کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست


این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست


آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست


به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست


این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست


رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست


صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست


تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست


سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب در آن حجم عميقش آمد

زهر تنهايي در کام شبان ريخته اند

ريشه قهر تو در خاک نگاه

مي خاموشي در جام زمان ريخته اند

اشکهايي چه غريب در هجومي لبريز

آب تعميدي برعشق نهان ريخته اند

عمر طولاني بي حرفيها در دل هر ديدار

طعم بي برگي به تن نارونان ريخته اند

من کجايم تو کجا؟هق هق فاصله ها

حرفي از پايان را به لب قاصدکان ريخته اند.
 

ghzshadow

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه شبهایی که از هول از
دست دادن نگاهت گریه کردم
چه روزهایی که دنبال
رد پایی از تو گشتم
حال در این زمستان سرد
...پیوندی از میان این کوچه های یخ زده
به آن کوچه هایی که در سرما
و گرما پیمودیم هست
هنوز هم منتظر طلوعی دیگرم
و پیوندی که از میان
یخ بندان های سرما گرفته
از پشت یک خرمن دوری
ناگهان سر برآورد تا
در آغوش خویش بپروانمش
من به انتظارت در همان کوچه
باغهای خاطره می نشینم
تا شاید روزی به خاطره هایی
که داشتیم سر بزنی
من همانجایم
منتظر تو
منتظر صبح
می مانم
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
در این کوچه پس کوچه های تنهایی من به بیگانگی به آوارگی به سرگشتگی معروفم..
به پرنده ای بی بال و پر ,به ستارخ ای بی نور معروفم..
در این کوچه های بی انتهای شب بی هدف راه میروم..
در سکوتی عاجزانه تو را فریاد می زنم..
بی ترانه با ترانه بی بهانه با بهانه در خود می گریم..
با وجود بی جوابی با تو حرف می زنم..
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
برایم عجیب است
چرا عاشق نمی شوی؟
چرا سنگ می شوی؟
چرا نمی بینی مرا؟
تا اوج می برمت
نمی بینی مرا؟
شاید دلت تنگ بهاری دیگر است
شاید بهارت دلتنگ است برایت
این روز ها دنیا برایم کم است
غم هم برایم کم است
پایان دلم پروانه ای ارام پر می زند
و دلم را دل شوره ای تر پر کرده است
تر از صدای بال پروانه ای کوچک و خسته
چرا عاشق نمی شوی؟
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي جلوه بهار گل نوش خندتان

مانده هنوز هم دل من پاي بندتان :gol:


هرگز مباد سروهاي سبز سربلند

پائيز و دست باد رساند گزندتان :gol:


دست زمانه جاري بي رحم فتنه خيز

كي ميرسد به قله باشكوه بلندتان؟ :gol:


فريادهاي خفته من شعله ور شدند

در سينه ام به ياد دل دردمندتان :gol:


اتش به جان هر چه نيستان فكنده ايد

ني نامه مي چكد مگر از بند بندتان ؟ :gol:


روئين تنان ! هشدار ! كه هي ميخورد

تيرهاي غمزه يار به چشم مستتان .. :gol:
 

لاوي

عضو جدید
عوض بديهام
عوضش دلم كه مهربونه،چشمام يه كهكشونه
وقتي دلت گرفته، براش يه همزبونه
سواي اخلاق بد،هزار تا درد و مشكل
گنجشكك دل من ساده و بي زبونه
گفتي كه عشق دروغه، رفته تو وقت اضافه
ولي خدا به من گفت، عشقه كه موندگاره
خيلي دلم گرفته،وقتي بردن اسمت
تو جمع و توي خلوت براي من ممنوعه
پيرو جوون نداره،معراج و عشق و مستي
براي هر چشم پاك ،"ما رايت الجميله"
روز و شبم حروم شد تو اين غربت بي نور
دارم آتيش ميگيرم، شاهدم آسمونه
قلبم ديگه طاقت اين سرما رو نداره
هر كي به فكر خويشه، دلا چه بي فروغه
تو فكر اين مطلبم،جا كرده توي قلبم
عشق و وفا دروغه،عشق و وفا دروغه

