گفتگوهای تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنکه روزی چون مه تابنده بود
دیدمش چین بر جبین افکنده بود
چشم او بی نور و دندان ریخته
گیسولان چون پنبه لب آویخته
زندگانی سرگردانی کرده بود
قامت او را کمانی کرده بود
قد خمیده دست لرزان گونه زرد
اشک غم در دیده بر لب آه سرد
موی او چون خار صحرا دلگزای
روی او چون شام غربت غم فزای
لقمه نتنش بود و دندانش نبود
دست بود اما به فرمانش نبود
روح خسته دل شکسته سبنه ریش
وقت رفتن در عزای پای خویش
زیر لب گفتم که ای وای از زمان
دیدی آخر کاینچنین شد آنچنان
آن زن جادونگاه و دلفریب
کی کنم باور چنین باشد غریب
وای با او بهمن پیری چه کرد
با گلستان فصل دلگیری چه کذد
ای خدا آن نغمه خوانی ها چه شد
آن نگاه دلکش پرناز ک.
زلف مواج کمند انداز کو
کو دلارایی کجا شد دلبری
حیرتا فریاد از این ناباوری
در جوانی ها کرا بود این گمان
کان کمان ابرو شود قامت کمان
هر نگاهش با کسی پیوند داشت
هر سر مویش دلی در بند داشت
زلفکش روزی پریشان ساز بود
قامتش آموزگار ناز بود
قد کشیده گونه گل گردن بلور
شانه ها از روشنی دریای نور
تا عیان می شد رخ زیبای او
گل فشان می شد به زیر پای او
تند می زد دل در ون سینه ها
باغ میشد دیده ی ایینه ها
خنده هایش شادی آور گل فشان
وه چه دندانی همه گوهر نشان
صد بهاران خفته در گلخنده اش
مست عشرت غافل از اینده اش
جام دل ها زیر پایش می شکست
لرزه در دلهای عاشق می نشست
گلفشان لبهای عاشق افکنش
صد نگه آویخته در دامنش
چشمهایش شبچراغ بزم ها
در نگاهش اختیار عزم ها
در بهار دلربایی غم نداشت
چیزی از ناز و جوانی کم نداشت
کم کمک دور جوانی ها گذشت
ناز ها و دلستانی ها گذشت
پیری آمد آن نگاه مست رفت
مایه های دلبری از دست رفت
قایق زرین خوشبختی شکست
کشتی بی ناخدا در گل نشست
آن بهار دلبری پاییز شد
گلبن بی گل ملال انگیز شد
اینک اینک شد هما مرغ قفس
هر چه می کوشد نمی اید نفس
در شگفتم کان نگاه تیرزن
شد مبدل بر نگاه پیر زن
مرغک غمگین کجا شاهین کجا
ای دریغا آن کجا و این کجا
راستی عمر جوانی ها کم است
از توان تا ناتوانی یک دم است
ای جوان نیرو نمی پاید بسی
برف دی بارد به موی هر کسی
از غرور خود مشو بیهوده مست
روزگارت می دهد آخر شکست
تا توانی با لب پر خنده با ش
با خبر از گریه ی اینده باش...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خود شبی در آیینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

از اینکه با تمام پس انداز عمر خویش
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

کم کم به سطح آیینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشیم تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت...
 

م.سنام

عضو جدید
درخواب ناز بودم شبی،دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او،دیدم غم است در میزند
ای دوستان بی وفا،از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانگی،هر شب به من سر میزند
file:///C:/DOCUME%7E1/arsham/LOCALS%7E1/Temp/moz-screenshot-5.png
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر تن خورشید می‌پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تك درختی خشك در پهنای دشت
تشنه می‌ماند در این تنگ غروب
از كبود آسمان‌ها، روشنی
می‌گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می‌چكد از ابرها باران نور
می‌گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می‌گیرد به بر
باد وحشی می‌دود در كوچه‌ها
تیرگی سر می‌كشد از بام و در
شهر می‌خوابد به لالای سكوت
اختران نجواكنان بر بام شب
نرم نرمك باده‌ی مهتاب را
ماه می‌ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه
جغد می‌خندد به روی كاج پیر
شاعری می‌ماند و شامی سیاه
دردل تاریك این شب‌های سرد
ای امید نا امیدی‌های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می‌درخشد بر رخ فردای من



فریدون مشیری
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
از خانه بیرون می زنم اما كجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت ? چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایكاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشكن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام كوچه ها را ? یك نفس هم نیست
شاید كه بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم ? تو كه می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ? بی تو ? تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سركنم بی ماجرا امشب
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بیكسی ها می كنم هرشب
تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب
 

gelamard

عضو جدید
حرفها تكراي است
حل ها آشفته
روزگاران چه غريب
لحظه ها درگذرند
وتوچون مرواريد
تك وتنها دراوج
صفحه اولي از زندگي تازه
من
كه درون صدف خاطره ها
مي ماني
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل آزرده ام از این ستم آباد گرفت


نتوان داد مرا زین همه بیداد گرفت


محو پرواز شرارم که به یک چشم زدن


از عدم آمد و راه عدم آباد گرفت


شوق بسیار و سحر دور و شکیبایی کم


شمع ما را که تواند به ره باد گرفت


خوشتر از باغ بهشت است بیابان عدم


رهروی را که دل از عالم ایجاد گرفت


گرچه دل سنگ صبور است زغم دارم بیم


که به قصد دل من پنجه ز پولاد گرفت


گردن از دور کشیدیم ولی سود نداشت


چرخ زد تیشه و جا بر سر فرهاد گرفت


از خموشی نفسم تنگ شد ه ای همنفسان


چند بر سینه توانم ره فریاد گرفت؟


غنچه خون خوردن پنهان ز دل من آموخت


گل پریشان شدن از خاطر من یاد گرفت
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیشه ها چه سردشان بود
پشت قاب پنجره های برف
و دلتنگ برای تو
برای ‌آه گرم تو
و آن سرپنجه
تا بر تن غبار گرفته شان
یادگار بنویسی
و زود پاک کنی
افسوس
پشت پنجره ها
جای چشمانت
چه خالی است

رسول نجفیان
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می كند
وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز می كند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اندوه تنهایی

پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه میگشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بود
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی می جویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
 

م.سنام

عضو جدید
من منتظرت شدم ولي در نزدي

بر زخم دلم گل معطر نزدي

گفتي كه اگر شود مي آيم اما

مرد اين دل و آخرش به او سر نزدي
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]روحم به گِل نشسته، برایم دعا کنید[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آیینه‌ای برای دلم دست‌وپا کنید[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]احساس می‌کنم که به دریا نمی‌رسم[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ای رودهای تشنه مرا هم صدا کنید[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ای زخم‌های کهنه که سر باز کرده‌اید[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با شانه‌های خستۀ من خوب تا کنید[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دارم به ابتدای خودم می‌رسم ـ به عشق ـ[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]راه مرا از این‌همه آتش جدا کنید[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حالا که خویش را به تماشا نشسته‌ام[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با آخرین غریبه مرا آشنا کنید[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]:razz:[/FONT]
 

aftab

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اینجا بس دلم تنگ است !
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
 

aftab

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمانی‌ست که از کلمات خسته‌ام

گروه گروه هجوم می‌آورند

می‌نشینند در سرم

مثل دسته‌ی پرندگان

بر سرِ درختی



دست بر دست می‌کوبم

بانگ برمی‌کشم

می‌پرند و پراکنده می‌شوند



یک پرنده‌ی خاموش اما

نه می‌ترسد نه می‌رود

نه آوازش را می‌خواند
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نمی دانـم چـرا چندیـســت بی وقفه
دلـم در بارگاه سینه می لـــرزد
چه حالی در میان چشم من پیداست
که پیش روی من آیینه می لرزد
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نمی دانم چرا چندیست دستانم
پر از سرمای سوزان زمستانیست
نمی دانم چرا ژرفای احساسم
پر از اندوه و حسرت های پنهانیست
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]به شب ها خواب بر چشمم نمی بارد
و تا صبح از شرار غصه می سوزم
نگاه اشک ریز و غرق رازم را
به چشم ساکت دیوار می دوزم

