هیچ کس نژاد برتر نیست

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
جز عشق حسین نیست اندر سرما................از عقل چه پرسی که همه مجنونیم


اي خوشا بر من که من ايرانيم فارغ از هر جنگ و هر ويرانيم

جنگ من جنگ خرد باشد عزيز من حيا دارم ز هر شمشير تيز

رسم من رسم وفاداري بود کيش آزادي جهانداري بود

من ز زرتشت و خدايي بوده ام بُد ز کورش شاه ايدون دوده ام

من ز افريدون و از جم مانده ام نغمه هاي شادي و غم خوانده ام

من همانم که در اين مهد فرين دارم از يار و عزيزان بهترين

مردمانی از دیار مهر و نور از دیار شادی و عشق و سرور

هم سخن نیکو و هم کردار نیک از اشا گویند و از پندار نیک

من نه حیوانم نه کافر یا خشوک نه به دنبال حرامی گوشت خوک

بر مسلمان و مسیحی و یهود آنکه نامش بُد ز ایران صد درود

من به این امید و عشقم زنده ام در تکاپوی وطن جان داده ام
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها یک مذهب وجود دارد و آن مذهب، عشق است
تنها یک نژاد وجود دارد و آن نژاد، بشریت است
تنها یک زبان وجود دارد و آن، زبانِ مهربانی است.




.
در حقیقت ما همه بشر بودیم!...
تا اینکه
نژاد!...ارتباطمان را برید!!
مذهب!...از یکدیگر جدایمان ساخت!!
سیاست!...بینمان دیوار کشید!!
و ثروت!...از ما طبقه ساخت!!
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي خوشا بر من که من ايرانيم فارغ از هر جنگ و هر ويرانيم

جنگ من جنگ خرد باشد عزيز من حيا دارم ز هر شمشير تيز

رسم من رسم وفاداري بود کيش آزادي جهانداري بود

من ز زرتشت و خدايي بوده ام بُد ز کورش شاه ايدون دوده ام

من ز افريدون و از جم مانده ام نغمه هاي شادي و غم خوانده ام

من همانم که در اين مهد فرين دارم از يار و عزيزان بهترين

مردمانی از دیار مهر و نور از دیار شادی و عشق و سرور

هم سخن نیکو و هم کردار نیک از اشا گویند و از پندار نیک

من نه حیوانم نه کافر یا خشوک نه به دنبال حرامی گوشت خوک

بر مسلمان و مسیحی و یهود آنکه نامش بُد ز ایران صد درود

من به این امید و عشقم زنده ام در تکاپوی وطن جان داده ام

عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد
آنکه که سر دارد به سامان می رسد
آنکه که جان دارد به جانان می رسد
دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت
بی سر و جان تا لقاءالله رفت
زندگیمان در مسیر تیر بود
خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود
آنکه خود را مرد میدان فرض کرد
آمد از این نقطه طی الارض کرد
هر که گِرد شعله چون پروانه است
پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکس نیست این دیوانگی
پیله وا می ماند از پروانگی
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد
آنکه که سر دارد به سامان می رسد
آنکه که جان دارد به جانان می رسد
دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت
بی سر و جان تا لقاءالله رفت
زندگیمان در مسیر تیر بود
خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود
آنکه خود را مرد میدان فرض کرد
آمد از این نقطه طی الارض کرد
هر که گِرد شعله چون پروانه است
پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکس نیست این دیوانگی
پیله وا می ماند از پروانگی

ما از تبار رستم و فرهاد و آرشيم
و اندر شراب فتنه آخر سياوشيم

در انتظار رويت آن مهر آخرين
در مجمر سپيده سپندي بر آتشيم .
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
این اتی نجاد پرسته
بدجور
بدجور

امروز سرمست آمدم تادیر را ویران کنم
گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم
گرکژبسویم بنگرد گوش فلک راکر کنم
گرطعنه برحالم زند دندان اختر بشکنم
من مرغ عالی همتم از آشیانه برپرم تاکرکسان چرخ را هم بال و هم پر بشکنم
:D
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما از تبار رستم و فرهاد و آرشيم
و اندر شراب فتنه آخر سياوشيم

در انتظار رويت آن مهر آخرين
در مجمر سپيده سپندي بر آتشيم .
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش

با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
................
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
................................
به سر رسیدن این انتظار نزدیک است
خزان رسیده........ بشارت......... بهار نزدیک است
من از صدای تپش های قلب فهمیدم
که آستانه دیدار یار نزدیک است
بیا و پنجره های امید را باز کن
خراب گشتن هرچه حصار نزدیک است
به هر طریق توانی عطش به کف آر
زمان جوشش این چشمه سار نزدیک است
صدای همهمه ی ذوالفقار میگوید
طنین مرکب آن تک سوار نزدیک است

 
آخرین ویرایش:
بالا