سياوش
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک پلک سرمه ریخت که بی دل کند مرا
گیسو قصیده کرد که خاقانی ام کند
دستم چقدر مانده به گلهای دامنت ؟
دستم چقدر مانده خراسانی ام کند ؟
می ترسم آنکه خانه به دوش همیشگی !
گلشهر گونه های تو افغانی ام کند
در چترهای بسته هوا آفتابی است
بگذار چتر باز تو بارانی ام کند
چون بادهای آخر پاییز خسته ام
ای کاش دکمه های تو زندانی ام کند
این اشک ها به کشف نمک ختم می شوند
این گریه می رود که چراغانی ام کند .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دشت هایی چه فراخ
كوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود كه صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه كسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه

چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد

در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوایی است كه مرا می خواند
***شايد آن روز كه سهراب نوشت :
تا شقايق هست زندگي بايد كرد خبري از دل پر درد گل ياس نداشت
بايد اينجور نوشت ، هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچك و ياس
زندگي اجباريست***
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی
ای سازنده!
لحظه ی ِ عمر ِ من
به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه ی ِ واقعی ست
که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
گامی است پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی است که زمان مرا می سازد
لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.
 

گل احساس

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز
پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست
 

mona.p

عضو جدید
کاربر ممتاز
می شود برگشت

اشتياق چشم هايم را تماشا کن

می شود در سردی سرشاخه های باغ

جشن رويش را بيفروزيم

دوستی را می شود پرسيد

چشمها را می شود آموخت

مهربانی کودکی تنهاست

مهربانی را بياموزيم...
 

گل احساس

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش می شد
برهم از خوابت
رستن از تو
مرگ است
من به دنبال توام
تا سحر چشم به راه می مانم
نکند مهتاب بخوابد امشب
کاش می شد
برهم از خوابت
خواب تو
دره وهم آلود سکوتی است
که در آن قلب سردم
می پوسد
و همه هستی من
از بد این حادثه ها
من به دنبال توام
تا سحر چشم به راه می مانم
و سراغت را از تن
هر واهه ای از این امشب می گیرم
وتو را همچون یک ریشه ی داغ
ای که سیراب از این بد درد عطش
می جویم
آه ناگزیرم که تو را در پس هر شعر
بخوانم و بخوانم«درمان!»
شعر من بیمار است
کاش می شد برهم از خوابت
 

mona.p

عضو جدید
کاربر ممتاز
من گمان می کردم
دوستی همچو سروی سر سبز
چار فصلش همه آراستگی است !
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست !
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی ِ دی !
من چه می دانستم
دل هر کس ، دل نیست !
قلبها زآهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند ....
قلبها بی خبر از عاطفه اند ....
قلبها بی خبر از عاطفه اند ....
قلبها بی خبر از عاطفه اند ..........................................

" حمید مصدق "
 

ghzshadow

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشته های یک نویسنده در مورد عشق و خودش

نوشته های یک نویسنده در مورد عشق و خودش

چرا ؟
چرا همه گمان میبرند من گرفتار شده ام ؟
چرا هرکس از هر برزنی میرسد میگوید :
او را ببین که چگونه دلش در بند گیسوان دختری است ؟
چرا تا قلمم میچرخد ؛ کسی از دور فریاد بر می اورد :
...
ای رسوای عاشق ، او کیست که دلت را برده است ؟
چرا انسان ها در این خیالند هرکه عاشقانه مینگارد ، عاشق است ؟
ای جماعت زود باور پاک دل ؛ با شمایم هان با شما ...
من دل در کمند ابروان کسی ندارم ...
من عاشقانه بر چشمان کسی خیره نمیشوم ...
تنها مینویسم تا بدانم عشق نیز هست ...
من عشق را دیر زمانیست ، که گم کرده ام ، شاید از بدو تولد ...
و در کوچه پس کوچه های دلم به دنبال این گمگشته میگردم
من تا به امروز ، نه عاشق بوده ام
و نه عاشق میشوم
تنها غمی است در این قلم که اینگونه به تفسیر میرود
تنها همین ،
و دیگر هیچ ...
 

mona.p

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا بازيچه خود ساخت چون موسي كه دريا را
فراموشش نخواهم كرد چون دريا كه موسي را

خيانت قصه تلخي است اما از كه مي نالم
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را

نسيم وصل وقتي بوي گل مي داد حس كردم
كه اين ديوانه پرپر مي كند يك روز گل ها را
خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست
نبايد بي وفايي ديد نيرنگ زليخا را

كسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست
چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را

نمي دانم چه افسوني گريبان گير مجنون است
كه وحشي مي كند چشمانش آهوان صحرا را

چه خواهد كرد با ما عشق پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيده‌تر كردي معما را......

فاضل نظری
 

گل احساس

عضو جدید
کاربر ممتاز
هي فلاني مي داني ؟ مي گويند رسم زندگي چنين است...

مي آيند.... مي مانند.... عادت مي دهند.... ومي روند.

وتو در خود مي ماني و تو تنها مي ماني

راستي نگفتي رسم تونيز چنين است؟.... مثل همه فلاني ها....؟
 

mona.p

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید مرا دیگر نشناسی... شاید مرا به یاد نیاوری... اما من تورا خوب میشناسم،

ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ما

و همه مان همسایه خدا،

یادم می اید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی ومن همه آسمان را

دنبالت می گشتم..

تو میخندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی،

توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.. نور از لای انگشت های نازکت می چکید. راه که می رفتی ردی از روشنی روی

کهکشان می ماند.

یادت می اید؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.

تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد اما زورش به ما نمیرسید. فقط می گفت: همین که پایتان به زمین

برسد می دانم چطور از راه به درتان کنم..

تو شلوغ بودی،آرام و قرار نداشتی.آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح

که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی..

اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی، رویاهای تو را قلقلک می داد. دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا

می گفتی

و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد.من هم همین کار را کردم ..بچه های دیگر هم...ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را. ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا..

ما گم شدیم و خدا را گم کردیم

دوست من.. همبازی بهشتی ام!

نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده.هنوز آخرین جمله ی خدا توی گوشم زنگ می زند:

از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است.اگر گم شدی از این راه بیا!

بلند شو از دلت شروع کن!

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم....
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
آموخته ام كه فقط چند ثانيه طول مي كشد تا زخم هاي عميقي در قلب كساني

كه دوستشان داريم، ايجاد كنيم اما سال ها طول مي كشد تا آن زخم ها را التيام

بخشم:gol:
 

لاوي

عضو جدید
تقدیم به کسی که پرواز را بمن آموخت

دنیای ما محتاج پروانه است...با بودن پروانه ها زیباست
من مطمئنم حرفهای او...زیباترین آواز این دنیاست
هرچند او ساکت و آرام است...در باغ میگردد و میپوید
حس میکنم حرف دل خود را..روزی به من نیز میگوید
حس میکنم پروانه ی من هم.. مثل قناری شعر میگوید
پروانه ها هم درد دل دارند...پس تا ابد ساکت نمی مانند..
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم :
در عصر هاي انتظار ، به حوالي بي کسي قدم بگذار
خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو
کلبه غريبي ام را پيدا کن
کنار بيد مجنون خزان زده کنار مردابِ آرزو هاي رنگي ام ،
درِ کلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو ،
حرير غمش را کنار بزن حتما مرا مي يابي .
 

راضیه (ت)

عضو جدید
شبی غمگین شبی بارانی و سرد
مرا در ظلمت شب ها رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من میگفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با من چها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
و گرچه تا ته دنیا صدا کرد
 

گل احساس

عضو جدید
کاربر ممتاز
در نگاه تو می شود دسته دسته گل یاس را بویید
می توان یک آسمان محبت از شاخه اش چید
می توان آواز هزار قناری بی پناه را شنید
در چشمهایت که خسته اند می توان
جای پای سر سخت ترین شقایق را دید
ودر چشمهای تو می توان چون نیلوفری
همرنگ آسمان بر زندگی خندید
زندگی یعنی نگاه مهربا تو..............
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا