگي در غلظت سياه شب تنها فريب خويش است؟براي زيستن(و نور،براي رستن از شرك ،براي رهائي از مرگ و رسيدن به جاودانگي تنها شهيد راه مي‌نمايد و صفير نيز گلوله‌هايش مشعل پر شعله راهي مي‌شود كه خلق خدا را به صبح روشن نويد مي‌دهد.
و به دل ترنم آيات كه صبح گشته قريب به منقار،شاخه زيتون ،تا اوج روشن خورشيدها شهيد پيمود يكشبه صدساله راه را اينكه شهيد با انفجار قلب پراز ايمان-در عمق باور خاموش روحش بذر خجسته آزادگي نشاند،قلبي به گرمي خورشيد در آسمان شهر جنايت نشست در راستاي ثابت فواره‌هاي خون-صد اغناي قامت پژمرده راست شد.
از شوق و شور شهادت خنجري دگر دميد،من مرگ هيچ شهيدي را باور نمي‌كنم من با شهيد هميشه باور كردم كه وطن خالي از انديشه آزادي نيست من با شهيد دوباره باور كردم كه تا انتهاي اين شب ديجور باقي است فرصت عصيان اينك...مزار شهيدان در سينه‌هاي ماست،كه دوست دارم همه هستي‌ام را ارزاني كنم در پاي ايمان و تقواي همه برادران شهيد شهيدان برادر-اين گلگون‌پيكرهاي پر فريادي كه در برابر اوج عظمت‌هايشان شرم دارم و شرم از اينكه هنوز ندايشان را جانانه لبيك نگفته‌آم.
اينك تو اي به هر محرم شاهداي به هرعاشورا شهيد،اي به هر كربلا قرباني،بر خويشتن به بال كه امروز خون سرخ تو در كوچه‌ها مي‌جوشد.اين قلب توست.
اين همه را بنگر و بر خويشتن به بال
اينك در قلب تك‌تك ما يك شهيد يك شاهد بي‌‌شكست ،بي‌پايان ،بيدار و بيدارتر نشسته است وما را با شهيدان پيوندي هميشگي است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ويژگيهاي اخلاقي
شهيد شفيع‌زاده فردي صبور،متواضع،گشاده رو و بشاش بور. در تمام امور ايثار و گذشت بسياري از خود نشان مي‌دادو در هر كاري كه پيش مي‌آمد ابتدا خود پيشقدم مي‌گرديد. به هنگام عمليات و در زماني كه آتش دشمن در خط مقدم شدت پيدا مي‌كرد. در خط اول حضور مي‌يافت و آخرين وضعيت منطقه را براي برنامه‌ريزي صحيح و هدايت دقيق آتش،بررسي مي‌كرد. در تصميم‌گيريها از نظرات ديگران سود مي‌جست و در برخوردها و قضاوتها عدالت را رعايت مي‌كرد. در روابط اجتماعي،با ديگران رفتاري پخته و پسنديده داشت و در محيطي كه حضور پيدا مي‌كرد همگان را تحت تاثير قرار مي‌داد. شهيد شفيع زاده در انجام واجبات و ترك محرمات كوشا بود،به مستحبات اهميت مي‌داد،اهل نماز شب بود،كم سخن مي‌گفت و با كردارش ديگران را به عمل صالح دعوت مي‌كرد. از تشريفات و تجملات به شدت دوري مي‌جست و سادگي و بي‌آلايشي را مشي خود قرار داده بود. از زماني كه خود را شناخت همواره در سعي و تلاش بود. در ايام پيروزي انقلاب اسلامي شب و روز نمي‌شناخت و بعداز آن در طول جنگ تحميلي ،مخلصانه انجام وظيفه مي‌نمودو هرگز راحت در بستر نهفت.
وصيت شهيد شفيع زاده
خدايا من به جبهه نبرد حق عليه باطل آمده‌ام تا جان خود را بفروشم. اميدوارم خريدار جان من تو باشي،نه كس ديگر.
...دلم مي‌خواهد كه در آخرين لحظه‌هاي زندگيم ، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد؛نه راه ديگر.
...سلام بر امت شهيد پرور و نمونه كه با حضور هميشگي خود در همه صحنه‌هاي حق عليه هميشگي خود در همه صحنه‌هاي حق عليه باطل،اسلام و امام را ياري كرده و قدرت نفس كشيدن و خواب راحت را از دشمن سلب كرده است.
نحوه شهادت
شهيد شفيع زاده در تاريخ 8/2/66در منطقه عملياتي كربالي 10 در شمال غرب(منطقه عمومي ماووت)در حالي كه عازم خط مقدم جبهه بود،خودروي وي مورد اصابت تركش گلوله دشمن قرار گرفت و به آرزوي ديرينه خود نايل شد و با بدني قطعه قطعه و غرق به خون به ديدار معشوق شتافت. او همان طوري كه در عرصه نبرد با دشمن متجاوز مراتب بالايي از توان و تخصص،مديريت و پشتكار را ارائه داد،در ميدان نبرد با نفس اماره نيز موفق و سربلند بود.ايثار و از خود گذشتگي،بخصوص اخلاص او كم‌نظير بود و نهايت دقت و مراقبت را به عمل مي‌آورد كه اعمال و فعاليتش تماما خالص و قربة‌الي الله باشد. او بااقتدا به مولايش امام حسين(ع)شهادت را فوز عظيم مي‌دانست و همواره مشتاق آن بود.
در يكي از شبهاي عمليات،در دست نوشته‌هايش مي‌نويسد:
«خدايا من به جبهه نبرد حق عليه باطل آمده‌ام كه جان خود را بفروشم .اميدوارم خريدار جان من تو باشي...به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و ديارمان برنگردان. دلم مي‌خواهد در آخرين لحظه‌هاي زندگي‌،بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد...»
طعم خون
امشب پريشان خاطر و دلتنگ هستم
دلتنگ بوي جبهه،بوي جنگ هستم
دلتنگ شور و حال شبهاي غريبي
دلتنگ عطر خيس قرآنهاي جيبي
كو لاله‌هايي كه سراسر داغ بودند؟
آنان كه دريا وام‌دار روحشان بود
خورشيد،زخم سينه مجروحشان بود
آْنان كه اخلاص عمل قديسشان كرد
آنان كه باران شقايق خيسشان كرد
رفتند آنان،ليك تيغي سرخ مانده‌ست

اين تيغ را دردل ،دريغي سرخ مانه‌ست
اين تيغ،طعم خون و باران راچشيده‌ست
اين تيغ ،سرد و گرم دوران راچشيده‌ست
اين تيغ ،فكر ننگ و نام خود نبوده‌ست
اين تيغ،يك شب در نيام خود نبوده‌ست
اين تيغ،آب از غيرت عباس خورده
دست حبيب ابن مظاهر را فشرده

اين تيغ ،پيموده‌ست آداب طلب را
بوسيده دستان حسين تشنه‌لب را
اين تيغ را بايد دوباره آب دادن
از خون سرخ يك ستاره آب دادن
اين تيغ كه آوازه خوان خشم رعداست
در انتظار دستهاي نسل بعد است...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 1040x650 پیکسل میباشد







برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 1062x2002 پیکسل میباشد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شفیع‌زاده شهیدی از تبار آزادمردان/3

شهید حسن شفيع‌زاده در تاریخ 1366.2.8 در منطقه عملیاتی كربلای 10 در حالی كه عازم خط مقدم جبهه بود، مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به دیدار معشوق شتافت.
به گزارش [لینکها فقط برای اعضا نشان داده می شود. ]، شهید شفیع‌زاده در تاریخ 1366.2.8 در منطقه عملیاتی كربلای 10 در شمال‌غرب منطقه عمومی "ماووت" در حالی كه عازم خط مقدم جبهه بود، خودروی وی مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به آرزوی دیرینه خود نایل شد و به دیدار معشوق شتافت؛ به همین خاطر برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این سردار آتش را منتشر می‌کند.

اهل عمل

در عملیات خیبر، در جزیره مجنون بودیم تا با یک هاورکرافت، مهمات به جزیره ببریم. بچه‌ها در حال بارزدن مهمات بودند که شفیع‌زاده از راه رسید؛ او هم آستین‌هایش را بالا زد و مشغول حمل گلوله به داخل هاورکرافت شد، بی‌آنکه احساس خستگی کند، تند تند کار می‌کرد.



مسئولان آتشبار وقتی دیدند فرمانده‌شان دوش به دوش بسیجی‌ها کار می‌کند بلند شدند و شروع کردند به کار، او اهل عمل بود نه حرف.(محمود چهارباغي-همرزم شهيد)

ساخت توپ

شفیع‌زاده در سپاه، اولین کسی بود که ساخت سلاح و مهمات در داخل کشور را پیشنهاد کرد.

