معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کآن درد به صد هزار درمان ندهم ...





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h]


نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند

مثل آسمانی که امشب می بارد....

و اینک باران

بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند

و چشمانم را نوازش می دهد

تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم‬




http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=44203&d=1296925297
 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل سپردن را نمیدانم کجایش غربت است ..

ان زمان که عطر تنش محفل به محفل.... عشقم میبرد سجاده اش ...

پیچیدن صدای زمزمه ی تلاوت عشق از زبانش بر دلم .....

سایه ای چون تکیه گاه دل مرا از عشق مجنونی برتر است ....

من غریبم در نماز عاشقی...

بی دلم ....اواره ام حتی در نگاه شاهدین این یقین...

من... گمگشه ام ......سرگردانم به عشق حتی در نگاه بی پروای عاشقین ....

حتی در نماز عشق غریبم به یقین....


نرگس فاطمی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گريه کردم گريه هم اين بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
بي‌تو خشکيدند پاهايم کسي راهم نبرد
دردِ دل با سايه‌ي ديوار آرامم نکرد
خواستم ديگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، اين کار آرامم نکرد
سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردي؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به ديدارم بيا هر شب،
در اين تنها یی تنها و تاريك خدا مانند
دلم تنگ است

بيا اى روشن، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز كن در زير سرپوش سياهي ها
دلم تنگ است...
بيا بنگر چه غمگين و غريبانه
دراين ايوان سر پوشيده و اين تالاب مالامال
دلی خوش كرده ام با اين پرستوها و ماهي ها
و اين نيلوفرآﺑﻰ و اين تالاب مهتاﺑﻰ
بيا اى هم گناه من دراين برزخ
بهشتم نيز و هم دوزخ
به ديدارم بيا اى هم گناه، اى مهربان با من
كه اينان زود می پوشند رو
در خواب هاى ﺑﻰ گناهي ها و من می مانم و بيداد و ﺑﻰ خواﺑﻰ
شب افتاده است و من تنها و تاريكم
و در ايوان و در تالاب من ديريست در خوابند پرستوها و ماهي ها و آن نيلوفر آﺑﻰ
بيا اى مهربان من!
بيا اى ياد مهتاﺑﻰ

شهریار




 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردا روز دیگری است
كه بی تو
بر عمر تلف شده افزوده می شود

همین روزها
روز رفتن از راه می رسد
و من طوری از خیال تو گم می شوم

كه انگار هرگز نبوده ام
...

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
مردم اغلب بي انصاف, بي منطق و خود محورند
ولي آنان را ببخش

اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند
ولي مهربان باش


اگر موفق باشي دوستان دروغين ودشمنان حقيقي خواهي يافت
ولي موفق باش


اگر شريف ودرستکار باشي فريبت مي دهند
ولي شريف و درستکار باش


آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي، شايد يک شبه ويران کنند
ولي سازنده باش

اگر به شادماني و آرامش دست يابي، حسادت مي کنند
ولي شادمان باش

نيکي هاي درونت را فراموش مي کنند
ولي نيکوکار باش



بهترين هاي خود را به دنیا ببخش
حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد


ودر نهايت مي بيني هر آنچه هست
همواره ميان “تو و خداوند” است
نه ميان “تو و مردم”

:gol:

 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
جای تو خالیست...

هزاران کلمه در جای خالی ات ریختم اما جای خالی تو پر نشد...!

هیچ چیز جای تو را پر نمی کند...

هیچ چیز.....!

تو از جنس بی نهایت بودی!
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضی وقتا هست که دوس داری کنارت باشه…

محکم بغلت کنه…
بذاره اشک بریزی راحت شی….
بعد آروم تو گوشت بگه: ” دیوونه من که هميشه باهاتم و با تو خواهم موند “:cry:
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا از مرگ می ترسید ؟


چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید ؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟



فریدون مشیری


 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایتم کن

برای دستهایی که مرا جستند

و برای چشمانی که مرا قطره قطره...

برای لبهایی که ترانه ام کردند

و بعد شاید مرثیه ای

حکایتم کن به غروب رسیده ام!!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تولد انسان روشن شدن کبریتی است
و مرگش خاموشی آن!
بنگر در این فاصله چه کردی؟!!
گرما بخشیدی...؟!
یا سوزاندی...؟!!



 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمهایت زیباست، طرحي از پاييز است
و از آن زيباتر،
از حيا لبريز است
تو و يك عالمه راز
من و دنياي نياز
تو و پرواز سر كوه بلند
من و پاهاي گره خورده به بند
تو برو چون كه مرا راهي نيست
در دلم عشق به فردايي نيست
تو برو، عشق در اينجا ننگ است
عشق از شيشه و پاسخ سنگ است...:cry:


 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد

از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد

موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد

ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد

اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهي وقتا دلم ميخواد يکي ازم اجازه بخواد ؛

که بياد تو تنهاييم ….

و من اجازه ندم !

و اون بي تفاوت به مخالفتم بياد تو و آروم بغلم کنه و بگه :

مگه من مردم که تنها بموني … !
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیگر برای داشتنش سماجت نمی کنم ،

پرنده ای که مال من نیست

صد تا قفس هم برایش بسازم ،

باز هم می رود !
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من خوبم ...



من آرامم...



من قول داده ام...



فقط کمی



بی حوصله ام



آسمان روی سرم سنگینی میکند



روزهایم کـــــــــــــــش آمده



هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم



باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم



روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند



چون من خوبم ... من آرامم... من قول داده ام...



تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد



اما شبها...
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر برای داشتنش سماجت نمی کنم ،

پرنده ای که مال من نیست

صد تا قفس هم برایش بسازم ،

باز هم می رود !

وقتي كه دستهاي باد
قفس مرغ گرفتارو شكست
شوق پرواز نداشت
وقتي كه چلچله ها
خبر فصل بهارو ميدادند
عشق آواز نداشت
ديگه آسمون براش
فرقي با قفس نداشت
واسه پرواز بلند
تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توي ابرها
سوي جنگل هاي دور
ديگه رفته از خيال
اون پرنده ي صبور
اما لحظه اي رسيد
لحظه پريدنو رها شدن
ميون بيم و اميد
لحظه اي كه پنجره بغض ديوارو شكست
لحظه آسمون سرخ ميون چشاش نشست
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبم بی ستاره است و من غمگین

راهم طولانی است من خسته

تاریکی آمده است و روشنایی مرده

تنهای تنها از جاده های خیال رویا ییم

می گذرم به امید دیدار تو

این تاریکی شوم مرا ویران کرد

رویاهای مرا در غصه پنهان کرد

نیست کسی که به من بیاموزد

راه و رسم عشق را

افسرده و ماتم زده تنها کنار رود کم آبی نشستم

که نیست در آن زلالی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسعود من...........

هيچگاه فرصت نشد تا بگويم:

دوستت دارم

رفت و من در انتظار آمدن و گفتن:

دوستت دارم

اما!!!

خيلي زود دير شد...

حتي براي آخرين بارهم نتوانستم

ديدگان زيبايش را ببينم

و مرا

با سكوت مرگبار زمان تنها گذاشت...
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسعود من...........

هيچگاه فرصت نشد تا بگويم:

دوستت دارم

رفت و من در انتظار آمدن و گفتن:

دوستت دارم

اما!!!

خيلي زود دير شد...

حتي براي آخرين بارهم نتوانستم

ديدگان زيبايش را ببينم

و مرا

با سكوت مرگبار زمان تنها گذاشت...


خیلی زود دیر میشود برای...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسعود جانم
از ظهر تا دم غروب طول کشید
دشتی را شخم زدم تا دفنش کنم
بد عادت شده بود
جلوتر از من راه می رفت تا زودتر به تو برسد
سایه ام را می گویم



که خواب دیده بود تو به دیدارش آمده ای ....
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزگار...........
با توام
میدانی؟؟...........
رفت..............
مسعود من رفت......

رفت و دفتر من خالي ماند...
لاي هر صفحه اش اشكهاي بي پايان من ماند...
رفت و برقلبم نشست
آه سرد...

 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
((چراغ هاي رابطه تاريكند))
و من افسرده از ناتواني اين روح
افسرده از شنيدن آواي خوشبختي ماهيان ساده دل
كه سوار بر رود پوچي اند
من از نگاه حزن آلود خويش افسرده ام
و از شنيدن اين كه
چراغ هاي رابطه تاريكند
من از ناتواني اين روح افسرده ام.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب به یاد تک تکِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهابِ خیسِ ورق ها، دلم گرفت
از خواندن تمام خبرها تنم بسوخت
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو
در آتشِ گرفته سراپا دلم گرفت
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت
یک ردِ پا که سهمِ من از بی نشانی است
از ردِ خون که مانده به هر جا، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار میکنم، درآمدم از پا دلم گرفت

 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
در هجوم وحشي باد كوير
نفس شعله افروخته اي مي گيرد
ساقه اي مي شكند
غنچه سرخ دلش مي گيرد
و صدايي است كه در زمزمه ي باد
مرا مي گويد:
خشت در خانه ي آب مي ميرد
دلم از غربت خود مي گيرد
 
بالا