هي خواستم زبون به دهن بگيرم و آبروداري كنم , اما ديگه نميشه , تا حالاشم خيلي هنر كردم كه جلوي خودمو گرفتم . آخه سوتي مربوط ميشه به يكي از اقوام نزديك , اما يه كم فاميل تو فاميله , شما به بزرگي خودتون ببخشيد :
پسر خاله ي بنده يه بچه ي ٤ ساله (ماهان) داره , چند روز پيش همه ي فاميل جمع شده بوديم خونه ي خاله م تا واسه به دنيا اومدن اون يكي نوه اش (يعني دختر دختر خاله م : آرتا) بهشون تبريك بگيم . يه ١٠ دقيقه اي بود كه دختر خاله م داشت به اين آرتا كوچولو شير ميداد , كه يهو ماهان عصباني شد و گفت : اِ ...! بسه ديگه آرتا !
بابام بهش گفت : چرا ماهان جون ؟ بذار بچه شيرشو بخوره , گشنشه .
(آخه خود اين آقا ماهان تا همين پارسال شير مي خورد! )
ماهانم صداشو برد بالاتر و گفت : آخه من هر وقت شير مي خوردم , بابايي وسطش مي اومد و مي گفت "بسه ديگه ماهان , حالا نوبت منه !"
پسر خاله ي من و زنش هم بيچاره ها سرخ شدن از خجالت !