نقد داستان

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ميخوام اين سوال رو مطرح كنم . به نظر شما ملاك داستان خوندن يك نوشته چيه ‌؟ اگه طرح نباشه درون مايه نباشه شخصيت پردازي نباشه و... خوب اين كه ميشه شير بي يال و دم و اشكم . نميشه اونو داستان خوند كه . داستان اول در بهترين حالت يك داستان بدون طرحه و همون طور كه گفتم اينها داستانهايي با مخاطب كم هستند و نمونه هاي موفق كمي هم دارند . اين بيشتر يك حكمت لطيفه يا پند حكمت ميز است و بس ...
حرف شما درست. ولی بعضی نویسنده ها هستند که گاهی این سنت داستان نویسی را می شکنند. البته طبق گفته شما شبیه حکمت لطیف هستند تا داستان. ولی با این حال نمی شود آنها را داستان به حساب نیاورد. در ضمن فکر نمی کنم داستانهای اینگونه کم مخاطب باشند. خود فرانتس کافکا از این قبیل داستانها کم ندارد که مورد علاقه طرفدارانش هم می باشد.
در مورد داستان جناب عالی فرصتی پیش نیامد که روی آن فکر کنم. ولی به زودی نظرم را در موردش خواهم گفت. این را هم اضافه کنم که داستانی که جناب عالی گذاشتید بسیار زیبا و در عین حال تا حدی هم سنگین بود. :gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دوستان گرامی خوابن؟؟؟؟:razz:
داستانی گفته ده و حتی یه نفر هم نقدی براش ننوشته!! این بی تفاوتی دلیلش چیه؟؟:mad:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
باز بي ادبي مي كنم و يه داستان مي زارم . ممنون ميشم كه نظرتون رو در موردش بگيد :
------------------------------------------------------------------
مزه
مرد پیر از کوه پایین آمد . و به سمت باجه تلفن رفت . گوشی را برداشت و شماره ای گرفت . زنی از پشت گوشی گفت شماره مورد نظر شما در شبکه موجود نمی باشد . مرد پیر گوشی را گذاشت . مردد تلفن را مجدد برداشت . شماره ای متفاوت گرفت . باز همان زن باز همان حرف . مرد کله اش را به کابین کوبید . یک بار ، دو بار ، سه بار . بعد دست برداشت . رفت به سمت جاده . سنگ بزرگی برداشت و انداختش وسط راه . و رفت کناری کمین کرد . یک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت . و چون ماشینی از جاده عبور نکرد رفت و سنگ را برداشت و در جای همیشگی اش قرار داد. نگاهی به اطراف کرد . روباه پدر سوخته نبود . بعد از آخرین سنگی که به سرش کوبیده بود روباه دیگر تکانی نداشت که بخورد . پس برای این قسمت تفی حواله سنگی کرد که مثلا جای روباه بود . کار دیگری آیا مانده است ؟ این را بلند از خودش پرسید . از جیبش کاغذ را در آورد و مدادی از پس گوشش برخواست . و برای سی و شش هزار و پانصدمین بار لیست را چک کرد . تلفن را زدیم مرد با خودش گفت . سنگ را هم میان جاده گذاشتیم و روباه هم که دیگر نیست . ها نزدیک بود یادم برود باید بروم روی درخت انجیر و از هر چی لانه گنجشک هست را با کناری اش عوض کنم . ولی این فصل سال که دیگر گنجشکی نیست اینجا ؟ امشب باید جایگزینی برای این مرحله پیدا کنم اگر نه تفریحمان به هم می خورد . البته نیک می دانست که مثل تمام سی و شش هزار و پانصد بار قبل امشب این کار را نخواهد کرد . باز لیستش را بیرون آورد و چک کرد، ها گنج . دیگر نمی شود به این حافظه اعتماد کرد. خوب است که این چک لیست را نوشتم نه ؟ و دوید به سمتی که سنگ نشانه گنج آنجا بود . زیر سنگ را کاوید گنج پیدایش شد وسوسه شد که گنج را با خودش ببرد اما خوب که فکر کرد پس فردا چی ؟ گنج فردا از کجا بیاید ؟ پس گنج را سر جایش نهاد و خاک را رویش ریخت . بلند شد و ساعتش را نگاه کرد . رکوردش سه ثانیه بهتر از دیروز بود . حالا دیگر تفریحش تکمیل تکمیل شده بود . به سمت کوه رفت . و همینطور که بالا می رفت فکر کرد بهتر نبود باجه تلفن و جاده همان بالای کوه بودند ؟ بعد اما اضافه کرد نه آنجور دیگر مزه نداشت که .
-----------------------------------------------------------


شروع داستان خیلی پایان داستان یا حتی موضوع اصلی داستان رو لو نمیده.فکر کنم جذابیتش اینجا بود .

نثر ساده و توصیفات گیرا.
این همون روزمرگی مثلا زندگی بود.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اینم بعدی. امیدوارم دوستان یه کم تحویل بگیرن!(البته این همچین داستان داستان هم نیست ولی روش میشه زیاد بحث کرد)
*****************************
چهار افسانه در بارة پرومتئوس هست:
افسانة يکم ميگويد که پرومتئوس چون رازِ يزدان را براي انسانها گشود، ايزدان او را بر صخرهاي در قفقاز بستند و عقابهايي را فرستادند تا جگرش را بخورند، و اين جگر همواره نو ميگرديد.
افسانة دوم ميگويد که پرومتئوس، انگيخته به درد پديد آمده از منقارهاي دَرّان، چنان به ژرفي خودش را صخره فشرد که سرانجام با آن يکي گشت.
افسانة سوم ميگويد که خيانتش در طي هزاران سال فراموش شد: ايزدان و عقابها و خودش فراموش کردند.
افسانة چهارم ميگويد که همهکس از آن شکنجة بيمعنا خسته شدند. ايزدان خسته شدند، عقابها خسته شدند، زخم با خستگي جوش خورد.
ماند تودة توضيچناپذيرِ صخره. افسانه کوشيد توضيحناپذير را توضيح بدهد. از آنجاکه افسانه از زيرِ لايهاي از حقيقت ميآمد، ميبايست به نوبة خود به توضيحناپذير بينجامد.​

 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
اینم بعدی. امیدوارم دوستان یه کم تحویل بگیرن!(البته این همچین داستان داستان هم نیست ولی روش میشه زیاد بحث کرد)
*****************************

چهار افسانه در بارة پرومتئوس هست:

افسانة يکم ميگويد که پرومتئوس چون رازِ يزدان را براي انسانها گشود، ايزدان او را بر صخرهاي در قفقاز بستند و عقابهايي را فرستادند تا جگرش را بخورند، و اين جگر همواره نو ميگرديد.
افسانة دوم ميگويد که پرومتئوس، انگيخته به درد پديد آمده از منقارهاي دَرّان، چنان به ژرفي خودش را صخره فشرد که سرانجام با آن يکي گشت.
افسانة سوم ميگويد که خيانتش در طي هزاران سال فراموش شد: ايزدان و عقابها و خودش فراموش کردند.
افسانة چهارم ميگويد که همهکس از آن شکنجة بيمعنا خسته شدند. ايزدان خسته شدند، عقابها خسته شدند، زخم با خستگي جوش خورد.
ماند تودة توضيچناپذيرِ صخره. افسانه کوشيد توضيحناپذير را توضيح بدهد. از آنجاکه افسانه از زيرِ لايهاي از حقيقت ميآمد، ميبايست به نوبة خود به توضيحناپذير بينجامد.​







کاش یه نقد اول خودتون میذاشتید.
یه ذره سنگین بود.فهمش سخت بود.من یه کمی هنوز نفهمیدم.

افسانه سوم :فراموشی عادت آدمیانست.
افسانه یکم چه تلخ جبران نیکی رو یادآوری میکنه.
همین
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اینم بعدی. امیدوارم دوستان یه کم تحویل بگیرن!(البته این همچین داستان داستان هم نیست ولی روش میشه زیاد بحث کرد)
*****************************
چهار افسانه در بارة پرومتئوس هست:
افسانة يکم ميگويد که پرومتئوس چون رازِ يزدان را براي انسانها گشود، ايزدان او را بر صخرهاي در قفقاز بستند و عقابهايي را فرستادند تا جگرش را بخورند، و اين جگر همواره نو ميگرديد.
افسانة دوم ميگويد که پرومتئوس، انگيخته به درد پديد آمده از منقارهاي دَرّان، چنان به ژرفي خودش را صخره فشرد که سرانجام با آن يکي گشت.
افسانة سوم ميگويد که خيانتش در طي هزاران سال فراموش شد: ايزدان و عقابها و خودش فراموش کردند.
افسانة چهارم ميگويد که همهکس از آن شکنجة بيمعنا خسته شدند. ايزدان خسته شدند، عقابها خسته شدند، زخم با خستگي جوش خورد.
ماند تودة توضيچناپذيرِ صخره. افسانه کوشيد توضيحناپذير را توضيح بدهد. از آنجاکه افسانه از زيرِ لايهاي از حقيقت ميآمد، ميبايست به نوبة خود به توضيحناپذير بينجامد.​

افسانه اول افسانه واقعی است که در اساطیر یونان توسط هومر نوشته شده, خدایانی که همیشه ظلم و ستم روا می دارند. برداشت کافکا از مفهوم خدا.
افسانه سوم و چهارم اوج پوچی دنیا و عمل و عکس العملهای آن را نشان می دهد. هنگامی که عقابها- که مقدر بودند تا ابد جگر او را بدرند- شکنجه کردن را فراموش می کنند.کمترین نویسنده ای تا این حد مرز پوچی را گسترده می داند. زخم با خستگی جوش می خورد.

متاسفانه در مورد افسانه دوم چیزی به ذهنم نرسید. دوستان اگر تفسیری به ذهنشان خطور کرد لطف کنند و دریغ ننمایند.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام کامران.کارجالب و خوبی کردی.
داستان آخر فهمش راحت نبود.خوب شد که خودت توضیح دادی.
امیدوارم درباره داستان های بعدی بتونم نظر بدم.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ده تا سرخپوست

ده تا سرخپوست

« چهارم ژوئيه‌»‌اي بود و نيک Nick شب، دير وقت، با ارابة جو گارنرJoe Garner و خانواده‌اش به خانه برمي‌گشت که توي راه از کنار نُه تا سرخ‌پوست مست گذشتند. يادش بود که نُه تا بودند چون جو گارنر که در هواي گرگ‌وميش ارابه مي‌راند دهانة اسب‌ها را کشيده بود و پائين پريده بود و سرخ‌پوستي را از کنار شيار چرخ بيرون کشيده بود. سرخ‌پوست خوابيده بود و صورتش روي خاک بود. جو سرخ‌پوست را کشيد کنار بوته‌ها و برگشت به ارابه.
جو گفت« با اين يکي شدن نُه تا، همين گوشه کناران.»
خانم گارنر گفت« سرخ‌پوستا.»
نيک با دو تا پسرهاي گارنر در صندلي عقب بود. از آن‌جا بيرون را نگاه مي‌کرد که سرخ‌پوستي را که جو به کنار جاده کشيده بود ببيند.
کارل پرسيد« بيلي تيبل‌شوBilly Tableshaw بود؟»
« نه.»
« شلوارش مثه شلوار بيلي بود.»
« همة سرخ‌پوستا از اين شلوارا مي‌پوشن.»
فرانک Frank گفت« تا حالا پاپا رو نديده بودم پياده بشه و پيش از اين‌که من چيزي رو ببينم برگرده. خيال کردم داره مار مي‌کشه.»
جو گارنر گفت« گمونم امشب شب مارکُشون سرخ‌پوستاس.»
خانم گارنر گفت« اين سرخ‌پوستا.»
به پيش مي‌رفتند. راه از جادة اصلي مي‌پيچيد و به سوي تپه‌ها بالا مي‌رفت. اسب‌ها به سختي ارابه را مي‌کشيدند و پسرها پائين آمدند و پياده به راه افتادند. جاده خاکي بود. روي تپه، نيک برگشت و به ساختمان مدرسه نگاه کرد. چراغ‌هاي پتوسکي Petoskeyرا مي‌ديد و از آن طرف خليج کوچک تراورس Traverse را و چراغ‌هاي اسکلة اسپرينگزSprings را. بچه‌ها دوباره سوار ارابه شدند.
جو گارنر گفت« باس اين يه تيکه راه رو، شن بريزن. » راه از ميان بيشه مي‌گذشت. جو و خانم گارنر نزديک هم روي صندلي جلو نشسته بودند. نيک وسط نشسته بود و پسرهاي گارنر کنارش نشسته بودند. جاده صاف شده بود.
« همين‌جا بود که پاپا « راسو بوگندو» رو زير گرفت.»
« بالاتر بود.»
جو بي‌ آن‌که سرش را برگرداند گفت« فرق نمي‌کنه کجا بود، هر جا واسه اين‌که يه راسو بوگندو رو زير کني جاي خوبيه.»
نيک گفت« ديشب دوتاشونو ديدم.»
« کجا؟»
« پائين درياچه، کنار شن‌ها پي ماهي مرده مي‌گشتن.»
کارل گفت« شايد رکون Racoon بودن.»
« راسو بوگندو بودن. گمونم ديگه راسو رو بشناسم.»
کارل گفت:« باس يه دختر سرخ‌پوست بگيري.»
خانم گارنر گفت« کارل، اين حرفا رو بذار کنار.»
« خب، اونام بوي راسو رو ميدن.»
جو گارنر خنديد.
خانم گارنر گفت« نخند جو، نمي‌ذارم کارل ازين حرفا بزنه.»
جو پرسيد« نيکي، يه دختر سرخ‌پوست تور زدي؟»
« نه.»
فرانک گفت« خيلي پاپا. پرودنس ميچلPrudence Mitchell رفيقشه.»
« نه اين‌جور نيس.»
« هر روز مي‌بينتش.»
نيک که توي تاريکي ميان پسرهاي گارنر نشسته بود از اين‌که پرودنس ميچل را به او مي‌بستند ته دلش خوش‌حال بود. گفت« نه، رفيق من نيس.»
کارل گفت« نيگا چي داره مي‌گه، هر روز با هم ديدمشون.»
مادرش گفت« کارل با هيچ دختر کاري نداره چه برسه به دختر سرخ‌پوست.»
کارل خاموش بود.
فرانک گفت« کارل ميونه‌ش با دخترا خوب نيس.»
« تو خفه شو.»
جو گارنر گفت« راست ميگي کارل، دخترا مردو جايي نمي‌رسونن. به پدرت نگاه کن.»
خانم گارنر چنان خودش را به جو چسباند که ارابه تکان خورد. « خب، که اين‌طور، پس معلومه به موقش با خيلي از دخترا بودي.»
« شرط مي‌بندم پاپا هيچ‌وقت با يه دختر سرخ‌پوست نبوده.»
جو گفت« فکرشو نکن نيک، بهتره مواظب دختره باشي.»
زنش چيزي زير گوشش گفت و جو خنديد.
فرانک پرسيد« واسه چه مي‌خنديد؟»
خانم گارنر گفت« گارنر، نگي‌ها.» و جو دوباره خنديد.
جو گارنر گفت« نيکي مي‌تونه پرودنس رو بگيره، دختر خوبي سراغ دارم.»
خانم گارنر گفت« اين شد حرف.»
اسب‌ها روي شن به سختي راه مي‌رفتند. جو توي تاريکي اسب‌ها را شلاق مي‌زد.
« يالا بکشين. فردا مجبورين ازين بيشترو بکشين.»
از سرازيري تپه يورتمه رفتند و ارابه يک‌وري شد. کنار خانه، همه پياده شدند. خانم گارنر قفل در را باز کرد و تو رفت و چراغ به دست بيرون آمد. کارل و نيک اسباب‌ها را از پشت ارابه پياده کردند. فرانک جلو نشسته بود که ارابه را به انبار ببرد و اسب‌ها را ببندد. نيک از پله‌ها بالا رفت و در آشپزخانه را باز کرد. خانم گارنر داشت بخاري را روشن مي‌کرد. نفت را ريخته بود روي چوب.
نيک گفت« خداحافظ خانم گارنر، ممنون که منو آوردين.»
« چيزي نبود، نيکي.»
« خيلي بهم خوش گذشت.»
« اين‌جا باش. نمي‌موني يه شامي بخوريم؟»
« بهتره برم. گمونم بابام منتظرمه.»
« خب، پس برو. به کارل بگو بياد خونه، مي‌گي؟»
« خيله خب.»
« شب بخير، نيکي.»
« شب بخير، خانم گارنر.»
نيک به مزرعه رفت و به طويله سر کشيد. جو و فرانک داشتند شير مي‌دوشيدند.
نيک گفت« خيلي بهم خوش گذشت، شب بخير.»
جو گارنر صدا زد« شب بخير نيک، نمي‌موني پيش ما شام بخوري؟»
« نه، نمي‌تونم. ميشه به کارل بگين مادرش کارش داره؟»
« خيله خب، شب بخير نيک.»
نيک پابرهنه از کوره راه کنار طويله، که از ميان چمن‌ها مي‌گذشت، به راه افتاد. کوره‌راه صافي بود و شبنم‌ها پاهاي برهنه‌اش را خنک مي‌کرد. وقتي چمن‌ها تمام شد از چپري پريد و از گردنه‌اي سرازير شد، پاهايش از گل باتلاق پوشيده شده بود، آن‌گاه از بيشه‌اي خشک گذشت تا سرانجام روشني کلبه را ديد. از ميان پنجره پدرش را مي‌ديد که پشت ميز نشسته است و در نور چراغ مشغول خواندن است. نيک در را باز کرد و رفت تو.
پدرش گفت« خب، نيکي، خوش گذشت؟»
« عالي بود پدر. تعطيل خوبي بود.»
« گرسنته؟»
« معلومه.»
« کفشاتو چيکار کردي؟»
« تو ارابة گارنر جا گذاشتم.»
« بيا تو آشپزخونه.»
پدر نيک با چراغ جلو رفت. ايستاد و سرپوش جاي يخ را برداشت. نيک هم آمد. پدرش بشقابي با يک تکه جوجه سرد، و سبويي شير را روي ميز جلوي نيک گذاشت. چراغ را هم گذاشت روي ميز.
پدرش گفت« چند تا کلوچه‌ام هس. با اين سير مي‌شي؟»
« اين زياده.»
پدرش روي صندلي کنار ميز نشست و ساية بزرگي روي ديوار آشپزخانه انداخت.
« کي توپ‌بازي رو برد؟»
« پتوسکي. پنج به سه.»
پدر غذا خوردن نيک را پائيد و ليوانش را پر از شيرکرد. نيک شير را سرکشيد و با دستمال دهانش را پاک کرد. پدرش براي کلوچه رفت طرف رف و تکة بزرگي را براي نيک بريد. کلوچة شاتوت بود.
« بابا، تو چه کار کردي؟»
« صبح رفتم ماهيگيري.»
« چيزي به تور زدي؟»
« فقط سگ‌ماهي.»
« پدرش نشسته بود و کلوچه خوردن نيک را مي‌پائيد.
نيک پرسيد« بعدازظهر چه کار کردي؟»
« رفتم گردش ، طرف خونه‌هاي سرخ‌پوستا.»
« کسي رم ديدي؟»
« سرخ‌پوستا همه‌شون رفته‌بودن شهر مست کنن.»
« هيشکي رو نديدي؟»
« رفيقت پرودي رو ديدم.»
« کجا بود؟»
« دختره با فرانک وش‌برن Wash Burn تو جنگل بودن که سررسيدم. يه مدت با هم بودن.»
پدر نگاهش نمي‌کرد.
« چه کار داشتن مي‌کردن؟»
« وانستادم سر دربيارم.»
« بهم بگو چه کار داشتن مي‌کردن.»
پدرش گفت « نمي‌دونم ، اون طرفا فقط صداي خرمن کوبو مي‌شنيدم.»
« از کجا فهميدي اونان؟»
« ديدمشون.»
« فکر کردم گفتي نديديشون.»
« اوه، چرا، ديدمشون.»
نيک پرسيد« کي باهاش بود؟»
« فرانک وش‌برن.»
« چيز بودن- چيز بودن-»
« چي بودن؟»
« خوش‌حال بودن؟»
« گمونم آره.»
پدر از پشت ميز بلند شد و از در سيمي آشپزخانه رفت بيرون. وقتي برگشت نيک هنوز به بشقابش خيره مانده بود. گريه مي‌کرد.
پدرش چاقو را برداشت که کلوچه ببرد.« بازم مي‌خواي؟»
نيک گفت« نه.»
« خوبه يه تيکه‌ام بخوري.»
« نه، ديگه نمي‌خوام.»
پدرش ميز را جمع کرد.
نيک پرسيد« کجاي جنگل بودن؟»
« پشت خونه‌ها. » نيک به بشقابش خيره شده بود. پدرش گفت« نيک، بهتره بري بخوابي.»
« خيله خب.»
نيک به اتاقش رفت، لباسش را کند و رفت توي رخت‌خواب. صداي پدرش را که توي اتاق نشيمن راه مي‌رفت مي‌شنيد. دراز کشيده بود و صورتش روي بالش بود. فکر مي‌کرد « دلمو شکست، اگه اين‌جوره حسابي دلمو شکست.»
کمي بعد شنيد که پدرش چراغ را فوت کرد و رفت به اتاق خودش. شنيد که در بيرون بادي از لاي درخت‌ها آمد و احساس کرد که سرما از ميان در سيمي تو مي‌آيد. مدت زيادي با صورتي به روي بالش دراز کشيد و بعد فکر پرودنس از يادش رفت و آخر سر خوابش برد. نيمه‌هاي شب که بيدار شد صداي باد را لاي درخت‌هاي شوکران بيرون کلبه و صداي موج‌هاي درياچه را که به ساحل مي‌خورد ، شنيد و باز به خواب رفت. صبح توفان سختي بود و آب درياچه بالا آمده بود و نيک خيلي وقت پيش از آن‌که يادش بيايد که دلش شکسته است، از خواب بيدار شده بود.

