مرا مي خواستي تا شاعري را
ببيني روز و شب ديوانه خويش
مرا مي خواستي تا در همه شهر ز هر كس بشنوي افسانه خويش!!!!!!!!!!
مرا مي خواستي تا در غزل ها
تو را زيباتر از مهتاب گويم
تنت را در ميان چشمه نور
شبانگاهان مهتابي بشويم!!!!!!!!
مرا مي خواستي اما چه حاصل
برايت هرچه كردم باز كم بود!!!!!!!
مرا روزي رها كردي در اين شهر
كه اين قطره دل درياي غم بود! تو را مي خواستم تا در جواني نميرم از غم بي همزباني غم بي همزباني سوخت جانم چه مي خواهم دگر زين زندگاني؟؟؟؟؟؟؟؟
در انتظار آمدنت بودم، تا مرا به سرزمین پاک دلت میهمانی کنی و دنیایم را با حجم
"بودنت"، که اکنون همه دنیای من شده، پر نمایی !؟
چشم براهت بودم تا مهربانی، شور و عشقم را خرج چشمانت کنم!
منتظرت بودم! تا بار دگر، دستهای مرا به معراج شانه هایت، ببری!
انتظار دیدارت، هنوز با من است! سخت و کشنده!! اما تو دیگر نیامدی!!!!
من یه آرزویی تو زندگیم داشتم................
بهش رسیدم.............
خوشبختی رو با تمام وجودم حس کردم............
باهاش زندگی کردم.........
زندگی رو دوباره با نهایت عشق و زیباییهایش بهم داد..........
دوباره متولد شدم...........
معنای عشق را فهمیدم.............
معنای زندگی را...........
مهربانی............
امید را............
ولی............
افسوس .................................................. .............
خیلی زود پر کشید و رفت..............
حالا من ماندم و تلی از ویرانه های تنهایی و غم
آری.............
دنیا بدان،من دیگر هیچ آرزویی ندارم............
مرگ را میطلبم...........
نمیدانم خدا این آرزویم را کی بهم میبخشه...........
امیدوارم زود باشه که.........
خیلی
خیلی..............
درد دارد.............
دل بی صاحب من
رفتي و با رفتنت كاخ دلم ويرانه شد من در اين ويرانه ها احساس غربت مي كنم چشمهايم خيس از باران اشك و انتظار من به اين دوري خدايا كي عادت مي كنم ؟ مي روم قلب تو را پيدا كنم برق چشمان تو را معنا كنم مي روم شايد كه در دشتي بزرگ معني عشق تو را پيدا كنم
حالا كه دست هایت چتر نمی شوند
حالا كه نگاهت ستاره نمی بارد
حالا كه خانه ای برای ما شدن نداریم
از كاغذ شعرهایم اتاقی می سازم
تا آوار تنهایی بر سرت نریزد
و آرامش خیالت ، خیس اشك هایم نشود
میراث تو چيزي از دريا در صدفها جا مانده چيزي از تو در من چيزي از صداي تو در گوشم چيزي از تصوير تو در نگاهم چيزي از بوي تو در هوا جا مانده به هم ميكوبند موجها درون صدفها درون سينهي من
لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن…
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام
احساس من اکنون احساسمی کنم ، بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ، تنها ماندهام . و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم. و اعماق آسمان ساکت را می نگرم. وخود را می نگرم و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ، این سوال هموارهدر پیش نظرم پدیدار است . و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر که تو این جا چه میکنی ؟ امروز به خودم گفتم : من احساس می کنم ، که نشسته ام زمان را مینگرم که می گذرد. همین و همین
وقتی دلگیرم از خود واژه ها سخت تمکین می کنند وقتی دلتنگم از تو هر سطر چرت می شود وقتی می رسم به عشق دستهایم مجاب نمی شوند پاهایم تردید را قدم می زنند حسهایم اینجا را دوست نمی دارند وخودم... ترا آنی نیستم که آرزو داشتم حسهایم را کسی دزدیده کاش میشد فهمید در کدام شب به بیراهه رفتم چراغی که افروختی تمام روزهایم را تیره ساخت آهای کسی از اهالی سبز کوچه باغ اینجا نیست کسی که مرا برگرداند به روزهای تنهائی