سال 1362 یا 1363 گروهی را برای طراحی و ساخت توپ 122 م.م به اراک اعزام کرد آن وقتی که همه در فکر استفاده از تفنگ کلاش و ژ-3 و توپ‌های به غنیمت گرفته شده بودند، او در اندیشه تولید قبضه توپ در داخل کشور بود که بالاخره موفق هم شد.

تا از وضعیت مطمئن نمی‌شد، کار نمی‌کرد. صبح قبل از عملیات بدر به سراغ تک تک قبضه‌ها رفت، همه را از نزدیک دید و وضعیت همه را چک کرد وقتی کاملا خاطر جمع شد از من تشکر کرد و گفت: دستتان درد نکند خیلی خوب است.

موقع خداحافظی، سفارش بچه را کرد، گفت: حواست به بچه ها باشد به فکرشان باشد، وقتی لبخند رضایت بر لبانش نشست، احساس آرامش خاصی پیدا کردم.(محرم زنگنه-همرزم شهيد)

اصلا حرفش را نزنید

مردادماه سال 64 بود، حقوق شفیع زاده آن موقع پنج هزار تومان بود و بیشتر آن را هم در جنگ و مأموریت‌ها خرج می‌کرد یک روز رفتم سراغش و گفتم: اگر اجازه بدهید، ما حقوق شما را افزایش بدهیم برای این کار مجوز هم داریم، با قرارگاه هم صحبت کردیم. ایشان گفت: کی به شما گفته حقوق من را زیاد کنید؟
و اندکی مکث کرد و ادامه داد: بهتر است اصلا حرفش را نزنید. هر چقدر اصرار کردیم بی‌فایده بود... (مجتبي صفاري-همرزم شهيد)




همیشه آماده

در عملیات" والفجر 8 "مسئول دیدگاه شهید قاضی بودم. شفیع‌زاده با دو نفر که چند قطعه عکس هوایی دستشان بود آمدند دیدگاه می‌خواستند عمل کرد توپخانه را از نزدیک ببینند.

همان لحظه هواپیماهای دشمن مواضع ما را بمباران کردند و توپخانه دشمن موضع ما را به شدت می‌کوبید و نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق با تمام تجهیزات از طریق جاده فاو-بصره به طرف مواضع ما می‌آمدند تا در مقابل عملیات سلحشوران اسلام پاتک کنند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شفیع‌زاده سریعا مواضع حساس دشمن را شناسایی کرد و از دکل 18 متری که دشمن اطراف آن را به شدت می‌کوبید، بالا رفت و از همان‌جا آتش توپخانه را هدایت کرد و چنان آتشی روی سر مزدوران بعثی ریخت که آن ها را کاملا زمین گیر کرد.




او همیشه آماده بود و بی درنگ در مواقع حساس وارد معرکه می‌شد. (رضا سليماني-همرزم شهيد)

صدای لرزان

همیشه وقتی تنها می‌شدیم می‌گفت: یک چیزی بخوان برادر فخری.

می گفتم: چه بخوانم؟ می‌گفت: هر چه دوست داری..... از امام حسین(ع) بخوان!

کنارش می‌نشستم و وقتی می‌خواندم، او آرام آرام گریه می‌کرد.

عملیات والفجر، توی سنگر تطبیق نشسته بودم زد به شانه‌ام و گفت: بخوان برادر! معلوم بود دلش گرفته.

شروع کردم به خواندن شعر یاران چه غریبانه، ....

چشم‌هایش پر از اشک شد وقتی شعر تمام شد با صدای لرزانی گفت: زنده باشی! تو به آدم روحیه می‌دهی، کمی دلم باز شد.(حسين فخری-همرزم شهيد)

همیشه و در همه جا

همیشه و در همه جا حاضر بود. یعنی حواسش به اجرای آتش بود. در منطقه عملیاتی" والفجر 8 "من برای نقطه‌ای درخواست آتش کردم، اما دیده بان زیربار نمی‌رفت؛ می‌گفت: آنجا نیروهای خودی هم هستند.

از قرارگاه استعلام گرفتند آن‌ها هم نظر دیده بان را تأیید کردند گفتم: پس چند متر این طرف تر یا آن طرف‌تر آتش بریزید....!




نگو که شفیع‌زاده در تطبیق آتش حاضر بود، با بی‌سیم گفت: به حاج احمد بگویید کلاشینکف نیست که به همین راحتی این ور و اون ورش کنم، این توپه! برای هر جایی که می‌خواهی بگو آتش بریزم.(زنده ياد سردار احمد سوداگر)

آتش روي دشمن

در عمليات " والفجر 8"، توپ‌خانه‌هاي ما داخل نخلستان‌هاي اطراف" خسرو آباد" مستقر بودند. " شفيع زاده" تمام مسئولين تطبيق آتش قرارگاه‌هاي " نور"، "نجف" و "کربلا" را جمع کرد و گفت: بايد تمام نيروها تلاش کنند. هيچ کس نبايد دست از کار بکشد به بهانه اين که فلان محور مال من نيست. ما بايد از همه آتش‌بارها براي منطقه‌اي که مورد پاتک دشمن قرار گرفته استفاده کنيم و همه، آتش روي سر دشمن بريزيم.(سردار يعقوب زهدي-همرزم شهيد)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اوج ايثار

مراحل بعدی عمليات "والفجر 8" شروع شده بود. در قرارگاه کربلا نشسته بوديم که يک‌باره آژير خطر حمله شيميايي به صدا درآمد.

همه دويدند سمت ماسک ضد شيميايي. ماسک‌ها را به صورت‌مان زديم. در اين لحظه متوجه شديم يکي از برادرها ماسک ندارد " شفيع زاده" فوري ماسکش را درآورد و به او داد.

من که متوجه موضوع نشده بودم، با اشاره از او پرسيدم، ماسکت کو...!؟

گفت: کاري نداشته باش.

ايشان با اين کار، که اوج ايثار و از خود گذشتگي بود درس ديگري به ما آموخت و الحمدلله اتفاق مهمي هم رخ نداد.(رضا سليماني-همرزم شهيد)

هديه

آن روز جلسه‌اي داشتيم و قرار بود در آن جلسه هدايايي به فرمانده يگان‌ها داده شود.

مسئول تدارکات، يک دستگاه تلويزيون به برادر "شفيع زاده" هديه کرد، اما او نپذيرفت. با اين حلا مسئول تدارکات، تلويزيون را پشت ماشين او گذاشت.

"شفيع زاده" هم تلويزيون را از داخل ماشين برداشت و گذاشت روي زمين. از او پرسيدم: چرا اين هديه راقبول نمي‌‌‌کني؟

گفت: مي‌دانيد، ناخالص بودن عمل، نقطه شروعي دارد. من نخواستم اين عمل نقطه شروعي در زندگي من باشد. مي‌خواهم ذره‌اي ناخالصي در عملم نباشد.(برادر تورتيز-همرزم شهيد)

در دل شب

داشتيم براي مراسم سوم "مصطفي جراح" به تيپ "61 محرم" مي‌رفتيم. هر دو از رانندگي خيلي خسته و کوفته بوديم. خوابم مي‌آمد و داشتم چرت مي‌زدم "شفيع زاده" رانندگي مي‌کرد. من خوابم برد. نيمه‌هاي شب با صدايي از خواب بيدار شدم.




ماشين خاموش و ايشان هم نبود.آمدن بيرون. چشمم به کلمن آب افتاد. توي دلم گفتم: کي اين کلمن را آورده اين جا؟

چند دقيقه بعد متوجه شدم ديدم "شفيع زاده" دارد نماز شب مي‌خواند. بي آن که سر و صدايي به راه اندازد و مزاحم خواب من شود.

رفته بود قدري دورتر و در دل شب با معبود خويش راز و نياز مي‌کرد.(دکتر محسن حاجي‌آبادی-همرزم شهيد)

مشهور آسمان

در موقع عمليات اگر کسي مي‌خواست سراغ "شفيع زاده" را بگيرد، قطعا جايي که مخاطره آميزترين صحنه‌ها بود و فشار دشمن زيادتر بود، آن جا بايد به دنبال او مي‌ گشت.

گمنام زيست و گمنام شهيد شد. او در آسمان‌ها بيشتر مشهور است.(سردار يعقوب زهدي-همرزم شهيد)

نماز اول وقت

همايشي در منطقه برگزار کرده بوديم. بچه‌ها از گروه‌هاي مختلف توپخانه در آن جا حضور داشتند. پيش بيني شده بود که برادر "شفيع زاده" قبل از اذان ظهر صحبت کند. ولي سخنراني قبل از ايشان تا نزديکي اذان طول کشيد.

