چند روزی است کـه بـه چشم هایت فکر نکرده ام . یعنی دروغ چرا …
فکر کرده ام ! ولی به محض اینکـه حواسم جمع و جور می شود ، ادای فکر نکردن در می آورم !
بـه زمین و زمان فکر می کنم . بـه تــو کـه می رسم ، خودم را بـه خنگی می زنم !
نمی نویسم . حرف نمی زنم . فقط می خندم ! خنده کـه نـه … بی صدا می میرم .
اتفاق تازه ای نیفتاده .
فقط احساس می کنم ، کمی پیــر شده ام !!!
شوخی نمی کنم ! پیری کـه فقط به موی سپید و راه رفتن آهستـه آهستـه
و چین و چروک نیست !…………..
تصمیم عجیبی گرفتم برای زندگیم ، شاهزاده !!!
”دعا کن برام …”