مرا ای کوچه های سرد در یابید
منم خاکستری در پیشگاه باد
منم افسانه ای از ذهن ها رفته
منم ته مانده خاموش یک فریاد
[/FONT]
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
چشمانت را براي زندگي مي خواهم اسمت را براي دلخوشي مي خوانم​
دلت را براي عاشقي مي خواهم صدايت را براي شادابي مي شنوم​
دستت را براي نوازش و پايت را براي همراهي مي خواهم​
خيالت را براي پرواز مي خواهم و خودت را نيز براي​
پرستش​
عاشقي را شرط اول ناله وفرياد نيست تا کسي از جان شيرين نگذرد فرهاد​
نيست عاشقي مقدورهر عياش نيست غم کشيدن صنعت نقاش نيست​
انقدر برايت در زمين ستاره كاشته ام كه ابرها هم رو سفيد شده اند !زيبا​
چشمهاي بارانيم پر از دلواپسي است دلم تنگ است حواسم پرت تو باز هم​
ميگويي حوصله كن انقدر برايم نوشته اي حوصله كن نازك من كه ديگر​
باورم شده دوستم داري​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
رفتم مرا ببخش مگو وفا نداشت

راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امـــید

در وادی گناه و جنونم کشانده بــــود

رفتم که داغ بوسه پر حسرت تــــــورا

با اشک های دیده زلب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این ســــرود

رفتم که با نا گفته به خود آبرو دهم

رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود

عشق من و نیاز تو وسوزوساز مـــا

از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یک باره راز مـــــــــــــا

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگــــــــــــــــــــی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش وجنگ زندگــــی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریخــــتم

از بستر وصال به آغوش سرد حـــــجر

آزرده از ملامت و جــــــدان گریختـــــم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیـــــر

می خواستم که شعله شوم سر کشی کنم

مــــــــرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویـــش

در دامن سکوت به تلخی گــــــــــــــــریستم

نا لان ز کرده ها وپشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو وعشق تو نیستـــم
 

sarana103

عضو جدید
تهي بود و نسيمي .
سياهي بود و ستاره اي
هستي بود و زمزمه اي.
لب بود و نيايشي.
"من" بود و "تو"يي:
نماز و محرابي.

:gol::gol::gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
راست بگو
شاید توهم دلت برایم
تنگ شده باشد
شاید توهم
دیدگانت میان انبوه جمعیت
دنبال من گشته باشد


راست بگو
شاید به عطر گلی یاد من افتاده باشی
یا در عمق یک جاده دورمنتظر رسیدنم باشی
راست بگو
قلبت برایم پر نزد ؟
برای یک لحظه دیدنم
دلت خدا خدا نکرد ؟


راست بگو اگر دوستم داری
اگر برای زندگی بودنم را نیاز داری


راست بگو برای یکبار هم که شده
بین من و قلب و خودت
نقاب شرم را بزن کنار
فقط کمی راست بگو


 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از جداشدن نوشتی رو تن زخمی هر برگ

گریه کردم و نوشتم نازنینم یا تو یا مرگ

به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار

تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدا نگهدار

بنویس مهلت موندن یه نفس بود

سهم من از همه دنیا یه قفس بود

بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم

سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گاهي خدا هم چشم بر هم مي گذارد
يك مشت غم بر پشت آدم مي گذارد
گاهي خدا هم سينه اي را مي فشارد
بر گردة دل داغ ماتم مي گذارد
در گرمگاه رزم پاكي با پليدي
نعشي به روي دست رستم مي گذارد
شايد خدا هم مي پسندد داد دل را
كاين گونه اش در بوتة غم مي گذارد
دستي است بازيگر كه نان خار كن را
بر سفرة رنگين حاتم مي گذارد
هشدار‌ ، بذر نامردي ريشه اش را
گاهي به سرعت ، گاه كم كم مي گذارد
گاهي به آهي دودماني مي شود گم
آه سحر تأثير محكم مي گذارد
گر ژاله از دامان گل افتاد ارفع
گل نيز سر بر گور شبنم مي گذارد
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روی سنگ قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت........

زیر باران غزلی خواند،دلش تر شد و رفت.......
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم.....
آنقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت.....
.روز میلاد همان روز که عاشق شده بود.....
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت.......
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید...
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت........
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد...
دختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت....
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا..خدایا ..خدایااااا
بار الها آنکه در تنها ترین نتهاییم تنهایم کذاشت،
تورا به حق تنهاترین تنهاییت
تنهای تنهایش مگذار
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم ؟
- خانه اش ویران باد -
من اگر ما نشوم تنهایم
تو اگر ما نشوی خویشتنی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا