می خواهم برايت يك قصه بگويم !
يك قصه به بلندايِ شبِ يلدا
كه پايان ندارد
كه عميق و عميق تر مي شود
يكي بود؛ يكي نبود اما بود
يكي نبود اما تمامِ دلخوشي بود
يكي نبود اما جز او كسي نبود
يكي بود كه ديوانه ي آن نبود بود
يكي بود كه دلگرم به گاهي ديدنش بود
يكي بود كه بي صدا رفت
در سكوت نشست
و گوشه اي از شهر دلتنگي را
يواشكي در وجودش كشيد
بغض را لبخند زد و وانمود كرد
ادامه داده است
گوشه اي مي نشيند
برايِ او مي نويسد هرشب :
- دلم برايت تنگ است
انگار مشقِ شب باشد برايش
يكي بود؛ يكي نبود
يكي در تمامِ وجودش
لحظه اي
بي او نبود
يكي در تمامِ وجودش
لحظه اي
با او نبود
يكي بود
يكي . . .
و اين قصه پايان ندارد…
يك قصه به بلندايِ شبِ يلدا
كه پايان ندارد
كه عميق و عميق تر مي شود
يكي بود؛ يكي نبود اما بود
يكي نبود اما تمامِ دلخوشي بود
يكي نبود اما جز او كسي نبود
يكي بود كه ديوانه ي آن نبود بود
يكي بود كه دلگرم به گاهي ديدنش بود
يكي بود كه بي صدا رفت
در سكوت نشست
و گوشه اي از شهر دلتنگي را
يواشكي در وجودش كشيد
بغض را لبخند زد و وانمود كرد
ادامه داده است
گوشه اي مي نشيند
برايِ او مي نويسد هرشب :
- دلم برايت تنگ است
انگار مشقِ شب باشد برايش
يكي بود؛ يكي نبود
يكي در تمامِ وجودش
لحظه اي
بي او نبود
يكي در تمامِ وجودش
لحظه اي
با او نبود
يكي بود
يكي . . .
و اين قصه پايان ندارد…