وقتي نوبت به سخنراني ايشان رسيد، بلند شد و آهسته رفت جلو، در برابر حضار نشست پشت ميکروفون نگاهي به جمع کرد و نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: برادران، با توجه به اين که وقت نماز شده همه با يک صلوات مي‌رويم براي اقامه نماز.

همه صلوات فرستادند و براي جماعت آماده شدند.(غلامحسين رضايت-همرزم شهيد)


ادامه خاطرات شهید شفيع‌زاده در فواصل زماني مشخص در سايت باشگاه خبرنگاران منتشر می‌شود.

انتهای پیام/
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
یکم مهر ماه 1359 پایگاه سوم شکاری شهید نوژه همدان زمان و مکان رویدادیست بزرگ که نشان دهنده عظمت روح سربازی است که از خود گذشت تا فرزندان و خانواده های همکارانش آسیبی نبینند واقعه ایی که مطمئنا در جنگ های معاصر کم نظیر است.

سرگرد خلبان خدابخش عشقی پور نام دلاوری است که با صدای بلند فریاد زد
ای مرگ ای آشنای دیرینه من کجایی؟
سرخ روی باش تا چنان در آغوشت کشم که صدای شکستن استخوان هایت را خود بشنوی.






شهید سرگرد خلبان خدابخش عشقی پور و شهید سروان خلبان عباس اسلامی نیا که به عنوان لیدر دسته پروازی پایگاه شهید نوژه همدان بودند، بر روی پایگاه دچار نقص فنی شدند، تلاش شان برای نشاندن هواپیما نیز موفق نبود و برای این که هواپیمایشان بر روی خانه های سازمانی فرودگاه سقوط نکند، آن را به ساختمان نیمه کاره ای در پایگاه کوبیدند و بدین شکل جاودانه شدند.

شهيد عشقي پور كه هدايت هواپيما را بر عهده داشت در آن لحظات آخر كه مي دانست كار ديگري از دستش بر نمي آيد دستش را بالا مي آورد و تكان مي دهد . اما آن ساختمان نيمه كاره درست روبروي خانه خودش بود و آن لحظه كه دستش را تكان داد همسرش نظاره گر سقوط هواپيماي شوهرش بود.


 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
14th October 2013, 14:34
آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/ 1

ماجرای تلگراف پایگاه هوایی دزفول چه بود؟

شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال اسارت (6410 روز) در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.

آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."


باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند.


زندگی‌نامه شهید حسین لشگری

آزاده خلبان سرلشکر "حسین لشگری" 20 اسفند 1331 در روستای ضیاء آباد از توابع استان قزوین به دنیا آمد. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین عزیمت کرد.

در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت مقدس سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام شد، همان زمان در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام شد با درجه گروهبان سومی حضور داشت و در آن‌جا با خلبانان شرکت کننده در رزمایش آشنا شد. از آن پس شور و شوقی فراوان به حرفه خلبانی در خود احساس کرد.


پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از این موفقیت به استخدام نیروی هوایی درآمد. سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران برای تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد.

لشگری پس از دریافت نشان خلبانی با درجه ستوان دومی به ایران بازگشته، به عنوان خلبان هواپیمای شکاری F5 مشغول خدمت شد.

ابتدا به پایگاه دوم شکاری (تبریز) و سپس با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پاسگاه‌های مرزی جنوب و غرب کشور برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی مجدداً به پایگاه دزفول منتقل شد.


شهید آزاده سرلشکر " حسین لشگری" در کتاب خاطرات خود با عنوان "6410" که نشر آجا منتشر کرده، می‌نویسد:

« شهریورماه 1359 بود و فصل چیدن انگور. سراسر دشت ضیاءآباد تا جایی‌که چشم انداز من بود تاک‌های انگور خودنمایی می‌کردند.

آن روز هم مثل چند روز گذشته به همراه پدر به مزرعه رفته بودم و در چیدن انگور به او کمک می‌کردم، ولی نمی‌دانم چرا آرامش روزهای دیگر را نداشتم، لذا با همسرم در تهران تماس گرفتم.

حدسم درست بود؛ تلگرافی از پایگاه هوایی دزفول برایم رسیده بود، بلافاصله از خانواده خداحافظی کردم و خود را به تهران رساندم.

متوجه شدم براثر شدت حملات عراق به مرزهای جنوب و غرب کشور پایگاه دزفول در حالت آماده باش قرار گرفته و تمام کارکنان که در مرخصی بودند، احضار شدند.


از آنجا که فرزندم علی اکبر 4 ماهه بود و هوای دزفول بسیار گرم، از همسرم خواستم در تهران نزد خانواده‌اش بماند.


گونه‌های علی اکبر را بوسیدم و او را در آغوش مادرش گذاشتم. همسرم گفت: زود بیا من و علی اکبر را برگردان به دزفول! خیلی دلتنگ می‌شویم.

در حالی‌که آماده بیرون رفتن از خانه بودم، گفتم: اگر خدا بخواهد 15 روز دیگر.


ندایی در وجودم گفت "شاید هیچ وقت دیگر آن‌ها را نبینی". دوباره برگشتم و یک‌بار دیگر علی اکبر را از نزدیک لمس کردم و سعی کردم چهره معصوم او را برای همیشه در خاطرم ثبت کنم.

جلوی درِ خانه لحظاتی درنگ کردم و احساس خاصی داشتم و ندایی از درون به من می‌گفت "وصیتم را راجع به همسرم و زندگی‌ام و هر آنچه قلبم گواهی می‌داد برای او بر زبان بیاورم"، ولی جوان بودن همسرم و اینکه فقط یک سال و چهارماه از زندگی مشترکمان می‌گذشت مرا از این کار منع می‌کرد.

توکل به خدا کردم و مجدداً نزد همسرم بازگشتم و گفتم: _ خواهش می‌کنم خوب به حرف‌های من گوش کن!

همسرم که از بازگشت مجدد من متعجب شده بود گفت: اتفاقی افتاده؟!


گفتم: هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته؛ ولی همه حرف‌هایی که می‌زنم فقط جنبه آگاهی داره، نباید نگران بشی! اگر من اسیر و یا شهید شدم...

_ مگه کجا می‌خوای بری؟

_ گفتم: اگر ...، هر زمانی برایم اتفاقی افتاد دوست دارم شجاعانه مسئله را تحمل کنی!

همسرم با شنیدن این حرف من نتوانست جلوی اشک‌های خودش را بگیرد.

خواهر همسرم که در آن‌جا حضور داشت در حالی‌که علی اکبر را از بغل مادرش می‌گرفت، گفت: حسین آقا شما چقدر سنگدلی! این حرف‌ها را که به یک زن جوان نمی‌زنند.

شاید درست می‌گفت، ولی به نظرم کار خودم درست بود. به هرحال موقع خداحافظی چشم‌های همسرم اشک‌بار بود.


روز 26 شهریور 1359 بسیار سخت و پراضطراب گذشت. در اخبار شنیدم صدام طی نطقی در جلسه مجمع ملی عراق به صورت یک‌جانبه قرارداد 1975 الجزایر را ملغی اعلام و نامه را در جلوی دوربین تلویزیون پاره کرده است.

او اخطار کرده بود ایران حق کشتیرانی در اروند را ندارد و عراق حاکمیت نظامی خودش را بر این آبراه اعمال خواهد کرد.

آن روز عراق در مناطق مهران و قصر شیرین و همچنین پاسگاه‌های بازرگان، سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دوبرج و فکه عملیات نظامی انجام داده بود.

در مقابل، خلبانان پایگاه بر روی نیروهای متجاوز آن‌ها آتش ریختند و تا اندازه‌ای توانستند جلوی تجاوز آنان را بگیرند.

معمولاً مأموریت‌های تدافعی را بیشتر به خلبانان قدیمی و باتجربه می‌دادند. من همان روز به فرماندهم پیشنهاد انجام مأموریت دادم و قرار شد فردا برای جواب‌گویی به تجاوزات عراق، تانک‌ها و توپخانه دشمن را که در منطقه " زرباتیه" شناسایی شده بود منهدم کنیم.

ساعت 8 شب از دفتر عملیات به خانه برگشتم. خانه بدون حضور همسر و فرزندم خیلی دلگیر و کسل کننده بود، شام مختصری درست کردم و خوردم.

برای انجام مأموریت فردا بهتر دیدم به رختخواب بروم؛ ولی هرچه سعی کردم خوابم نبرد. تاریخچه مختصری از وضعیت جغرافیای سیاسی عراق را در اختیار داشتم، برای اینکه بهتر با موقعیت این کشور آشنا شوم آن را برداشتم و شروع به مطالعه کردم... »
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/ 2
خلبانی که می‌دانست بر نمی‌گردد/ هواپیمای شهید لشگری چگونه هدف قرار گرفت؟

شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال اسارت (6410 روز) در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.

آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."

باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت دوم این خاطرات به شرح ذیل است:

صبح روز 1359.6.27، با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و پس از ادای فریضه نماز لباس پوشیده، به گردان پرواز رفتم. جناب سرگرد "ورتوان" قبل از من در گردان آماده بود. پس از احترام نظامی و احوال پرسی به اتفاق، برگه ماموریت را باز کردیم و برای هماهنگی عملیاتی به اتاق مخصوص توجیه رفتیم.

من پیشنهاد کردم هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پایین پرواز کنیم و با فاصله هدف را رد کرده، دور بزنیم و هنگام بازگشت به خاک خودمان هدف را بزنیم. با توجه به اینکه سرگرد ورتوان،‌فرمانده عملیات بود،‌ پیشنهاد مرا نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعتی حدود 900 کیلومتر در ساعت عملیات را آغاز کنیم.

پس از توجیه به اتاق چتر و کلاه رفتیم. هنگامی که لباس " جی سوت" ( لباس مخصوصی که نوسانات فشار "جی" را برای خلبان کنترل می‌کند) را می‌پوشیدم سروان " احمد کُتّاب" گفت: حسین کی برمی‌گردی؟ نمی‌دانم چرا بی‌اختیار گفتم: هیچ وقت!

- مطمئنی؟

- نمی‌دونم.

- هواپیمای من مسلح به راکت بود و سرگروه ( لیدر) من جناب ورتوان بمب می‌زد. پس از این که کاملاً هواپیما را از نظر فنی بازدید کردیم، برگ صحت هواپیما را امضا کرده، به مسئول نگهداری پرواز دادیم و او برایمان آرزوی موفقیت کرد. هواپیماها روشن شد و لحظه‌ای بعد هر دو هواپیما سینه آسمان را شکافتیم.

- آن روز، ما دومین دسته پروازی بودیم که در خاک عراق عملیات می‌کردیم. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار و حساس کرده بود لذا به محض این‌که مرز را رد کردیم، پس از چند ثانیه متوجه شدم از سمت چپ سرگروهم گلوله‌ها بالا می‌آیند. قبل از پرواز مشخصات هدف را به دستگاه ناوبری داده بودم. در یک لحظه متوجه شدم نشان‌دهنده، مختصات محل هدف را مشخص کرده است.

به سرگروه گفتم: روی هدف رسیدیم؛ آماده می‌شوم برای شیرجه. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را برای ما مسجل کرده بود. کمی جلوتر در پناه تپه‌ای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده به چشم می‌خورد. روز قبل همین تانک‌ها و توپخانه پاسگاه مرزی ما را گلول باران می‌کردند.

از لیدر اجازه زدن هدف را گرفتم. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده، هدف‌ها را منهدم کنیم. بلافاصله زاویه مخصوص پرتاب راکت را به هواپیما دادم و نشان‌دهنده مخصوص را بر روی هدف میزان کردم. در یک لحظه ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان، تعادلش را از دست داد.

نمی‌دانستم چه بر سر هواپیما آمده، سعی کردم بر خودم مسلط شوم و هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط پدال‌ها، سکان افقی هواپیما را به طرف هدف هدایت کردم، در این لحظه ارتفاع هواپیما به 6000 پا رسیده بود و چراغ‌های هشدار دهنده موتور مرتب خاموش و روشن می‌شدند. شاسی پرتاب راکت‌ها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکت بر روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش در زیر پایم ایجاد کرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/ 3
سرلشكری كه با "ایجكت" كردن به اسارت بعثی‌ها در آمد

صدای انفجار و سوختن چیزی از سمت چپم شنیده می‌شد. بی‌اختیار سرم را به سمت صدا چرخاندم. دود غلیظی همراه شعله از پشت تپه به هوا بلند بود، متوجه شدم تجهیزات عراقی‌هاست که در آتش راکت‌های اصابت شده می‌سوزد. لاشه هواپیما هم دقیقاً روی هدف خورده بود و با بنزین زیادی که داشت منطقه وسیعی را به آتش کشیده بود.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هواییارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال اسارت (6410 روز) در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.

آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."


باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت سوم این خاطرات به شرح ذیل است:

از اینکه هدف را با موفقیت زده بودم اظهار رضایت کردم، ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود. با وضعیتی که هواپیما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور هواپیما بود دست راستم را بردم برای دسته پرش(ایجکت)، دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد.

تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دسته پرش را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. با ضربه‌ای که به من وارد شد به خودم آمدم و احساس کردم هنوز زنده‌ام. وقتی چشمم را باز کردم همه چیز در نظرم تیره و تار می‌نمود و قابل رؤیت نبود.


پس از گذشت 2 الی 3 ثانیه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم. مقابل خودم در فاصله 10 متری، سربازان مسلح عراقی را دیدم که به صورت نیم دایره مرا محاصره کرده بودند. به خودم نگاهی انداختم؛ روی زمین نشسته و پاهایم دراز شده بود. تقریباً موقعیت خود را شناسایی کردم، متوجه شدم در خاک دشمنم و اسیر شده‌ام.

دست‌هایم را بالا بردم تا دشمن متوجه شود من اسلحه ندارم و تسلیم هستم. ستوانی به من نزدیک شد و دست مرا گرفت و از زمین بلند کرد. با کمک او چتر و "جی سوت" را از خودم جدا کردم.


صدای انفجار و سوختن چیزی از سمت چپم شنیده می‌شد. بی‌اختیار سرم را به سمت صدا چرخاندم. دود غلیظی همراه شعله از پشت تپه به هوا بلند بود، متوجه شدم تجهیزات عراقی‌هاست که در آتش راکت‌های اصابت شده می‌سوزد. لاشه هواپیما هم دقیقاً روی هدف خورده بود و با بنزین زیادی که داشت منطقه وسیعی را به آتش کشیده بود.

ستوان عراقی با دست، صورت مرا برگرداند و چشم و دست‌های مرا محکم بست. خودرویی بلافاصله به محل آمد و به کمک دو نفر سرباز در قسمت جلو خودرو جا گرفتم و سربازان در قسمت عقب نشستند. ستوان عراقی رانندگی می‌کرد. از بالای چشم بند روزنه‌ای بود که می‌توانستم اطراف خودم را تشخیص بدهم. خودرو حرکت کرد. بدنم سرد شده بود و درد ناشی از برخورد با زمین خودش را نشان داد.


سوزش شدیدی در قسمت لب پایینم احساس می‌کردم و به انگلیسی به ستوان عراقی گفتم: لبم می‌سوزد. او که جراحت لبم را می‌دید و به عربی گفت: دم.... دم. من متوجه نبودم چه می‌گوید. ستوان عراقی در حالی‌که رانندگی می‌کرد دست‌های مرا از پشت باز کرد و من به لبم دست کشیدم. دقیقا متوجه پارگی لبم شدم و احساس کردم دستم خیس شده است.

ستوان عراقی به عربی جملاتی می‌گفت که هیچ کدام را متوجه نمی‌شدم. او متوجه شد من عربی هیچ نمی‌دانم، سعی کرد با انگلیسی بسیار ضعیف به من بفهماند و گفت آیا می‌خواهی چشم‌بندت را بردارم؟ گفتم: "yes ،yes" او دست برد و چشم‌بند مرا برداشت.

دست راستم به خون لبم آغشته شده بود. دست چپم هنگام بیرون پریدن از هواپیما به جایی اصابت کرده و بند فلزی ساعت به همراه پوست دستم کنده شده بود، لذا شدیداً درد داشت. گردنم به شدت می‌سوخت. محل سوزش را لمس کردم، متوجه شدم بند چتر در حالت بیهوشی به گردنم سابیده شده و مقداری از پوست گردنم را کنده است.


به جلو نگاه کردم، در فاصله 200 متری مقر نظامیان عراقی بودیم. به چند مقر که رسیدیم سرگردی منتظر آمدن ما بود. او با دیدن من بلافاصله به راننده اشاره کرد که چشم‌های مرا ببندد. ستوان عراقی بلافاصله خودرو را متوقف کرد و چشم‌هایم را محکم بست. توسط دو نفر سرباز مرا پیاده کردند.

با ورودم به مقر، سربازان و درجه‌داران شروع کردند به هلهله کردن و مرتب تیراندازی می‌کردند. هر لحظه احتمال می‌دادم یکی از آن‌ها به سمت من تیراندازی کند.