برگرفته از:
از پا نیفتاده و ده داستان دیگر
انتشارات مروارید چاپ اول:1342 چاپ دوم 1355
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان جالبی بود...کامران...چیزی که خیلی برام جالب بود توصیفات دقیقش بود...کاملا میشد منظره هارو مجسم کرد....
و نکته جالب دیگه ای که به نظرم اومد تعداد زیاد شخصیتها بود...معمولا تو داستانهای کوتاه چون فرصتی برای شناسوندن همه شخصیتها نیست شخصیتهای محدودی تعریف میشن..ولی اینجا تعدادشون به نسبت بیشتر بود
به خاطر همین من یه کم گیج شدم...البته داستان خوب تونسته بود شخصیتهارو جدا کنه..ولی من شاید بد خوندم
فکر نمیکردم اخر داستان یه موضوع عاشقانه بیان بشه...
در کل برای بهتر نظر دادن باید چند دفعه دیگه هم بخونمش:);)
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با نظرات ارغوان کاملآ موافق هستم.
به نظرم از بین شخصیت ها نیک یه کم شخصیت پیچیده تری داره.اول داستان کمرنگ بود ولی در انتها....
 

ebbi

عضو جدید
تاپيک فوق العاده عالي‌يه .
با تشکر از کامران عزيز.
فعلا فقط داستان اول رو خوندم، که بايد دوباره هم بخونم تا بتونم نظر بدم . و بعد هم بقيه داستانها.
انشاءالله به زودي اين ورا پيدام مي شه .
- انجمن حمايت از نقادان آماتورِ داستان هاي کوتاهِ مقيم مرکز
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
نفتی

نفتی

عذرا همان‮طور كه گوشه‮هاي چادرنماز چيت گل اشرفيش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلي را با اطمينان و دل قرص به ضريح امام‮زاده بست. بعد سرش را بالا كرد و چشمان درشتش را به قنديل‮هاي پر از گرد و خاك سقف مقبره دوخت و با تمنا و شوروشوق فراوان زير لب زمزمه كرد:
- اي آقا! اي پسر موسي بن جعفر، مراد منو بده. پيش سر و همسر بيشتر از اين خجالتم نده. يه كاري كن آقا كه من سر و سرانجومي ‮بگيرم و يه خونه زندگي بهم بزنم. يه شوور سربه‮راهي نصيبم كن كه منو از خونه بابام ببره؛ هر جا كه دلش ميخواد ببره. من ديگه به‮غير از اين هيچي از شما نمي‮خوام. .همين يه شوور و بس. مگه از دستگاه خداييت كم مي‮شه مگه من چمه؟ چه‮طور به دختر عزيزخان كه يه سالك به اون گندگي، رو دماغشو خورده، شوور به اون خوبي دادي؟ اي آقاقربونت برم. با خداي خودم عهد مي‮كنم كه اگر به مرادم برسم يه گوسبند پرواري نذرت كنم.
به غير از عذرا يك قاري كور هم در آنجا بود كه توي رواق نشسته بود و چپق مي‮كشيد و گاهي هم يك آيه قرآن از حفظ مي‮خواند و صداي مرده و كش دارش توي فضاي مقبره مي‮پيچيد .عذرا ضريح چوبي قهوه اي را كه هزاران دخيل رنگ وارنگ ديگر به آن بسته شده بود، قرص و قايم چسبيده بود و نفس نفس مي‮زد. اشك دور پلك‮هاي چشمش جمع شده بود .يك آرزوي دردناك و يك بي‮چارگي مزمن آميخته با شرمساري، ته دلش عقده شده بود. چند بار چشمانش را باز كرد و بست.
بعد پيشانيش را به ضريح چسبانيد و رك و مات به لاله‮ها ورحل‮هاي روي قبر نگاه كرد .روي قبر، يك روپوش ماهوت سبز بيدخورده‮اي كه پر از گردوخاك بود، كشيده بودند. لاله‮ها و رحل‮ها جلوي اشك چشمان عذرا مي‮لرزيد. ظاهراً چيزهاي روي قبر او را مشغول داشته بود. قبر، بزرگ و بلند ساخته شده بود و معلوم بود كه هيكل بلند مردانه اي زيرش خوابيده. عذرا اين طور فكر مي‮كرد. سراپاي قبر را با تعجب و كنج‮كاوي ورانداز كرد و پيش خودش خيال كرد:
- قربونش برم چه قد رشيدي داشته!
اما از اين‮كه از يك مرد، شوهر خواسته بود خجالت كشيد و صورتش گل انداخت. با شتاب و چابكي از سرجاش بلند شد. چند ماچ چسبان صدادار، خيلي شهواني و از روي دل پري به ضريح كرد؛ آن‮وقت بي آن كه دست‮هايش را از محجر بردارد، دو بار دور قبر طواف كرد و باز سرجاي اولش نشست. در اين‮جا دوباره گره اي را كه بسته بود، با ملايمت كشيد و آن را آهسته نوازش كرد. اما وقتي كه ديد يك دخيل زمخت دبيت سربي رنگ كه قبلاً در آن‮جا بسته بودند، روي دخيلي كه خودش بسته بود افتاده، خلقش تنگ شد و با غيظ گره شله را از زير دخيل بيت سربي بيرون كشيد. چند بار آن را نوازش كرد. مثل باغباني كه بدون انتظار، گل اصيلي را در ميان انبوهي از علف خودرو يافته باشد، آن را از ميان دخيل‮هاي ديگر مشخص و نمايان ساخت. اما ناگهان يكه خورد و به نظرش رسيد كه شايد آن را هم مردي براي سفيد بختي بسته باشد. پيش خودش خيال كرد:
- گاسم يه مردي كه زن مي‮خواسه اينو بسته باشه؛ قسمتو كي مي‮دونه؟ حالا من اينو اين جوري عقبش زدم، بل كه اومد نيومد داشته باشه.
با شور شهوت‮ناكي به دخيل دبيت سربي رنگ كه خشن ومردانه كنار گره شله گلي خودش بسته شده بود، خيره شد. از ديدن آن دلش تو ريخت و حس كرد كه محبت سرشاري از آن دخيل در دلش پيدا شده. گره دبيت برايش مظهر يك مرد قوي‮و دلخواه شده بود و به قدر يك شوهر آن را دوست مي‮داشت. از رفتار خشني كه با آن كرده بود، پشيمان شد. دخيل سربي رنگ در نظرش به شكل مردي در آمده بود كه دستش رابه طرف او دراز كرده بود و مي‮خواست او را در بغل بگيرد. دلش فشرده شد. دزدكي نگاهي به اين طرف‮وآن طرف كرد. بعد آهسته لب‮هايش را روي دخيل دبيت سربي رنگ چسباند وآن را با شور فراوان بوسيد. چشمانش هم بود. بوي پر زهم تخته كهنه و دبيت را با ولع بالا مي‮كشيد و تخته ضريح را بين انگشتان عرق كرده‮اش فشار مي‮داد. پيش نظرش مردي كه شكل صورتش درست معلوم نبود و لباس سربي رنگ به تن داشت، جلوش ورجه ورجه مي‮زد و ازش فرار مي‮كرد. چشمانش را باز كرد و به آرامي‮ دخيل سربي را روي دخيل شله خودش گذاشت، همان‮طور كه اول بودند بعد با عجله از حرم بيرون رفت. در اين دنياي گل‮وگشاد و شلوغ، عذرا از تنهايي وحشت مي‮كرد. هركس به فكرخودش بود؛ و كسي نمي‮دانست كه عذرايي هم در دنيا وجوددارد كه از وحشت تنهايي به ستوه آمده و شوهر مي‮خواهد. هزاران هزار مرد بودند، زن مي‮خواستند و اگر از دل عذراي بيچاره خبر داشتند شايد برايش سر و دست مي‮شكستند. ولي خوب، كسي چه مي‮دانست. چه بسيار زن‮ها و مردها كه شب‮ها به آرزوي هم بر تختخواب مي‮روند و از حال هم ديگر خبر ندارند. واي از آن روزي كه اين لحاف و تشك‮ها به زبان بيايند. آن‮وقت است كه ديگر مردم از هم وحشت مي‮كنند.
سراسر زندگي عذرا در انتظار مي‮گذشت. مثل آن بود كه هميشه منتظر بود كه يك نفر در كوچه را بزند و از او خواستگاري كند و دستش را بگيرد و با خودش ببرد. اين انتظار صبح به صبح كه از خواب بيدار مي‮شد، ترو تازه مي‮شد. اما هيچ‮كس جز نفتي كه سال‮ها بود به خانة آن‮ها نفت مي‮داد، به آن جا رفت وآمد نداشت. تنها همين مرد بود كه همه روزه با لباس روغن چراغي و خال گوشتي روي پلك چشمش مي‮آمد در خانه؛ پيت خالي را از دست عذرا مي‮گرفت و نصفه مي‮كرد و مي‮داد و مي‮رفت. گاهي همان‮طور كه تو خانه مشغول كار بود، صداي در زدن به گوشش مي‮رسيد؛ و چون مي‮دويد و در را باز مي‮کرد، مي‮ديد هيچ‮كس نيست. آن‮وقت بود كه ديگر حتم مي‮كرد خيالات به سرش زده. هزاران شوهر خيالي براي خودش خلق مي‮كرد و هر يك را در جاي خود مي‮پسنديد. حتي از آن يكي هم كه نفتي بود و يك خال گوشتي روي پلك چشمش بود، خوشش مي‮آمد. اما تمام زندگي عذرا يك طرف و مسافرتش به قم يك طرف. خاطره اين سفر، بستگي شيريني با زندگي او داشت. در همين مسافرت بود كه براي اولين بار در عمرش، دست خشن و مردانه شوفر اتوبوس زير بغل او را نزديك *****ش گرفت و سوارش كرد. آن شب را هيچ‮وقت از ياد نمي‮برد و هميشه دقايق آن را به خاطر مي‮آورد و از آن لذت مي‮برد. لذتي جنون‮آميز و شهواني.
شب تاريك و گرمي‮بود كه پايين كوشك نصرت پنچركردند. تمام مسافرين پياده شدند. عذرا هم پياده شد. بوي رطوبت آميخته با مرداري از طرف درياچه بلند بود. ستاره‮ها، مثل آن‮كه ماه را كشته و چالش كرده بودند، تو آسمان سياه سوسو مي‮زدند. شاگرد شوفر بنزين مي‮ريخت. خود شوفر هم بغل پله اتوبوس ايستاده بود و به زن‮ها كمك مي‮كرد سوار شوند چون كه ركاب اتوبوس زيادي بالا بود. وقتي كه دست‮هاي پر قوت و زمخت شوفر، بيخ بازوي عذرا را نزديك *****ش گرفت، بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و لذت هرگزنديده‮اي در خودش حس كرد. دلش تندتند زد و نمي‮دانست چكار بكند. تا وقتي كه رفت ته اتوبوس روي صندلي نشست، هنوز گيج و منگ بود. مثل اين‮كه خواب شيرين نيمه تمامي‮ديده باشد، با ولع و گيجي پي باقيش مي‮گشت. چند بار عضلات گلويش براي قورت دادن آب دهنش به حركت آمد، اما دهن و گلويش خشك شده بود و بي‮آن‮كه خودش بداند هنوز بازوي راستش را به پهلو زور مي‮داد و مي‮كوشيد از فراري شدن لذتي كه داشت، جلوگيري كند. بوي بنزين هم منگش كرده بود. مدت‮ها بعد از آن در خواب و بيداري دست راستش را به پهلوي خود فشار مي‮داد و خوشش مي‮آمد. بوي زهم دبيت سربي و بوي تند بنزين به دماغش مي‮رسيد و كيف مي‮كرد. حالا خيلي وقت بود كه عذرا، كف باغچه‮ي حياط خودشان زير درخت انار نشسته بود و به انارك‮هاي فسقلي گرد گرفته آن نگاه مي‮كرد و باز هم به فكر شوهر بود. ناگهان صداي نفتي از پشت در بلند شد كه فرياد مي‮كرد:
- نفتي! هاي نفت!
عذرا با دستپاچگي از جايش بلند شد، ولي همان دم ايستاد و دستش را گذاشت روي تنه كج و كوله درخت انار و در رفتن دو دل ماند. پيش خودش فكر كرد:
- بالاي سياهي كه رنگي نيس. هر چي باداباد. گاسم كه زن بخواد. گناه كه نيس؛ نشوم نيس. گاس اونم مثه من پي كي بگرده.
دم در كه رسيد، پيت خالي را به طرف نفتي دراز كرد. اين دفعه دست‮هاي سبزه‮اش را بيشتر از هميشه از زير چادر نماز چيت گل اشرفيش بيرون انداخت و النگوهاي شيشه‮اش را زير چشم نفتي نگاه داشت. نفتي با اخم هميشگي‮اش پيت خالي را از دست او گرفت و مشغول نفت ريختن شد. اين دفعه هم بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و دلش تپ تپ كرد.
- عمو نفتي، شما بنزين نميرفوشين؟
- بنزين برا چي مي‮خواسين؟ مبادا خانم يه وخ بنزين بريزين تو چراغ كه گُر مي‮گيره‮ها!
- خودم مي‮دونم كه گُر مي‮گيره... اما خوب واسيه چيزاي ... ديگه.
- واسه چي مثلاً؟
- واسيه تو ماشين. راسي شوما زن ندارين؟
- سه‮تا.
- بچه چه‮طور؟
- نه، اجاقم كوره.
- تا چارتا كه حلاله. گاسم بعد پيدا بشه. خدا رو چي ديدي... آدم خوب نيس بي‮عقبه بميره.
- نه قربون، همين شم كه مي‮بيني زياديه. كي حال داره؟ مگه ما واسيه باباننمون چي كار كرديم كه اولادامون واسيه ما بكنن؟
عذرا هنوز دم در ايستاده بود و خيره به چكه‮هاي نفت كه روي زمين پهن شده بود، زل زل نگاه مي‮كرد. يك پيازفروش، خرش را برابر او نگه داشت و با صداي گرفته‮اي گفت:
- خانوم دو ري پياز خوب انباري داريم، نمي‮خواين؟ پيازش خيلي خبه. مال اصباهونه.
از دور صداي آشناي نفتي به گوش مي‮رسيد:
- نفتي!‮ هاي نفت!

اثر صادق چوبک
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالب بود...چیزی که داره اینه که خوب خواننده رو جذب میکنه برای خوندن....یعنی ادم دلش نمیاد وسطش داستانو رها کنه..میخواد ببینه اخرش چی میشه
بیان اعتقادات مذهبیه مردم....شاید یه مقداری اشاره به فقر که این اشاره به تنگدستی مردم اصولا در داستانهای چوبک هست....
ببخشید دیگه من نقاد خوبی نیستم...چیزایی که به ذهنم رسیدو گفتم...
ولی من اخر داستانو نفهمیدم چی شد؟....نفتی رفت؟...عذرا چی شد؟...
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دونم...به نظر من اغراق توی نوشته زیاد بود
در مورد شخصیت زن داستان که با کوچکترین نگاه و توجه به رویاپردازی می پرداخت


وقتي كه دست‮هاي پر قوت و زمخت شوفر، بيخ بازوي عذرا را نزديك *****ش گرفت، بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و لذت هرگزنديده‮اي در خودش حس كرد. دلش تندتند زد و نمي‮دانست چكار بكند

خیلی سعی شده بود احساسی نشون داده بشه...که با واقعیت تفاوت داره
البته نظر من بود....شاید درست نباشه:gol:
 

mehrzadmo

عضو جدید
در مورد توانايي چوبك در داستان نويسي شك و ترديدي نيست مخصوصا اگر "انتري كه لوطي اش مرده بود" را خوانده باشيد . بدون اينكه متوجه بشيد داريد همراه داستان مي اييد بدون اينكه هيچ خبري باشد . يا طرح شگرفي در حال شكل گرفتن باشد . در مورد پايان بندي داستان كه دوستان فرموده بودند . متاسفانه خواننده ايراني هميشه دنبال پايان داستان است ! و مي پرسد آخرش چي شد ؟ متاسفانه اين يكي از آسيب هايي است كه بر خواننده نادر ما وارد است . در صورتي كه نويسنده امروزي حرفش را براي خط آخر نمي گذارد . مخصوصا اگر كتاب نويسنده هاي جديد آمريكايي رو بخونيد . بايد در داستان غرق شد و به لايه اي كه مورد توجه نويسنده است رسيد . شايد اين داستان يك داستان ساده و خطي باشد و حرفي يا لايه اي ديگر بران متصور نباشد اما به خوبي تصويري ماندگار از روزگاري كه نويسنده سعي در حفط آن داشته با تمام مشخصاتش را به دست مي دهد و اين چيز كمي نيست .
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کامران عزیز.
کاش نظر خودت را هم اینجا می نوشتی.
داستان جالبی بود.ولی از شخصیت عذرا خوشم نیومد.به نظرم ضعف های زیادی داره.
توصیف های داستان خوب بود.
 

mehrzadmo

عضو جدید
.ولی از شخصیت عذرا خوشم نیومد
من خودم چند بار اين احساس بهم دست داده . اما نه اينجا . فكر مي كنم مورد شما هم اين باشه . شما با شخصيت مشكل دارين . يعني از برخوردش از افكارش بدتون مي آد . كه فكر مي كنم اين يكي از علامات پرداخت خوب شخصيت باشه . اونقدر خوبه كه شما باهاش مخالفت كني . يعني اينقدر واقعيه كه شما ازش بدت مي آد مثل دختر همسايه مثل بقال سر كوچه و....
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راستش من هم از شخصیت عذرا اصلا خوشم نیومد. و البته با این نظر هم که مخالفت ما با این شخصیت به خاطر خوب پرداختن نویسنده به این شخصیت هست موافقم.
به نظر من هم فقر و یا شاید هم نداشتن دید باز تری نسبت به محیط بیرون باعث ساخته شدن این شخصیت در عذرا شده. شخصیتی که بیشتر در رویای خودش زندگی میکنه و همه چیزو با رویای خودش میسنجه و باز هم با خودش به رویا میبره
 

seeemesooo

عضو جدید
فكر كنم منظور نويسنده از بكار گيري نفت و بنزين نماد دنياي جديد نويد دهنده پيشرفت در دهه 30 بوده عصري كه با نظام نوين ضمن وعده بهبودي وضعيت اجتماعي موجب اختلال در روند طبيعي متعارف آن زمان شد.وبكار گيري استعاره نفت و مايع قويتر از آن يعني بنزين گوياي اين توقع مردم عامي آن دوران است كه ضمن به هم ريختن نظم اجتماعي متعارف تمدن جديد دستاورد بهتري برايشان به ارمغان نياورده بود
 

seeemesooo

عضو جدید
يه داستان

يه داستان

جوجه اي
تابستون بود لب پاشوره حوض نشسته بودم پاهام رو بي حركت گذاشته بودم تو حوض گرما بيداد ميكرد اين موقه ظهر لجن هاي كف حوض ميآمدند بالا يه دقيقه اي رو اب ميموندن و باز ميرفتندته حوض ماهي قرمز گندهه و اون دوتاي ديگم مي رفتن ته از كرمها هم خبري نبود اگه لجنا معطل ميكردن با يه چوب حصير ميزدم تو سرشون تا برگردن سرجاشون پاهاموتكون نميدادم عين يه سال قبل آخه ماهيا وكرما ميترسيدن.صداي بچه هاي محل بلند بود گل گل مادر معصومه رو صدا كرد گفت برو بچه هارو ساكت كن آقا حالشون بدتر شده . سه تاخواهر برادرام با هم از مدرسه برگشتن من لجنا رو ميپاييدم و اونهام انگار با پاشوره فرقي ندارم حتي نگاهي هم بهم نكردن.
صدا از كوچه اومد جوجه اييه جوجه اي يهو پا شدم مادر گفت كجا
ميرم كوچه
بيخود ميكني
داد زدم ميخام برم من ديگه فلج نيستم
صداتو ببر بابات مريضه
من يه طوري از حوض اومدم بيرون كه حتي كرمها هم نفهميدن رفتم دم در قدم نمي رسيد باچوب كلون در رو برداشتم چهارتا مرغ پا بسته رو جوجه اي دوره گرد انداخته بود زمين
سه تا شون پر پر ميزدند مرده حتي منو نگاهم نكرد عصمت خانوم گفت اون چاقه چنده
گفت دوتومن معامله سر گرفت و سر مرغو بريد دوتاي ديگه پر پر ميدند اما اون جوجه كوچيكه زل زده بود به من نه ناراحت بود نه خوشحال انگار ميخاست يه چيزي بهم بگه حس كردم اول باره يكي پيدام كرده مادر اومد دم در
مامان اون جوجه رو برام بخر
تعجب كرد من هيچ وقت چيزي نميخاستم
جوجه رو برام بخر
سه تا چاقشو تو خونه داريم چهارمي نه زيادي ميخام چكار
جوجه اي همه رو برداشت رفت من دانبالش دويدم
جوجه ايي
مادر كشون كشون آوردم تو رفتم لب پا شوره پاهامو يه جوري كردم تو اب كه
كرمها هم نفهميدن
جوجه منو ديد شايد منم اول كسي بودم كه اونو ديدم
و براي اولين واخرين بار يه قطره از چشمم افتاد تو حوض يه موج درست كرد خورد به اون طرف حوض برگشت طوري كرمها هم نفهميدن هي رفت و هي برگشت نه حوض سمنتي رو خراب كرد نه ماهيا فهميدن نه حتي كرما
هنوزم بعد از پنجاه سال موج مياد و ميره بدونه اينكه ديواري رو خراب كنه يا حتي كرما بفهمن كه اوني كه لب حوض نشسته سنگ پاشوره نيست

***my own***
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقد داستان

`قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجههای لندوك مافنگی، كنار پیادهرو، لب جوی یخ بستهای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشك و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.

لبجو، نزدیك قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شدهی یخبسته كه پرمرغ و شلغم گندیده و تهسیگار و كله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

كف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاك و كاه و پوست ارزن، قاتی فضلهها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانههای بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود كز كنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تك میزدند و كاكل هم را میكندند. جا نبود. همه توسری می خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنهشان بود. همه با هم بیگانه بودند. همهجا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچكس روزگارش از دیگری بهتر نبود.

آنهایی كه پس از تو سری خوردن سرشان را پایین میآوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تكشان توی فضلههای كف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمیچیدند. آنهایی كه حتی جا نبود تكشان به فضلههای ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیوارهی قفس تك میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تك غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشمآلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمینمود؛ اما سرگرمشان میكرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناك نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها كمك نمیكرد.

تو هم میلولیدند و تو فضلهی خودشان تك میزدند و از كاسهی شكستهی كنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میكردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجرههای نرم و نازكشان را تكان میدادند.

در آندم كه چرت میزدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بیتكلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یك محكومیت دستهجمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان میپلكیدند.

به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاهسوخته و رگ درآمده و چركین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به كند و كو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بیاعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار كرد. همقفسان بوی مرگآلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همهجا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میكرد تا سرانجام بیخ بال جوجهی ریقونهای چسبید و آن را از آن میان بلند كرد.

اما هنوز دست و جوجهای كه در آن تقلا و جیكجیك میكرد و پروبال میزد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود كه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بیاعتنا و بیمهر، بربر نگاه میكردند و با چنگال، خودشان را میخاراندند.

پای قفس، در بیرون كاردی تیز و كهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس میدیدند. قدقد میكردند و دیوارهی قفس را تك میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود، اما راه نمیداد. آنها كنجكاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان كه اكنون آزاد شده بود نگاه میكردند. اما چاره نبود. این بود كه بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

هماندم خروس سرخروی پر زرق و برقی، تك خود را توی فضلهها شیار كرد و سپس آن را بلند كرد و بر كاكل شق و رق مرغ زیرهای پاكوتاهی كوفت. در دم مرغك خوابید و خروس به چابكی سوارش شد. مرغ تو سریخورده و زبون تو فضلهها خوابید و پا شد. خودش را تكان داد و پر و بالش را پف و پر باد كرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لك رفت و كمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندك زد و بیمخورده، تخم دلمه بیپوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاهسوختهی رگ درآمدهی چركین شوم پینه بستهای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آنرا بلعید. هم قفسان چشم به راه، خیره جلو خود را مینگریستند.


از مجموعه انترى كه لوطیش مرده بود، چاپ ششم، ۱۳۵۵
صادق چوبک
 

seeemesooo

عضو جدید
ابتداي يك داستان كوتاه مثل يك طعمه ماهيگيريه بايد يك پتانسيل قوي از احساس رو القا كنه كه خواننده ميخكوب بشه و به خواندن ادامه بده كه اين كار رو نويسنده با بيان انزجار آميز قتلگاه مرغان انجام داد وبا شرح فجايع حاكم بر قفس شايد خواسته بود تمثيلي از وضعيت نابهنجار دهه سي زده باشه اما عملكرد خروس در آن وضعيت وتمكين مرغ و تخم گذاري بيحاصل همه گوياي آن كارهايي بود كه شخصيت هاي داستان ميتوانستند انجام دهندوشايد كنايه آميز مينمود ولي ”اجرائي“ چراكه خروس از آخرين موقعيت لحظه اي خود استفاده كرد و مرغ هم همينطوركار ديگري نميشد كرد شايد اگر انسان بودند قصه بيهوده ميخوردندكه اون آخرين لحظات عمر كوتاهشان هم تباه ميشد.مرغ ده ها هزار سال است كه با انسان به حياتش به اين گونه ادامه داده وشايد هم هر پانصد سال يك باري با انفولانزاي مرغي ويا اسپانيايي انتقام خود را ميگيرد
مثل اينكه داستان ونقد هردو درتاپيك نامناسب درج شدكه اميدوارم سرپرستان عزيز زحمت منتقل كردنش را بكشند
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
برداشتی بسیار زیبا از زندگی میلیونها انسان روی زمین. مرغ نمادی است از انسان.قفس هم شاید دنیای ما!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
جاودانگی

جاودانگی

(1)
زن شصت يا شصت و پنج سالي داشت. از روي صندلي راحتي كنار استخر باشگاه تندرستي، واقع در طبقه‌ي آخر يك ساختمان بلند كه منظره ي وسيعي از تمام پاريس داشت نگاهش مي‌كردم. منتظرپروفسور آوناريوس بودم كه گاه گاه در همين جا با او قرار ملاقات مي‌گذاشتم تا با هم گپي بزنيم. اما پروفسور آوناريوس دير كرده بود و من همچنان زن را نگاه مي‌كردم؛ فقط او توي استخر بود، تا كمر در آب بود و به نجات غريق جواني كه مايو به تن داشت و شنا يادش مي‌داد نگاه مي‌كرد. مرد به او توصيه مي‌كرد: بايد نزديك به لبه استخر حركت كند و نفس هاي عميق بكشد. زن با جد و جهد مي‌خواست چنان كند و مثل آن بود كه موتور بخار كهنه اي از اعماق آب خس خس كند (اين صدا براي كساني كه آن را نشنيده اند بهتر از اين توصيف نمي‌شود كه پيرزني نزديك به لبه يك استخر خس خس مي‌كند). من افسون زده نگاهش مي‌كردم. رفتار مضحك و رقت انگيزش جذبم كرده بود (نجات غريق نيز متوجه اين نكته شده بود، چون گوشه دهانش كمي‌تاب برداشته بود).
يكي از آشنايان با من به گفتگو پرداخت و حواسم را از پيرزن پرت كرد. وقتي مجددا" او را نگريستم، درس شنا تمام شده بود. زن استخر را دور زد و راهي در خروجي شد. از كنار نجات غريق گذشت و پس از آنكه سه چهار گام از او دور شد، سرش را برگرداند، لبخند زد و دستش را براي نجات غريق تكان داد. درآن لحظه دردي در قلبم احساس كردم: آن لبخند و آن حركت از آن يك دختر بيست ساله بود! بازويش با آرامشي فريبنده بالا رفت، گويي بازيگوشانه توپي را رنگارنگ را به سوي معشوقش پرتاب مي‌كند. لبخند و حركت از ظرافت و فريبندگي برخوردار بود، اما صورت و بدن ديگر هيچ فريبندگي نداشت. فريبندگي حركتي بود كه در نافريبندگي بدن غرقه شده بود. ولي زن گر چه مي‌بايد دانسته باشد كه ديگر زيبا نيست، اين واقعيت را در آن لحظه فراموش كرده بود. در وجود همه ي ما بخشي هست كه خارج از زمان به زندگي خود ادامه مي‌دهد. شايد تنها در مواقع خاصي از سن خود آگاه مي‌شويم و بيشتر اوقات بدون سن هستيم. به هر حال لحظه اي كه زن رو برگرداند و براي نجات غريق جوان (كه نمي‌توانست از شدت خنده بر خود مسلط شود) لبخند زد و دست تكان داد، از سن خود آگاه نبود. جوهر فريبندگي اش، مستقل از زمان، براي لمحه اي در آن حركت متجلي شد و مرا خيره كرد. به شكل غريبي تحت تاثير قرار گرفته بودم. و سپس واژه ي «اگنس» به ذهنم آمد. «اگنس». هرگز زني را به اين نام نمي‌شناختم.

(2)
در بستر دراز كشيده ام و از سر كيف چرت مي‌زنم. در اولين لحظه هاي بيداري و هشياري، حدود ساعت شش بامداد، دستم را به سوي راديو ترانزيستوري كوچك پهلوي متكايم دراز مي‌كنم و دكمه اش را فشار مي‌دهم. برنامه اخبار بامداد پخش مي‌شود، اما من به زحمت مي‌توانم كلمات را تك تك تشخيص دهم و بار ديگر به خواب مي‌روم، به طوري كه جمله هاي گوينده ي اخبار با روياهايم مخلوط مي‌شود. اين زيباترين قسمت خواب و دلپذيرترين لحظه ي روز است. از بركت راديو مي‌توانم مزه ي چرت زدن و بيدار شدن را بچشم، آن نوسان خوش ميان بيداري و خواب كه بخودي خود كافي است تا از دنيا آمدن مان پشيمان نشويم. آيا خواب مي‌بينم يا واقعا" در سالن اپرائي هستم كه دو مرد با صداي زير و ملبس به البسه ي شهسواران درباره ي هوا آواز مي‌خوانند؟ چرا راجع به عشق آواز نمي‌خوانند؟ بعد متوجه مي‌شوم كه آنها گوينده اند، از خواندن باز مي‌ايستند و بازيگوشانه صداي يكديگر را قطع مي‌كنند. اولي مي‌گويد امروز روزي گرم و شرجي است بااحتمال رگبار و ديگري باعشوه و همخوان، سخن اولي را قطع مي‌كند و مي‌گويد: "راستي؟" و صداي نخست با همان لحن پاسخ مي‌دهد: "بله، البته. معذرت مي‌خواهم برنارد. اما همين است كه هست. مجبوريم اين هوا را تحمل كنيم." "برنارد با صداي بلند مي‌خندد و مي‌گويد:" ما كيفر گناهانمان را مي‌بينيم." و صداي اول: "برنارد، چرا بايد من براي گناهان تو قصاص پس بدهم؟" در اينجا برنارد براي اينكه به همه ي شنوندگان بفهماند كه گناه چه گناهي است با شدت بيشتري مي‌خندد، كه من مي‌فهمم: اين همان ميل عميقي است كه همه در زندگي داريم كه ديگران ما را از گناهكاران بزرگ بدانند! بگذار فسق و فجور ما را با رگبار، توفان و بوران مقايسه كنند! وقتي مردان فرانسوي در پايان روز چترهايشان را باز مي‌كنند، بگذار خنده ي دو پهلوي برنارد را با حسرت به ياد آورند. ايستگاه ديگري را مي‌گيرم، چون حس مي‌كنم دوباره خواب دارد به سراغم مي‌آيد و مي‌خواهم مناظر جالب تري را براي روياهايم فرا بخوانم. در اين ايستگاه يك گوينده زن اعلام مي‌كند:"امروز روزي گرم و شرجي است با احتمال رگبار." و من خوشحالم كه در فرانسه اين همه ايستگاه راديو داريم و تمام آنها دقيقا" هم زمان مطلب يكساني را در باره ي حوادث يكساني بيان مي‌كنند. تركيب هماهنگ يكنواختي و آزادي. مگر انسان ديگر چه مي‌خواهد؟ و من پيچ راديو را به جاي قبلي، كه برنارد لحظه اي پيش به گناهانش تفاخر مي‌گرد، مي‌چرخانم، اما به جاي او صداي شخص ديگري را مي‌شنوم كه درباره ي يك رنو جديد آواز مي‌خواند. پيچ را مي‌چرخانم و صداي همسرايان زن را مي‌شنوم كه براي فروش پوست هاي گرانبها آنها نيز آواز مي‌خوانند. دوباره پيچ راديو را به ايستگاه برنارد مي‌چرخانم، دو بخش آخر آهنگ رنو را مي‌شنوم و بلافاصله صداي خود برنارد به گوش مي‌رسد. برنارد با آوازي يكنواخت كه تقليدي از ملودي رو به خاموشي آهنگ است، چاپ يك زندگينامه جديد ارنست همينگوي را اعلام مي‌كند، صد و بيست و هفتمين زندگينامه، كه اين بار يك زندگينامه به راستي مهم است، زيرا در اينجا معلوم مي‌شود كه همينگوي در سراسر زندگي اش يك كلمه حرف راست نگفته است. او درباره تعداد زخم هايي كه در جنگ جهاني اول برداشته غلو كرده و خود را يك اغواگر كبير قلمداد نموده است، در حالي كه ثابت شده در اوت 1944 و باز از ژوئيه 1959 به بعد كاملا" ناتواني جنسي داشته است. صداي ديگر خنده كنان مي‌پرسد' "آخ راستي؟" و برنارد با طنز پاسخ مي‌دهد:"بله البته ..." و بار ديگر ما همگي، همراه با همينگوي ناتوان خود را در صحنه نمايش اپرا مي‌بينيم، و ناگهان صدائي موقر شنيده مي‌شود كه از محاكمه اي سخن مي‌گويد كه براي چند هفته فرانسه را به خود مشغول كرده: در جريان يك عمل جراحي ساده زني جوان به علت بي مبالاتي در جريان بيهوشي از بين رفته است. به اين سبب سازماني كه براي حمايت از مردم به نام «مصرف كنندگان» تشكيل شده است پيشنهاد كرده است در آينده از تمام عملهاي جراحي فيلمبرداري شود و فيلم ها بايگاني شوند. «مؤسسه حمايت از مصرف كننده» بر اين باور است كه فقط از اين راه دادگاه ها مي‌توانند انتقام تمام مردان يا زنان فرانسوي را كه بر تخت جراحي جان مي‌سپارند به درستي بگيرند. باز به خواب مي‌روم.
وقتي حدود ساعت هشت و نيم بيدار مي‌شوم، مي‌كوشم اگنس را تصوير كنم. او نيز چون من بر تختخواب پهني دراز كشيده. سمت راست تختخواب خالي است. شوهرش كيست؟ معلوم است شخصي كه روزهاي شنبه صبح زود خانه را ترك مي‌كند. براي همين است كه تنها است، با ملاحت ميان خواب و بيداري در نوسان است.
سپس برمي‌خيزد. روبرويش يك دستگاه تلويزيون، مستقر بر يك پايه دراز لك لك شكل قرار دارد. لباس خوابش را مثل پرده سفيد شرابه دار تئاتر روي ميله مي‌اندازد. نزديك تختخواب مي‌ايستد و من براي اولين بار او را برهنه مي‌بينم: اگنس، قهرمان داستانم. قادر نيستم چشم هايم را از اين زن زيبا بردارم، گويي متوجه نگاه من شده، به اتاق پهلويي مي‌رود تا لباس بپوشد.
اگنس كيست؟
همان طور كه حوا از دنده ي آدم در آمد، همان طور كه ونوس از امواج زاده شده، اگنس از حركات آن زن شصت ساله در كنار استخر كه براي نجات غريق دست تكان داد و مشخصات چهره اش ديگر دارد از ذهنم محو مي‌شود، سر برآورد. در آن موقع دلتنگي بزرگ و وصف ناپذيري عارضم شد و اين دلتنگي باعث زاده شدن زني شد كه من او را اگنس مي‌نامم.
آيا يك شخص و به معنايي گسترده تر، يك شخصيت در يك داستان، بنا بر تعريف، يك وجود واحد و تقليدناپذير نيست؟ پس چگونه ممكن است با ديدن حركتي از يك فرد، كه شاخص شخصيتش و بخشي از فريبندگي اش است، جوهر انسان ديگر و جوهر روياهاي من درباره ي او بشود؟ بايد كمي‌در اين باره انديشيد.
اگر سياره ما حدود هشتاد ميليارد نفر به خود ديده باشد، مشكل مي‌توان تصور كرد كه هر مرد يا زني داراي مجموعه اي از حركت هاي ويژهة خود باشد. در علم رياضيات اين امكان پذير نيست. بدون كمترين شكي، در جهان تعداد حركات به مراتب از تعداد افراد كمتر است. اين دريافت ما را به اين نتيجه گيري تكان دهنده اي سوق مي‌دهد: حركت از يك فرد فردي تر است. كوتاه سخن اينكه: مردم زياد، حركات كم.
من در آغاز، هنگامي‌كه درباره زني در كنار استخر حرف مي‌زدم گفتم:« جوهر فريبندگي اش، مستقل از زمان، براي لمحه اي در آن حركت متجلي شد و مرا خيره كرد». آري من آن وقت مطلب را آن گونه مي‌ديدم، كه اشتباه بود. حركت چيزي از جوهر زن را متجلي نساخت، مي‌توان گفت زن فريبندگي يك حركت را براي من متجلي كرد. يك حركت را نمي‌توان به مثابه بيان يك فرد، به مثابه آفرينه ي او دانست (زيرا هيچ فردي نمي‌تواند حركتي بي سابقه، كه از آن ديگري نباشد، خلق كند)، حتي نمي‌توان حركت را به مثابه ابزار شخصي تلقي كرد، برعكس اين حركت ها هستند كه از ما به مثابه ابزار خود، وسيله اي براي تجسم خود استفاده مي‌كنند.
اگنس اكنون لباس پوشيد و داخل هال رفت. در آنجا ايستاد و گوش داد. با صداهاي مبهمي‌كه از اتاق پهلو مي‌آمد فهميد كه دخترش تازه از خواب برخاسته است. اگنس براي مواجه نشدن با او شتابان وارد راهرو شد. در داخل آسانسور دكمه سالن انتظار را فشار داد. آسانسور به جاي پايين رفتن مثل يك رقاص به تكان تكان افتاد. اين اولين بار نبود كه آسانسور با اين حركات او را وحشتزده كرده بود. يك بار كه اگنس مي‌خواست پايين برود، آسانسور بالا رفت و بار ديگر از باز كردن در امتناع كرد و نيم ساعت او را محبوس كرد. اگنس حس مي‌كرد كه آسانسور مي‌خواهد با او به تفاهم برسد و با خشونت، سكوت و لجبازي چيزهايي به او بگويد. اگنس چند بار به ناگهان شكايت كرد، اما چون آسانسور با ساير مستأجرها رفتاري طبيعي و مناسب داشت، نگهبان فكر مي‌كرد كه اختلاف اگنس با آسانسور يك مسئله شخصي است و از اين رو اعتنايي نكرد. اين بار اگنس جز آنكه از آسانسور خارج شود و از پلكان پائين برود چاره ديگري نداشت. لحظه اي كه در راه پله پشت سر اگنس بسته شد، آسانسور آرام گرفت و در پي او به پايين سرازير شد.
هميشه روز شنبه براي اگنس ملال آورترين روزها بود. شوهرش، «پل»، معمولا" قبل از ساعت هفت بيرون مي‌رفت و ناهار را هم با يكي از دوستانش مي‌خورد، در حالي كه او وقت آزاد خود را صرف رسيدگي به كارهاي متعدد منزل مي‌كرد كه از وظايف شغلي اش آزار دهنده تر بود: مي‌بايد به اداره پست برود و نيم ساعت در صف جوش بزند، براي خريد به سوپرماركت برود و با زن فروشنده بگو مگو كند و وقتش جلوي صندوق هدر برود، به لوله كش تلفن كند و با او چك و چانه بزند كه سر وقت بيايد تا مجبور نشود تمام روز را منتظرش بماند. مي‌كوشيد لحظه اي پيدا كند و در سونا كمي‌بياسايد، كاري كه در خلال هفته نمي‌توانست انجام دهد؛ هميشه بعد از ظهر ها مي‌ديد كه جاروبرقي يا گردگير به دست گرفته است، زيرا زن نظافت چي، كه جمعه ها مي‌آمد، بيش از پيش بي مبالات شده بود.
اما اين شنبه با ساير شنبه ها تفاوت داشت: درست پنج سال بود كه پدرش مرده بود. صحنه خاصي در برابر ديدگانش نمودار شد: پدرش روي توده اي عكس پاره پاره خم شده و خواهر اگنس بر سر او فرياد مي‌كشد: " چرا عكس هاي مادر را پاره كرده اي!" اگنس جانب پدر را مي‌گيرد و كينه اي ناگهاني بر دعواي خواهرها سايه مي‌افكند. اگنس سوار اتومبيلش مي‌شود كه جلوي منزل پارك شده است.


 
  • Like
واکنش ها: cute

tanha990

عضو جدید
خدا کشی
اگر از سنم بپرسيد مي گويم چند سالي كوچكتر از خدا و چند سالي بزرگتر از خلقت .
تاريخ را از برم چرا كه انقراض دايناسورها را به چشم ديدم ، آن روزها در انقلاب صنعتي اروپا پاريس بودم و نزديك همان برج معروف در كافه ها دنبال كار ميگشتم . و روزي كه آن مرد دانشمند گفت زمين ميچرخد بين حضار در كليسا بودم ...
اما امروز پس از ملياردها سال نيامده ام هماني را بگويم كه در كتب تاريخ هم مي توان نظيرش را پيدا كرد ،‌ آنهايي را كه همه ميدانيد و شنيده ايد نميخواهم بازگو كنم .
از حقايقي سخن ميگويم كه جز چند تن كسي نفهميدش .
آن روز كه براي نخستين بار خدا مرد ، من حاظر ميان جماعت بودم ،‌زماني كه حق كودكي را گرفتند خدا با تمام عظمتش جان داد .
خدا بار ديگر در قرون وسطا جايي در اروپا نيز مرد ، همان زماني كه كشيشان بهشت فروشي كردند.
بار ديگر زماني خدا جان داد كه همه فكر كرديم اين بار براي نجات بشر امده ، اما همان وقتي كه با زور شمشير گفتند دينمان را ميپذيري يا خير ؛ خدا نيامده مرد ./
زماني كه در يونان دنبال قهرماني بودم تا مردم را نجات دهد ،‌سيزيف عجولانه اسرار خدايان را فاش كرد و به حكمي ابدي دچار گشت . ان روز نيز نخستين قهرمان را كشتند و قهرمان بعدي را در شرق به دست پدرش - پادشاهان -كشتند .
مرگ هاي ديگر و سلسه وار همه امدند و رفتند ، گذشت از مرگ خدايان و قهرمانان ، شاعران و نويسندگان و جهان تغييري نكرد .
خدا نيز همچو من تمام اين رويدادها را ديد و از خلقتش پشيمان شد ، وليكن كسي از ندامتش با خبر نبود جز من .
روزي به اين نتيجه رسيد كه اين اشتباه عظيم را به پايان برساند ،‌ نشقشه اي كشيد و اجرا كرد كه فقط من و او از ان با خبر بوديم ،‌راستش خودم نقشه را كشيدم و به او دادم .
چندي بعد زمين به شدت لرزيد ، انگار روي اتشي قرار گرفته باشد و بالا پايين بپرد ،‌ اينگونه كه خيلي ها نابود شدند ، اما از نسل بشر هنوز كساني باقي مانده بودند ...
خدا با خود فكر كرد شايد اين عده تنبيه شده دست از خدا كشي بردارند اما اينچنين نشد ...
پس او زلزله ، سيل ، طوفان ، خشكسالي ، طاعون و ... را فرستاد اما بشر پابرجا ماند ...


امروز كه به گذر لحظات فكر ميكنم و رويدادها از برابر ديدگانم ميگذرد به اين مي انديشم كه خداوند چه صبري داشته و حالا حق دارد اينگونه اشفته كنار من بنشيند ...
هر روز صبح زود مرا از خواب بيدار ميكند به جلوي كلبه ي چوبيمان ميبرد و روي صندلي كهنه قديمي مينشينيم ،با كتري زنگار بسته چاي درست كرده و از بالاي كوه به پايين و مردمانش نگاه ميكنيم .
مانند كودكان ؛ ذوق زده ؛ آن پايين را نگاه ميكند و ميخندد - شايد به ناكامي هاي بشر و خودش –
سپس بر ميخيزد ، با قدم هاي كوتاه و ارام راه ميرود و با خود حرف ميزند ، از يك هفته پيش هم پس از راه رفتن و ناسزا گفتن به خود در رابطه با افرينشش به سمت من ميدود و التماس ميكند كه داستانش را بنويسم تا درس عبرتي شود براي خدايان .
طاقت ديدن ان چشمان سبز و غمگين را ندارم ... براي شاد شدن انها شروع به نوشتن كردم و اين پير خداي ديوانه را به ارزويش رساندم . 18/5/87
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کامران عزیز.
شرمنده این داستان را چهار هفته ی پیش گذاشته اید و من تازه الان دیدم.
با عجله خواندم.داستان جالب و زیبایی بود با توصیف هایی خوب و کامل.
باید باز هم بخوانم.
ممنون از داستان های زیبایت.;)
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کامران عزیز.
شرمنده این داستان را چهار هفته ی پیش گذاشته اید و من تازه الان دیدم.
با عجله خواندم.داستان جالب و زیبایی بود با توصیف هایی خوب و کامل.
باید باز هم بخوانم.
ممنون از داستان های زیبایت.;)
قربانت عزيز! ولي نقد هم بكني بد نيستا! آخه تاپيك نقده مثلا! :redface:
 

tanha990

عضو جدید
سرم از صدای وحشتناک سکوت این تالار داره میترکه ... میشه کمی حرف بزنید و نقد کنید ؟
 

Similar threads

بالا