معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

چنــدان هم دور نیستــــی ؛

فقط به انــدازه ی یک نمیـــدانم از مــن فاصـــله گـرفتــه ای !

آری ، "نمیـــدانم" کجـــایی ؟

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفته بودی فردا، پشت این پنجره ها، غنچه ای می روید،

و کسی می آید، روشنی می آرد...

دیرگاهیست که من، پشت این پنجره ها منتظرم،

ولی اینجا حتی، رد پایی هم نیست!
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکـــــــــــــــــــــایت من…
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد…
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کـــــــــــــــــــــه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود…
 

دختر بهاری

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بسیار زیبا از احمد شاملو:
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت
به رقص درآیی
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر ولبخند بزن
فهمیدن احســاس
کار هر آدمی نیست!‌
 

دختر بهاری

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
این روزها فهمیدم که در هیچ قابی نمیگنجم، اما این تقصیر من نیست شاید هم... اما ایستاده م تا تمامی امروز را نگاه کنم، کسی چه میداند شاید فردا لحظه ای که هیچ کس انتظار ندارد پرواز کنم...
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضــی چیــزهـا
بعضــی دردهــــا
بعضــی غــــم هـا
در زندگـــی جــایی می خواهــــــــــــد
جــایی به وسـعــــــــ ــــــت ِ دریـــاهـا
جــایی به پهنــــ ـــــــای ِ دشــت هـا
جــایی به انــدازه ی ِ
بـی کــــــ ـــــران آسمـــان هـا
جـایی که حجـــم ِ دلتنگــــــ ـــــی هایت را داشتــه باشـد
جـایی که بـرای ابــــــرهای ِ بــاران زای خاطــــــره ها
چَتـری داشتــه باشـد
جــایی که نـوای ِ درد و دل هــایت را بشنـــــــــــ ــــــــــــَوَد
و هیــــچ نگــویـَد و آرامـــَت کنـد
جــایی که بـرای هــِق هــِق های ِ شبــــــانه ات
برای بُغــض های ِ گـاه و بـی گاهــَت شــانه ای داشتـه باشـد
جـایی که وقتــی کاســه ی صبــرت لبریــز شـد
اضافــ ــه اش از چشمـــانت نچـِکـَد
چشمــــــــــانت را بــــــارانی نکنــد
دلـــت را خـــــــ ـــــــ ــــــــ ــــون نکنـد
جــایی که بـرای حســـــــــرت هایت
بـرای زخـــــــــم هایت
مرهمــــی داشتـه باشـد
جــایی که حجــــــــــم نبــودن ها را
حجــم ِ جـای خالــی های زندگیــت را پــُر کنـد
جــایی که وقتــی فکــر و خیــال ها
به روح و ذهنـــت هجـــــــــوم بـرد
با شلیکــــــــــ ِ یـک معجــــزه از جنـس ِ آرامـــــــــــــــــش نـــابودشان کنـد
جـایی که جـایی بـرای ِ
داغ ِ از دسـت دادن ها
خــون بهــای ِ تنهــــــــــــــا شــدن ها و بـی کــس مـــاندن ها داشتــه باشـد
آخـر مگــر دل مـــ ــن چقــدر جـــا دارد ؟!
دیگــر دلــی نمـــانده ...
درون سینــــه ی مــن
چیـــــــــــــــزی ست شبیــه دَرد ... نه قلــب ...
:heart:
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت حکایت نامردی دنیاست
یه نخ ارامش دود میکنم
به یاد ناارامی هایی که از سروکولم بالا رفته اند
یه نخ تنهایی٫به یاد تمام دلتنگی هام
یه نخ سکوت٫به یاد حرفهایی که قورت داده ام
یه نخ بغض
به یاد تمام اشکهای بی کسیم
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خندم !
تظاهـــــر به شادی میکنم !
حرف میزنم مثل همه ...
اما ...
خیلی وقت است مرده ام !
خیلی وقت است دلم می خواهد روزه ی سکوت بگیـرم !
دلم می خواهد ببارم ...
و کسی نپرسد چرا ... !
این روزها فقط ادای زنده ها را در میاورم ....
گاهی که خیلی غمگین میشوم گریه نمیکنم...
فقط لبخندی کش دار و تلخ
به گذر زمان و مختصات مکان حواله میدهم...
و بی مهابا پاهایم را تکان میدهم !
و خیره به دیوار سفید همیشگیِ روبه رویم میشوم
و پوست لبم را می کنم تا خون بیاید......
و کنج اتاق می شود خلوتگاهم !
گاهی که خیلی غمگین میشوم
خودم را نوازش می کنم در اوج تنهایی
و خود را در آغوشِ خود رها میکنم...
دستانم را لمس میکنم تا بدانم که هستم
و فراموش نشده ام... نمرده ام ...
گاهی که خیلی غمگین میشوم
مدتها خود را در آینه مینگرم...
امشب از آن گاهی هاست .............
 
  • Like
واکنش ها: A.8

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش دنیا طوری بود که کسی به کس دیگه ای نیاز نداشت.
اونوقت آدما مطمئن میشدن کسی که سراغشون رو میگیره دوسشون داره نه کارشون...!!!
 
  • Like
واکنش ها: A.8

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی از مرگ پرسید: چرا انسانها عاشق من هستند اما از تو متنفرند!؟
مرگ پاسخ داد ؛ چون تو یک دروغ زیبایی و من یک حقیقت تلخ
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یــــادت باشد اگر چشمت به این دست
نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آنھایى
که ھر روز میبینى و مراوده میکنى
ھمه انسان ھستند و داراى خصوصیات
جایزالخطا...نامت را انسانى باھوش یک انسان، با نقابى متفاوت، اما ھمگى
بگذار اگر انسانھا را از پشت نقابھاى
متفاوتشان شناختى...
و یادت باشد که
اینھا رموز بھتر زیستن ھستند....
"مھاتمـا گانـدی"
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چـراغـانی ِ ستـاره هـاست چـشمـانِ تــو !
و مـن ..
بــــرایِ دلـــــم ..
فــالِ اشـک می گــــــیرم !

 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]بیا تا بریزیم[/FONT][FONT=&quot]…[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]
تو استکانی چای برای من![/FONT]
[FONT=&quot]
من زندگی ام را به پای تو[/FONT]
[FONT=&quot]![/FONT]

 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نبودنت را گوش میکنم


شاید صدای نفسهایت سر نخی باشد



انگشتانم را بر لبان زمین میگذارم!!!



هییییس...



میخواهم رد نفسهایش به گوش برسد



لعنتی کجای قصه زندگیمان سکوت کردی



که تو را نمیشنوم



خسته ام ازین سکوت تکراری ...

 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاقبتم رفتن شد ...


دنیا خواست ناتمام بمانم در این سرود!!!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دلت را
به کسی
بده که
ارزش دل را بداند
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من صبورم اما......
بی دلیل از قفسه کهنه شب میترسم....
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و....
چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند....
میترسم!
من صبورم اما......
آه این بغض گران صبر نمی داند چیست.......!
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن نازنین کجاست که یادم نمیکند
صد غم به سینه دارم و شادم نمیکند
یک لحظه آنکه بی من هرگز نمی نشست

امشب به یاد کیست که یادم نمیکند
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود …
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موهایت را روی صورتت که میریزی

نیمی را به شرق نیمی را به غرب

دنیا ی من تعادل می گیرد…!

و من دور از آن خط استوا

زیر سایه پلکهایت روزه میگیرم…!

 
بالا