کم کم بدنم سرد می‌شد و درد ناشی از بیرون پریدن از هواپیما بر من مستولی می‌گشت. عراقی‌ها از اینکه یک خلبان ایرانی را اسیر کرده بودند خوشحالی می‌کردند.

شخصی به من نزدیک شد و به زبان عربی بر سرم داد و بیدا کرد. من از حرف‌های او چیزی نمی‌فهمیدم، در این فکر بودم که سرنوشت من چه خواهد شد. ناگهان آن شخص بر روی لبان زخمی‌ام آب دهان انداخت و من به خود آمدم. از حرکت او بسیار ناراحت شدم و حدس زدم باید او فرمانده تیپ و یا لشکر باشد.


قدرت هیچ‌گونه عکس‌العملی را نداشتم. چشم‌هایم بسته بود و نمی‌دانستم در اطرافم چه می‌گذرد. سینه‌ام شروع کرد به درد گرفتن و گردنم در اثر فشاری که هنگام پریدن بر مهره‌هایش وارد آمده بود از اختیار من خارج شد و به طور کلی بدنم به سردی گرایید. فکر کردم دارم می‌میرم و از این بابت خوشحال بودم که مردن چه قدر سهل و آسان است.

چند ثانیه‌ای نگذشته بود که حس کردم دارم به زمین می‌افتم. عراقی‌ها متوجه حال من شدند، بلافاصله برانکارد آوردند و با دستانی که بر روی سینه و کتفم گذاشتند فهمیدم باید دراز بکشم. به محض این که دراز کشیدم، از هوش رفتم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/ 4
جزئیات بازجویی سرلشکر "لشگری"

متوجه شدم روبروی تخت من تعدادی سرهنگ و ژنرال نشسته‌اند. یکی از سرهنگ‌ها به عربی سؤال کرد و همان سروان عراقی آن را به انگلیسی ترجمه می‌کرد.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال اسارت (6410 روز) در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.



آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.


رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."


باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت چهارم این خاطرات به شرح ذیل است:

" قدر زیادی خون به داخل معده‌ام رفته بود. دکتر با ریختن مقداری سوپ به دهانم قصد داشت خون‌های لخته شده را از گلوی من بیرون آورد. کار بخیه زدن و دادن سوپ تمام شد. او سعی کرد سرم را به پشتی تختخواب تکیه دهد. حالم کمی بهتر شده بود و می‌توانستم اطراف خودم را ببینم.

متوجه شدم روبروی تخت من تعدادی سرهنگ و ژنرال نشسته‌اند. یکی از سرهنگ‌ها به عربی سؤال کرد و همان سروان عراقی آن را به انگلیسی ترجمه کرد:

-کجا را بمباران کردی؟
-نیروهای استتار شده در پشت تپه‌ها را.

-چرا بمباران کردی؟
-من یک سربازم و طبق دستور عمل کردم.

-پدافند شما را سرنگون کرد؟
-نه، هواپیمایم آتش گرفت و پریدم بیرون.



اصرار کردم بگوید به چه وسیله‌ای هواپیمایم را زده‌اند، ولی نگفت. لحظات غم‌انگیزی بود و خیلی کند می‌گذشت. از درد به خود می‌پیچیدم و توانایی اینکه سر و گردنم را بگردانم، نداشتم.

بازجو فهمید که من حال مساعدی ندارم، بازجویی را قطع کرد و همه حاضران اتاق را ترک کردند. قبل از این‌که به خواب عمیقی بروم، توانستم ذهنم را مقداری به عقب برگردانم و آخرین دقایق خداحافظی با همسرم و فرزندم را به یاد بیاورم.

در دل خوشحال بودم وصیتم را به همسرم کرده‌ام. پیش خود گفتم خدایا می‌شود یکبار دیگر روی پسرم علی‌اکبر را ببینم و او را در آغوش بگیرم و ببوسم. دست و پایم را به تخت بسته بودند.


از آنجایی‌که خسته بودم با همان حال به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم احساس کردم که باید به دستشویی بروم. نگهبان مرا راهنمایی کرد و جلو دستشویی چشم و دستم را باز کرد.

پس از 2 الی3 روز خودم را د‌ر آینه نگاه کردم؛ چهره وحشتناکی پیدا کرده بودم. لب پایینم شکافته و چند بخیه خورده بود. لحظه‌ای خودم را با چند روز قبل که شاداب و سرزنده بودم مقایسه کردم. تصمیم گرفتم به هر نحو ممکن مقاومت کنم و روحیه خودم را در اسارت حفظ نمایم".



همسر امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" از لحظات خداحافظی و شنیدن خبر اسارت چنین می‌گوید:

" صبح پنج‌شنبه 26 شهریور آقای لشکری از دزفول زنگ زدند و گفتند:

- واکسن علی رو زدی؟

- بله.

- خانم مواظب باش تب نکنه!

- شما نگران نباش، با مادرم مواظبش هستیم.

- این روزها خیلی سرم شلوغه، صبح زود که پا می‌شم تا شب یا در پروازم یا در دفتر عملیات، ترجیح می‌دم شب‌ها هم خونه‌ نرم.

- اجازه بده برگردم خونه ( منزل حسین لشگری در دزفول)، حداقل می‌تونم غذا برای شما درست کنم.

- نه ... نه، شما ناراحت نباشید، توی عملیات یه چیزی می‌خورم."



همسر شهید لشکری ادامه می‌دهد:

" شب که شد بدون هیچ دلیلی خوابم نمی‌برد، کلافه بودم. صبح جمعه هر لحظه احساس می‌کردم خبر بدی به من خواهد رسید.

ساعت 9 صبح تلفن زنگ زد، شخصی از ستاد نیروهای هوایی بود. خواهش کرد؛ آدرس منزل پدرم را دادم و در انتظار نشستم. لحظات برایم به سختی می‌‌گذشت. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا زنگ در به صدا در آمد.

یک سرهنگ، یک سرگرد و یک نفر با لباس شخصی آمدند داخل. مادرم از آن‌ها پذیرایی کرد. من هر لحظه منتظر شنیدن خبر بودم. سرهنگ گفت: آقای لشکری ماموریت رفتن و برای شما نامه نوشتن.

وقتی آن‌ها فهمیدند که من منتظر گرفتن نامه هستم، حرف‌شان را عوض کردند.

سرگرد گفت: ببینید خانم، یک عملیاتی بوده و هواپیمای آقای لشگری را زدن. در آن لحظه دیگر چیزی نمی‌شنیدم و کاش می‌شنیدم که او گفته است حسین اسیر شده. من فکر کردم حسین کشته شده. این حالت شاید چند ثانیه طول نکشید. دوباره به خودم آمدم و شنیدم که می‌گوید ما داریم تلاش می‌کنیم از طریق سیاسی ایشون رو پس بگیریم.


دیگر هیچکدام از حرف‌های آن‌ها برایم مهم نبود، شروع کردم به گریه کردن و گفتم من باید برم خونه خودم. در آن زمان شهید فکوری، فرمانده نیروی هوایی بودند. با من تماس گرفتند و ضمن توصیه به صبر و بردباری گفتند: هواپیمای سی-130 برای بردن ما به دزفول آماده است.

روز 30 شهریور به همراه پدرم و بچه به دزفول رفتیم. شب را در منزل یکی از دوستان ماندیم. روز 31 شهریور لوازم ضروری خودم را بسته‌بندی کردم تا با خودم به تهران بیاورم.

ساعت پرواز هواپیما 2 بعد از ظهر بود. دوستان و همسایگان همه دور ما را گرفتند و نمی‌گذاشتند برویم. بعضی‌ها گریه می‌کردند، بعضی‌ها ما را دلداری می‌دادند، دقایقی قبل از رفتن ما صدای مهیبی پایگاه را به لرزه درآورد. هواپیماهای دشمن در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند و همه می‌توانستیم آن‌ها را ببینیم.


چند لحظه بعد خبر آوردند باند فرودگاه مورد اصابت قرار گرفته و پرواز انجام نمی‌شود. سرانجام به‌وسیله اتوبوس و با چند برابر قیمت بلیت تهیه کردیم و به تهران برگشتیم.

تا چند روز دوستان و آشنایان زنگ می‌زدند، می‌آمدند و می‌رفتند، چی شد، چی نشد، چی می‌شه؟ من هم جوابی برای آن‌ها نداشتم.

از آن پس برای یک زن 18 ساله و یک بچه هشت ماهه، تنهایی بود و تنهایی".
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/5
شهید لشگری درباره قدرت ارتش ایران به بازجویان عراقی چه گفت؟

افکار خودم را جمع و جور کردم و به یاد دوران آموزشی افتادم. استاد می‌گفت در اسارت نباید دروغ بگویید. فقط به 4 یا 5 سوال که مربوط به اسم، درجه، نوع هواپیما و پایگاه مربوط است باید جواب داده شود.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال اسارت (6410 روز) در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.



آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.


رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."


باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت پنجم این خاطرات به شرح ذیل است:

" نگهبان پشت در منتظر بود و چشم و دست مرا بست. ساعت مچی نگهبان، 8.5 را نشان می‌داد. از او پرسیدم شب است یا روز، ولی او جواب نداد و دست مرا گرفته، به اتاقم برد.

این اتاق در بیمارستان، به صورت حفاظت شده توسط سازمان امنیت عراق اداره می‌شد. با آوردن مقداری خامه و مربای بالنگ و یک کاسه سوپ فهمیدم ساعت باید 8.5 صبح باشد. صبحانه روی میز عسلی در کنارم بود ولی اشتها نداشتم. با لب‌های زخمی نمی‌توانستم بخورم. به اصرار نگهبان مقداری از سوپ را خوردم و کنار کشیدم.

از نگهبان خواستم برایم چای بیاورد. او رفت و چند دقیقه بعد با لیوانی چای برگشت. در آن شرایط خیلی هوس سیگار کرده بودم. از نگهبان سیگار خواستم. گفت ممنوع است. او سینی صبحانه را جمع کرده بود.

با رفتن نگهبان خواستم روی تخت دراز بکشم که در اتاق باز شد و همان سروان بازجو، به همراه یک سرهنگی عراقی وارد شدند. نگهبان سریع دو صندلی برای آنان فراهم کرد. با زحمت خواستم از روی تخت بلند شوم که سروان گفت دراز بکش و سرهنگ همان سؤالات تکراری را شروع کرد.



افکار خودم را جمع و جور کردم و به یاد دوران آموزشی افتادم. استاد می‌گفت در اسارت نباید دروغ بگویید. فقط به 4 یا 5 سوال که مربوط به اسم، درجه، نوع هواپیما و پایگاه مربوط است باید جواب داده شود. این بار سرهنگی سؤال کرد:

- چند تا هواپیما دارید؟

- نمی‌دانم.

سرهنگ چشم‌هایش گرد شد و با عصبانیت گفت:

- پرسیدم چند تا هواپیما دارید؟

- من در سطحی نیستم که این مسائل را بدانم. من یک خلبان تازه کار هستم.

- حدس بزن!

- هرچه من حدس بزنم غلط است؛ زیرا این اطلاعات در اختیار کسان دیگر است.



سرهنگ عراقی چشم غره‌ای رفت و در این هنگام سروان بازجو با چوب‌دستی تعلیمی‌اش قصد زدن مرا داشت که خودم را کنار کشیدم.

بلافاصله به من برپا دادند و تخت‌خواب و بالش را از من گرفتند. فقط تشک و پتو برایم باقی ماند. سرهنگ به نگهبان گفت ملحفه را هم بگیرند.

سرهنگ پرسید: ارتش شما تا کی می‌تواند در مقابل ما مقاومت کند؟ جوابی برایش نداشتم.

سرهنگ ادامه داد: ارتش ما می‌تواند تا 2 سال آینده بدون کمک خارجی مقاومت کند، ارتش شما چطور؟

- ارتش ما تا زمانی‌که نیاز باشد قادر است مقاومت کند.

در این موقع سرهنگ عراقی که کاملاً عصبانی و خشمناک شده بود، برخاست و با لحن شدیدی پرسید: رابطه مردم با دولت و خمینی چگونه است؟ مردم برای براندازی این رژیم به چه چیزی امیدوار هستند؟

- مردم خودشان رژیم را انتخاب کرده‌اند و برای حفظ آن هم مقاومت می‌کنند.

دراین لحظه سروان به منظور همراهی با ارشدتر از خودش با پا ضربه‌ای به پهلوی من زد که با درد ناشی از آن روی تشک افتادم. خودم را جمع کردم که اگر خواست ضربات دیگری بزند بتوانم دفع کنم.

سروان عراقی در حالی‌که چوب‌دستی خود را به حالت ضربه زدن به سمت من اشاره می‌کرد، گفت: ایران در رادیو اعلان کرده که تو مرده‌ای، اگر با ما همکاری نکنی تو را می‌کشیم.

- برای من فرقی نمی‌کند حکومت ایران چه اعلام کرده من چیزی نمی‌دانم.


سروان عراقی به دستور سرهنگی با چوب‌دستی تعلیمی‌اش چند ضربه به پهلوی من زد و به من دستور بر پا داد و در حالی‌که دست‌هایم بالا بود، گفت روی یک پا بایستم؛ درست مثل شاگردهای مدرسه که تنبیه می‌شوند. سرهنگ و سروان غرغرکنان اتاق را ترک کردند و نگهبان در اتاق را بست و من تنها شدم.

با توجه به این‌که هر لحظه ممکن بود نگهبان داخل بیاید ولی من دست‌هایم را پایین انداختم و روی تشک دراز کشیدم. آهی سرد از نهادم برخاست؛ ولی از این‌که اطلاعاتی به دشمن نداده بودم خدا را شکر کردم."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/ 7
شکنجه‌گر خلبان ايرانی چگونه ناکام ماند؟

سروان جلو آمد و با فشار دست به روی سینه‌ام، مرا روی زمین خواباند. یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظه‌ای بعد حس کردم دو چیزی مانند گیره به دو لاله گوشم وصل کردند...
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.



آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.


رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."




باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت هفتم این خاطرات به شرح ذیل است:


" صبح روز بعد، از درز کولر تشخیص دادم باید صبح شده باشد. برای وضوگرفتن در را کوبیدم. نگهبان تعویض شده بود. به طرف دستشویی هدایت شدم. دقت کردم دیدم روی دیوار اطراف، اسم‌های زیادی کنده شده است.

هرچه گشتم اسم ایرانی ندیدم. با گوشه پونزی که پایین دیوار افتاده بود اسم، فامیل، شغل و پایگاهم را روی دیوار حک کردم به امید اینکه کسی اسم مرا ببیند و به صلیب سرخ گزارش کند.

صبحانه‌ای که نگهبان آورده بود خوردم. آن روز دلشوره عجیبی داشتم و قلبم گواهی می‌داد اتفاقی خواهد افتاد. داشتم فکر می‌کردم چرا این‌ها دست از سر من بر نمی‌دارند و راحتم نمی‌گذارند، تازه چشمانم گرم شده بود که ناگهان با صدای بازشدن در از خواب پریدم و روی تشک نشستم.

حواسم را متمرکز کردم. سروان بازجو بود که با لباس نیروی هوایی وارد اتاق شد و با حالتی آمرانه گفت: حسین خودت را آماده کن به مکان جدید می رویم! دلشوره‌ام درست از آب درآمد. مردی حدود 50 ساله، گردن کلفت و سبیل‌دار با صورت لک و پیس وارد اتاق شد و با خشونت دست‌ها و چشمان مرا محکم بست و چندبار هم آزمایش کرد تا کاملاً مطمئن شود چیزی نمی‌بینم.



دو نفر نگهبان در دو طرف من قرار گرفتند و مرا سوار خودرو کردند. در طول مسیر، اتفاقات سه روز گذشته را که در بیمارستان بودم در ذهنم گذراندم. از اینکه به محل دیگری منتقل می‌شدم ناراحت بودم؛ گویی چندین سال است که در آن اتاق زندگی می‌کردم و به دیوارهای آن انس گرفته بودم.

سرانجام پس از 5 دقیقه رانندگی ماشین ایستاد و به همراه من، چند نفر نگهبان هم پیاده شدند. نگهبانی دست مرا می‌کشید و کلماتی به عربی می‌گفت که نمی‌فهمیدم.

وارد آسانسور شدیم و یک طبقه بالاتر پیاده شدیم. عراقی‌ها که به هم می‌رسیدند تبریک می‌گفتند و همه شاد و خوشحال بودند. اگر درست حدس زده باشم آن روز 31 شهریور بود؛ روزی که عراقی‌ها از آسمان و زمین و دریا به صورت گسترده‌ای به میهن اسلامی ما حمله‌ور شدند.

پس از گذشتن از چند پیچ و خم مرا به اتاقی وارد کردند. 2 الی 3 دقیقه همه‌جا سکوت بود. صدای سروان را شنیدم که با حالتی مغرورانه گفت: حسین، توباید با ما همکاری کنی و به سؤالاتمان پاسخ دهی وگرنه خیلی خیلی پشیمان می‌شوی و ضرر می‌کنی.

صدایش با فاصله به گوش می‌رسید. گویا بر روی صندلی یا مبل نشسته بود. در جواب او گفتم من خلبان ساده‌ای هستم و هیچ‌گونه اطلاعاتی ندارم.



سروان شروع کرد به داد و بیداد و فحش و ناسزا گفتن. بعضی از کلماتش به عربی بود و بعضی هم به انگلیسی. هرچه من مقاومت می‌کردم صدای او قو‌ی‌تر و بلندتر می‌شد و مدام تکرار می‌کرد که پشیمان می‌شوی.

صدای خش خش چرخی به گوش می‌رسید، گویا چیزی را وارد اتاق می‌کردند.

سروان جلو آمد و با فشار دست به روی سینه‌ام، مرا روی زمین خواباند. یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظه‌ای بعد حس کردم دو چیز مانند گیره به دو لاله گوشم وصل کردند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد، احتمال دادم باید وسیله برقی باشد.

سپس دو گیره هم به شصت پاهایم وصل کردند. ناگهان بدنم بدون اختیار حدود چند سانتی متر از زمین بلند شد و دوباره به زمین افتاد. تنم به لررزه افتاده بود. حس کردم تمام مفاصل بدنم می‌خواهد از هم جدا شود. در فواصل قطع و وصل کردن جریان برق، سروان از من خواست حرف بزنم و مرتب می‌گفت: حرف بزن و الّا پشیمان می‌شوی.



با تجربه‌ای که از کلاس‌های دوره " نجات و اسارت" در دوران خلبانی کسب کرده بودم، مطمئن بودم آن‌ها مرا نخواهند کشت؛ فقط با این اعمال می‌خواهند مقاومت مرا بشکنند. من اولین خلبان ایرانی بودم که به اسارت درآمدم و سروان می‌خواست قدرت تحمل شکنجه خلبانان ایرانی را نیز محک بزند.

این اولین مأموریت بازجویی سروان در مورد اسیر ایرانی بود؛ لذا می‌خواست به هر نحو ممکن مرا به حرف بیاورد و از این امتحان پیروز و سربلند بیرون آید. من با یاد خدا و ائمه اطهار (س) سعی کردم خودم را تسکین بدهم و حرفی نزنم.

بازجو مرتب می‌گفت: چند تا هواپیما دارید؟ رابطه مردم با (امام) خمینی چگونه است؟ برایش فرقی نمی‌کرد من بگویم چند تا هواپیما داریم، فقط می‌خواست من حرف بزنم. مقاومت من در مقابل شکنجه، او را کلافه کرده بود و هر لحظه بر شدت کارش می‌افزود.

شیئی شبیه به " برس" را که به برق اتصال داشت به نقاط حساس بدنم می‌کشید. با هربار تماس حس می‌کردم آن عضو در حال جداشدن از بدنم هست. پس از وقفه‌ای کوتاه به یکباره هر سه قسمت بدنم که برق به آن متصل بود متشنج شد و از درد بی‌حال شدم.




نمی دانم چه مدت بی‌هوش بودم ولی وقتی به هوش آمدم متوجه شدم گیره‌ها از بدنم جدا شده و بازجو مرتب سؤالات و تهدیدهای خودش را تکرار می‌کند و از من می‌خواهد حرف بزنم.

خدا را شکر کردم که شکنجه‌ها تمام شده است. کلماتی به عربی بین حاضران در اتاق و سروان رد و بدل می‌شد که چیزی از آن‌ها نمی‌فهمیدم. ناگهان دو نفر مچ پای مرا گرفتند و بلند کردند. بند طنابی را روی مچ پاهایم احساس کردم که به تدریج محکم‌تر می‌شد. در مکتب‌خانه دیده بودم بچه‌های تنبل را فلک می‌کردند ولی نمی‌دانستم چقدر دردآور است.

سروان قبل از این‌که با کابل به کف پاهای من بزند گفت "حرف بزن وگرنه پشیمان می‌شوی". وقتی دید حرف نمی‌زنم، شروع به زدن کرد و در حالی‌که مرا می‌زد، می‌گفت "تو می‌خواهی قهرمان بشی؟ تو می‌خواهی برای کشورت الگو بشی؟ ما تو را می‌شکنیم"! حس می‌کردم سروان از این‌که من حرف نمی‌زنم چقدر ناراحت است.

او نمی‌خواست بین بازجوها به او به چشم یک بازجوی ناوارد نگاه کنند. چون این موضوع را می‌دانستم با عنایت خداوند اراده کرده بودم به هیچ‌ وجه حرف نزنم و سروان را در این مأموریتش ناکام بگذارم.

سروان که از مقاومت من عصبانی شده بود شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن. نمی‌دانم چه مدت به من شلاق زدند، زمانی به هوش آمدم که دو نفر زیر بغلم را گرفته بودند و روی زمین مي‌کشیدند. در سلولی را باز کردند و مرا به داخل انداخته، در را رویم قفل کردند."

ادامه دارد...

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
شهادتت مبارک حاج حسن ...

شهادتت مبارک حاج حسن ...

.
.
.






[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]در میان وسایل شخصی شهید طهرانی مقدم ، خانواده ایشان دستمال مشکی پیدا کردند[/FONT]!

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]که این شهید بزرگوار با الصاق کاغذی بر روی آن خواسته بودند که این دستمال همراه ایشان دفن شده و در قبرشان قرار گیرد[/FONT] ...



بر روی کاغذی که روی این پارچه قرار داشت با دستخط شهید نوشته شده بود:

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] « عنایت فرموده و این دستمال مشکی را در کفن بنده قرار دهید. حسن مقدم» [/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]زینب طهرانی مقدم ، دختر شهید طهرانی مقدم ، درباره این دستمال مشکی می گوید:

« این دستمال در کمد شخصی ایشان قرار داشت پارچه ای است که پدرم در ایام سوگواری امام حسین (ع) با آن اشک چشم های خود را پاک می کرد.»
[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]همچنین این شهید در قسمتی از وصیت نامه خود نوشته اند که :[/FONT]


[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]« هر وقت به یاد من افتادید برای شادیم یاد و ذکر اهل بیت (ع) و ذکر مصیبت آقا اباعبدالله و ائمه اطهار(ع) نمائید .»[/FONT]


[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]شهید حسن طهرانی مقدم [/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
،

[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]22 آبان سالگرد شهادت این مرد گمنام بود !

شادی روحشون سه صلوات ...
[/FONT]:gol:
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز

ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت ،بشینه...
به روبه رو خیره شده بود.
مانع از نشستن اش شدم.
در گوشم گفت:آقا اینجاست،چه جوری بخوابم؟
و بعد پر کشید و ...
شهید شد
..........
سلام و رحمت خداوند بر شهیدان ...
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز


مگر امام تو کیست که اینچنین تو را غرق دریای عشق معبود کرده است ...

من به جز حسین نمی شناسم کسی را که در میان خون خود سجده گاه عشق بنا کرده باشد ...

چه زیبا امامی و چه زیبا مأمومی ..
 

sahel70

عضو جدید
چندیست جان به حجم تنت جا نمی شود

هِی سرفه می کنــی نفست وا نمی شود

طعنه زده به دختر تو همکلاسی اش


این سرفه ها برای تو بابا نمی شود









وقتی میرم مناطق عملیاتی خصوصا طلاییه و هویزه
نفسم بالا نمیاد
از خجالت نمیتونم سرمو بالا بگیرم
شهدا شرمنده ایم :(
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
در طلوع خورشید یکی از روزهای سال 1340 در منطقه مهرزیل در بخش الوار گرمسیری شهرستان اندیمشک کودکی پا به عرصه گیتی نهاد که بعدها سید الشهدای مظلوم این منطقه لقب گرفت. «توکل» بیشتر دوران کودکی را در روستای قلعه رزه طی نمود و دوره راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان اندیمشک به پایان رسانید.

به گزارش «تابناک»، شهید بزرگوار «توکل قلاوند» پس از سال ها مجاهدت در به ثمر نشاندن انقلاب اسلامی و پاسداری از این دستاورد بزرگ، نهایتا پس از آنکه سیزده روز در قرارگاه نجف اشرف به عنوان فرمانده واحد اطلاعات عملیات این قرارگاه خدمت کرد، در نهم بهمن ماه 1361 به همراه سرداران شهید باقری، بقایی، رضوانی و مؤمنیان در منطقه فكه و در حين شناسايي منطقه عملياتي والفجر مقدماتي مورد اصابت راکت دشمن قرار گرفته و به شهادت رسید.

گزیده مطالب زیر، روایتی است مختصر از زندگی این اسطوره مقاومت و ایثار که به محضرتان تقدیم می گردد:

غائله کردستان

با شروع غائله کردستان، شهید توکل رهسپار آنجا شد. به دلیل کار زیاد او مدت شش ماه حتی یک بار به مرخصی نیامد و تنها یکبار پیک سلامتی ایشان از طریق نامه دریافت شد. در اواخر سال 1359 پس از مسئله کردستان فقط به مدت دو ساعت در منزل ماند و بلافاصله عازم منطقه دشت عباس شد. او به همراه جوانان اندیمشکی و دزفولی در عملیات‌های چریکی و جنگهای نامنظم شرکت می‌نمود.
راوی: خانواده شهید

کمپ قلاوند

در اوایل جنگ از دهلران تا فکه کمپ هایی در این مناطق عملیاتی قرار داشت که مانع نفوذ نیروهای دشمن می شد. مسئولیت یکی از این کمپ ها به عهده شهید قلاوند بود. کار کمپ‌ها جلوگیری از نفوذ ارتش عراق و شناسایی نیروهای دشمن بود که توکل در این مورد بخصوص در امر شناسایی از تبحر خاصی برخوردار بود و به همین دلیل کمپ ایشان معروف شد به کمپ قلاوند. فرماندهی ایشان در این منطقه تا آغاز عملیات فتح‌المبین ادامه داشت. اطلاعات به دست آمده توسط ایشان کمک زیادی به عملیات فتح المبین کرد.



با لباسهاي پر از گرد و غبار مي‌آمد

توكل قلاوند از اعضاي رسمي سپاه شهرستان انديمشك بود و پس از اعزام به جبهه مدت ها از او خبري نداشتيم. مدت ها گذشت تا اينكه به شهر آمد، آن هم با سر و صورت خاكي و پوتين هاي پر از گل.

از جبهه كه برمي‌گشت سري هم به سپاه مي‌زد و با بچه‌ها ديداري تازه مي‌كرد و هميشه لباس هايش پر از گرد و غبار بود. نمي دانستيم در منطقه چه مي‌كند و چه سمتي دارد. خودش هم هيچ حرفي نمي زد.

بعد از شهادتش بود كه فهميديم توكل، جانشين فرمانده اطلاعات عمليات قرارگاه نجف اشرف بوده، پاسخ پرسش هايمان را گرفتيم.
راوي : عبدالامیر شیخ نجدی

آواکس دشت عباس

ایشان به دلیل این که بچه کوهستان بود و به راحتی می توانست در مناطق کوهستانی حرکت کند، کار شناسایی و عملیات را بهتر از هر کس دیگر انجام می‌داد. کار او اغلب شبانه بود و تا عمق نیروهای دشمن نفوذ  می کرد و اطلاعات لازم را از دشمن و تعداد ادوات و محل استقرار آنها به دست می آورد. همین امر باعث شد که بین بچه ها به «آواکس دشت عباس» مشهور شود.
راوی: غلامرضا کاج


اخلاص

توکل از آنجا که در محرومیت و استضعاف به دنیا آمده بود و زندگی سختی را با مشقت و تنگدستی سپری کرده بود، همواره به فکر دردمندان و بی سرپرستان بود و تا جایی که در توانش بود انفاق می کرد و حقوق ناچیزی را هم که دریافت می‏کرد یا به حساب شماره 100 حضرت امام(ره) واریز می‌کرد و یا خود برای خانواده‌های مستمند وسایل مورد نیاز تهیه می‌کرد.

در روستای ما ـ قلعه رزه ـ خانواده‌ای وجود داشت که سرپرستی نداشت و سه طفل صغیر با مادرشان زندگی می کردند، او هر گاه به مرخصی می‌آمد، برایشان چیزی هدیه  می‌آورد.
راوی: خواهر شهید

برادرانم را نمي توانم فراموش كنم

بعد از مدت ها که به مرخصی آمده بود، شب هنگام برای استراحت، تشک و لحافی در اتاق گذاشتم. وقتی صبح آمدم دیدم تشک و لحاف دست نخورده گوشه‌ای قرار دارند. از توکل پرسیدم چرا روی زیلو خوابیده‌ای؟

پاسخ داد: الان در جبهه برادرانم روی زمین خوابیده‌اند. وقتی دوستانم روی خاک‌ها و قلوه‌سنگ‌ها به سر می‌برند، من چگونه  می‌توانم روی تشک و لحاف راحت بخوابم.
راوی: خواهر شهید

شناسایی

روزهای نخست جنگ تحمیلی بود و در سپاه اندیمشک جمع بودیم که به یکباره متوجه حضور سردار جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان شدیم. ایشان به ما گفتند در شناسایی منطقه دشت عباس و چگونگی استعداد دشمن به مشکل برخورده‌ایم. ما را راهنمایی کرده‌اند و گفته‌اند که فردی اینجاست به نام توکل قلاوند که منطقه را مثل کف دست  می شناسد. آمده‌ام تا او را جهت شناسایی همراه خود ببرم. این گونه بود که توکل همراه حاج احمد شد و مدتی در تیپ 27 رسول الله(ص) و بعد در قرارگاه نجف اشرف و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به کار شد.
راوی: سردار عبدالله احمدی


مادرش چشم انتظار بود و...

پس از عملیات غرور آفرین فتح المبین مادرشان به دلیل شایعات گوناگون در مورد فرزندش در بستر بیماری می‌افتد و پس از آن چشم از دنیا می‌بندد اما اینها از اراده خلل ناپذیر توکل چیزی نمی‌کاهد و او را از ادامه مسیرش باز نمی‌دارد.

به دلیل حساسیت زمان و اهمیت حفظ منطقه آزاد شده, حتی در مراسم تشییع پیکر مادر مهربان خود نیز حاضر نمی‌شود و تا چهلمین روز درگذشت مادرش در سنگر خط مقدم می‌ماند.

گزارش

یک بار گزارشی از طرف فرد مشکوکی علیه توکل قلاوند به دستم رسید که مطالبی بی اساس و کذب در آن به چشم می خورد. اصل نامه را به توکل دادم و گفتم: ببین علیه تو چه نوشته‌اند.

ایشان گزارش را گرفتند و با کمال خونسردی آن را مطالعه کرده و بدون اینکه عصبانی شوند آن را برگرداندند.

به او گفتم به دلیل کذب بودن، قابل پیگیری نیست. اما ایشان در جواب گفتند: من راضی نیستم و شما باید به وظیفه خودتان عمل کنید و مسئول هستید برای روشن شدن صحت و سقم آن تحقیق کنید.
راوی: فتح الله بهاروند


پرواز
روزهای سرنوشت ساز دفاع مقدس مردم ایران در برابر دنیای استكبار جهاني سپری می‌شود و روح آسمانی توکل بی قرار حضور در جبهه را می‌نماید. او هیچ کدام از مسئولیت‌های محوله را که مانع حضورش در خط اول جبهه است، نمی‌پذیرد.

تقویم، تاریخ 26/ 10/ 61 را نشان می‌دهد که توکل دوباره راهی جبهه می‌شود. او به همراه سردارشهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 ابیطالب (ع) به عنوان فرمانده اطلاعات و عملیات آن لشکر مشغول خدمت می‌شود. مدتی بعد قائم مقام فرمانده قرارگاه نجف اشرف ایشان را به آن قرار گاه منتقل می‌کند.

توکل قلاوند سیزده روز در قرار گاه نجف اشرف به عنوان فرمانده واحد اطلاعات عملیات این قرارگاه به خدمت خود ادامه می‌دهد و در تاریخ 9/ 11/ 1361 به همراه سرداران شهید باقری، بقایی، رضوانی و مؤمنیان در بازدید از خط مقدم جبهه مورد اصابت راکت دشمن قرار گرفته و به شهادت می‌رسند.

او در وصيتنامه‌اش آورده است:

موقعى که این راه را انتخاب کردم آن را با تمام وجودم حس کرده مى‌دانستم که در آن رنج و زحمت و سختى ظاهرى است ولى یقین داشتم که در آن خوارى و ذلت و پستى و فرومایگى نیست و آن عین شرف، شجاعت، افتخار و سرافرازى در دنیا و آخرت است.




منبع _ تابناک
 
آخرین ویرایش:

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلنا عباسک یا زینب (س)

کلنا عباسک یا زینب (س)

لینک دانلود مداحی " کلنا عباسک یا زینب " با صدای میثم مطیعی
تقدیم به روح پاک
شهید محمد حسن ( رسول ) خلیلی
مدافع حرم حضرت زینب (س)

تاریخ شهادت : 27 آبان ماه 1392 مصادف یا 14 محرم الحرام 1435



http://www.farhangnews.ir/content/53617

shahid khalili.jpg
 
آخرین ویرایش:
بالا