به تو سلام می کنم کنار تو می نشینمودر خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ وسایه ی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
خسته،خسته،ازراهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه ی بازوهایت
نه چشمه های تنت
بی تو خاموشم ،شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
وشهر من بیدار می شود
با غلغله ها،تردیدها،تلاشها
وغلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
وغروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم