کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوبم...


درست مثل مزرعه ای که


محصولش را ملخ ها



خورده اند


دیگر نگران داس ها نیستم....










تنها سر مزار خودم

گریه میکنم


دارم به حال زار خودم

گریه میکنم


از ساعت دوازده شب

نشسته ام


تا ساعت چهار خودم

گریه میکنم


تکرار میکنی که

نمیخواهی ام و باز


دارم به انتظار خودم

گریه میکنم!


از دید تو حماقت محض

است کار من!


من هم فقط به کار خودم

گریه میکنم

گفتم چقدر دوس...

نوشتی که صبر...نه


بر طاقت ندار خودم

گریه میکنم!

رنگین کمان خاطره باران

هفت شهر


بر این خزانبهار!خودم

گریه میکنم

از ابتدای قصه ی عشقم

کنارمی


حالا به حکم دار خودم

گریه میکنم

در جزر و مد عشق تو

در گل نشسته ام

تنها سر مزار خودم

گریه میکنم


دارم به گریه میکنم

و گریه میکنم


از تو, به تو ,بدون تو ,

تو!گریه میکنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگذار که بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز همه مهر همه ناز
سيمرغ طلايي پر و بالي است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپاي تو در روشني صبح
روياي شرابي است که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپويم
هر صبح در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم او همه من من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجود است
درسينه من نيز دلي گرم تر از اوست
او يک سر آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربناک بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
من داغ بوده ام
و تازه می فهمم که چشم های تو کم کم
کم می شود
من تنها می شوم، تو تنها ....
نه! این فعل حذف به قرینه معنوی نمی شود!
می دانم نمی شوی ....


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون بوم بر خرابه دنيا نشسته ايم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ايم
بر اين سراي ماتم و در اين ديار رنج
بيخود اميد بسته و بيجا نشسته ايم
ما را غم خزان و نشاط بهار نيست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ايم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ايم نه از پا نشسته ايم
تا هيچ منتظر نگذاريم مرگ را
ما رخت خويش بسته مهيا نشسته ايم
يکدم ز موج حادثه ايمن نبوده ايم
چون ساحليم و بر لب دريا نشسته ايم
از عمر جز ملال نديدم و همچنان
چشم اميد بسته به فردا نشسته ايم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نيم مرده چه زيبا نشسته ايم
اي گل بر اين نواي غم انگيز ما ببخش
کز عالمي بريده و تنها نشسته ايم
تا همچو ماهتاب بيايي به بام قصر
مانند سايه در دل شب ها نشسته ايم
تا با هزار ناز کني يک نظر به ما
ما يکدل و هزار تمنا نشسته ايم
چون مرغ پر شکسته فريدون به کنج غم
سر زير پر کشيده و شکيبا نشسته ايم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناآشنا

باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیرودار يک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من
تشنه ای سیراب شد، سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد، در خواب شد

بر دو چشمش ديده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جويم در او
عاشقی ديوانه می خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او بفكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را

من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تنی می خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را

او بمن می گويد ای آغوش گرم
مست نازم كن، كه من ديوانه ام
من باو می گويم ای ناآشنا
بگذر از من، من ترا بيگانه ام

آه از اين دل، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه ای
ای دريغا، كس بآوازش نخواند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام هستی ام را برگی کن!
بر درختی بیاویز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمینم بیانداز!
خدا که شدی و از من گذر کردی ...
خیالم راحت می شود
جای پای تو، مرا
و همه هستی مرا
تقدیس می کند!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا دست خودم نيست اگر می رنجم
يا اگر شادی زيبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم .
من صبورم اما . . .
چقدر با همه ی عاشقيم محزونم !
و به ياد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم .
من صبورم اما . . .
بی دليل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دليل از همه ی تيرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . می ترسم .
من صبورم اما . . .
آه . . . اين بغض گران صبر نمی داند چيست !!!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب فرا می رسد با سكوتی سرد
باز فكرم به سوی تو است ای مرد
كی به سوی من می آیی نمی دانم
این شده است برای من غصه و یك درد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
عمریست در طلب نرگس مستانه ات
تاریک کوچه های تنهایی دلم را یک به یک به نامت نشانه گذاری میکنم
و به خیال خورشید رویت به صورت ستارگان پرده خاموشی میکشم
باشد که بدانی
جز من در این کنجگاه ویرانه دل کسی
خشکیده یاسهای یادت را آبیاری نمیکند
و نقش نقش بهار گونه ات را بر تندیس خاطره ها به نگاره نمی کشد
و تا آن زمان که دوباره ...
شرم حضورت یارای زیستن را ز چشمانم برباید
منتظرت میمانم.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی


چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
 

دختر کوهستان

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنبال تو می گردم

دنبال تو می گردم

دنبال تو ميگردم
در ان سحري كه در جاده ها سگي پي استخوان مي گردد
در ان شبي كه در خيابانها آواره اي پي سرپناه مي گردد
من هم دنبال تو مي گردم.
بر آستان كويري كه در آن چوپاني مآيوس دنبال علف مي گردد
در آسمان مه آلودي كه در آن گمشده اي پي ستاره قطب مي گردد
من هم به دنبال تو مي گردم
آنسوي زباله داني كه درآن عاشقي پي وفاي معشوقه اش مي گردد
اينسوي گورستاني كه در آن زني پي گور جگر گوشه اش مي گردد
من هم دنبال تو مي گردم.
من در ذهن پير زنان كوچه نشين به جستجوي عبور كمياب توام
در قدمتِ دبستانهاي قديم پي عكس كودكي توام
من در بساط هر كهنه فروش پي پيراهن نوجواني توام
در عطاريها و مشام عطاران پي عطر ناياب توام.

من چون رهگذري كه در تابوت ياس ارام بر دوش خاطره ها مي گذرد
چون قمار بازي كه نمي داند از غم پاك باختن از كجا مي گذرد
من چون نيمه شبي كه ارام از سكوت برهوت مي گذرد
مثل جاني كه آهسته از كالبد يك رو به مرگ مي گذرد
خويشتن را در وجود تو گم كرده
به جستجوي تو از همه جا مي گذرم.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطاری را که می‌خواستم ببینم

رفته بود ...

انگار تمام وقتم را

صرف سوار و پیاده شدن کردم !

فکرم را فروختم ...

رویاهایم را بخشیدم ...

و فردا به جستجوی

فردا خواهم رفت !

تا آن زمان ...!

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه هستی من آیه تاریکی است [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که ترا در خود تکرار کنان[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من در این آیه ترا آه کشیدم آه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من در این آیه ترا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به درخت و آب و آتش پیوند زدم [/FONT]
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها.
دلم تنگ است.

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها.
واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا، ای همگناهِ من در این برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من،
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها.
و من می مانم و بیداد بی خوابی.

در این ایوان سر پوشیده متروک،
شب افتاده است و در تالاب من دیری است ،
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک وتنهایم.
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،
که می ترسم ترا خورشید پندارند.
و می ترسم همه از خواب برخیزند.
و می ترسم که چشم از خواب بردارند.
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را.
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را.
و نیلوفر که سر بر مکشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهیها که با آن رقص غوغایی؛
نمی خواهمم بفهمانند بیدارند.

شب افتاده است و من تنها و تاریکم.
و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند،
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم
اگر از عاشقی پرسی ، بدان دلتنگ آن هستم
بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خسته م
اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم

مجنونم ومستم به پای تو نشستم
آخر ز بدی هات ، بیچاره ، شکستم

بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم
اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خسته م
بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم
اگر از زخم دل پُرسی بدان مرهم برآن بستم

مجنونم ومستم به پای تو نشستم
آخر ز بدیهات ، بیچاره ، شکستم

برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم
اگر از مقصدم پرسی بدان راهِ رها جُستم
برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پُرسی بدان از دام تو جَستم

مجنونم و دستم به دامان تو بستم
هشیار شدم آخر، از دام تو جستم​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاهش داستان برداز چندین چند دلتنگیست
و لبخندش -که همچون آن ستاره ی آسمانی که آگهان گویند...
قرن ها باید نشستن ها
که تا یکدم گذارش... آی٬ گر ممکن شود...
افتد به چشم ما-
طلوع زندگی در پهنه ای تا بیکران٬ آبی است.
محال اندیش و پر در اوج
که هرگز در نیفتاده است
-همچون من و یا همچون دوصد چون ما-
به قعر چاه بی پایاب ژرف "چشم قربان" ها.
...
پریزادی است٬ می دانم٬ یقین دارم.
...
و از خوبیش اینش بس
که تسکین آفرین دردهایم -وه چه بسیار- است و خود
دیریست چون غم خانه ی درد است.
و از خوبی همینش بس!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستاره های دریغ
کم سو شده اند
برای بوسه چینی در ضیافت پادشاهی ماه
دل آسمان تنگ است!
ای پیاله های ناب غزل
بر آستان سرخ عاشقی اثر کنید
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كني اي دوست
چگونه با جنون خود مدارا ميكنم هر شب
دلم فرياد ميخواهد ولي در انزواي خويش
چه بي آزار با ديوار نجوا ميكنم هر شب
كجا دنبال مفهومي براي عشق ميگردي ؟
كه من اين واژه را تا صبخ معنا ميكنم هر شب
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم و شرجی چشمی همیشه بارانی
دلم به راه تو مانده خودت که می دانی
بیا که ذوق پریدن به بالمان خشکید
شبیه واژه دریا همیشه طوفانی
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزار افعی مرا در سینه مانده ست ،
دلم را ، سینه سینه ، کینه مانده ست .
گر آن تصویرهای شاد رفتند ،
غبار و زنگ با آیینه مانده ست .
هنوز آنگونه خالی نیست این دل ،
که گر پرسی ،
ندانم چیست این دل .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پری گوچک غمگینی را [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و دلش را در یک نیلبک چوبین[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مینوازد آرام، آرام[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پری کوچک غمگینی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که شب از یک بوسه میمیرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی ناله های خرد شدنت

زیر پای عابران

نوای دل انگیز شد!

چه فرقی می کند

برگ سبز کدام درخت بودی ..
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا دست خودم نيست اگر می رنجم
يا اگر شادی زيبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم .
من صبورم اما . . .
چقدر با همه ی عاشقيم محزونم !
و به ياد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم .
من صبورم اما . . .
بی دليل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دليل از همه ی تيرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . می ترسم .
من صبورم اما . . .
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل تا ز صبا شنید افسانه دوست
از سینه هوا گرفت زی خانه دوست
تا شمع بلندش به افق روشن شد
جان پر نکشید جز به پروانه دوست
زان خانه که خون عاشقان می ریزد
رفتیم برادران به کاشانه دوست
اندوه نهفته از نگاه دشمن
گفتیم که سر نهیم بر شانه دوست
زنجیر میاورید و تهمت مزنید
بس باد بگویید که : دیوانه دوست
پیمانه همان بود که با دوست زدیم
پیمان نشکستیم ز پیمانه دوست
مرغی که هزار دام دشمن بدرید
بنگر که چه دل خوش است با دانه دوست
ما قصه نبردیم به پایان و شب است
با باده سحر کن تو به افسانه دوست

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نابودی کشوندیم تا بدونم
همه بود و نبود من تو بودی
بدونم هر چی باشم بی تو هیچم
بدونم فرصت بودن تو بودی
همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره... تمومه
همین که اول و آخر تو هستی,
به محتاج تو محتاجی حرومه
پریشون چه چیزا که نبودم
دیگه میخوام پریشون تو باشم
تویی که زندگیمو آبرومو
باید هر لحظه مدیون تو باشم
فقط تو میتونی کاری کنی که
دلم از این همه حسرت جدا شه

نخواد و تو بگی آره... تمومه
همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو محتاجی حرومه

تو همیشه هستی اما این منم که از تو دورم
من که بی خورشید چشمات مثل ماهِ سوت و کورم
نمیخوام وقتی تو هستی آدمه آدمکا شم
چرا عادتم تو باشی؟ میخوام عاشق تو باشم
تازه فهمیدم به جز تو حرفِ هیشکی خوندنی نیست
آدما میان و میرن هیشکی جز تو موندنی نیست
منو از خودم رها کن تا دوباره جون بگیرم
خستم از این عقل خسته
من میخوام جنون بگیرم

همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره... تمومه
همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو محتاجی حرومه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم

این تقویم تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا