اي کاش مي توانستم تنهاييم را براي تو معنا کنم و از گوشه هاي افق برايت آواز بخوانم.
کاش مي توانستم هميشه از تو بنويسم. مي ترسم روزي نتوانم بنويسم و دفترهايم خالي بمانند و حرفهاي ناگفته ام هرگز به دنيا نيايند.
مي ترسم نتوانم بنويسم و کسي ادامه ي سرود قلبم را نشنود. مي ترسم نتوانم بنويسم وآخرين نامه ام در سکوتي محض بميرد وتازه ترين شعرم به تو هديه نشود. دوباره شب،دوباره طپش اين دل بي قرارم. دوباره سايه ي حرف هاي تو که روي ديوار روبرو مي افتد. دلم مي خواهد همه ي ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم. دوباره شب ،دوباره تنهايي و دوباره خودکاري که با همه ي ابر هاي عالم پر نمي شود. دوباره شب،دوباره ياد تو که اين دل بي قرار را بيدار نگه داشته. دوباره شب،دوباره تنهايي،دوباره سکوت،دوباره من و يک دنيا خاطره...
گاهی دلم می گیرد از آدم هایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم فریبت می دهند
دلم می گیرد از خورشیدی که گرم نمی کند و نوری که تاریکی می دهد از کلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند دلم می گیرد از سردی چندش آور دستی که دستت را می فشارد و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند از دوستی که برایت هدیه دو بال برای پریدن می آورد و بعد پرواز را با منفور ترین کلمات دنیا معنی می کند دلم می گیرد از چشم امید داشتنم به این همه هیچ گاهی حتی از خودم هم دلم می گیرد!!
چه پوچ و احمقانه با اشکهایم مرورت میکنم و در میان شوری اشک شیرینی خاطرات لبخند تورا میچشم نمیدانم تا کجا رمق خواهم داشت تا تو را با وقاحت برای خود بخواهم . . . و امیدی گستاخانه به بودنت تا ابد . . . اما همواره دوستت دارم دل افسار گسیخته . . . و عقل متحیر از این لجاجت . . . مرا در آغوش کش و با بوسه هایت مرگ را به کامم بفشان تا آرام گیرم . .. مرگ را می خواهم . . . بغض های شبانه روزی توان نفس زدن را از من گرفته اند میبینی ؟ ریشه دوانده ای . . . محکم و استوار . . . که حتی طوفان نفرت نیز تو را از جای نخواهد کند دوستت دارم . . . دوستت دارم . . . دوستت دارم . . .
خسته ام از تظاهر به ایستادگی
از پنهان کردن زخم هایم
زور که نیست !
دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و
با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به راه است…!
اصلأ دیگر نمیخواهم که بخندم
میخواهم لج کنم، با خودم، با تو، با همه ی دنیا…!
چقدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز بیاید و مثل هر روز باشی…؟؟!
خسته ام … از تو … از خودم…از همه ی زندگی …
میخواهم بکشم کنار ! از تو … از خودم… از همه ی زندگی!!
قول داده ام
گاهے،هراز گاهے
فانوس یادت را بے چراغ و چلچله
روشن کنم
خیالت راحت، من ھمان منم
هنوز هم در این شبهاے
بے خواب و بے خاطرہ
میان این کوچه هاے تاریک پرسہ میزنم
اما به هیچ
ستاره ی دیگری سلام نخواهم کرد
خیالت راحت…
چقدر دوستت دارم
اما هرگز نمیدانی چه دردی میکشم
چه میدانی هر شب اشک میهمان خانه چشمانم هست
و هر لحظه به تمنای داشتنت با دنیایم معامله میکنم
چه میدانی گاهی انقدر دلم برایت تنگ میشود که
غم میشود همیشگی بر دلم
کاش میفهمیدی دلیل ماندنم و بودنم تنها تو هستی
چقدر غم دارم و چقدر درد
اما باز وقتی تو را میبینم لبخند میزنم
تا تو شاد باشی
تا دوباره با شادی در اغوشم بکشی و بگویی دوستت دارم
خدایا … دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد… خدایا... کودکان گل فروش را می بینی؟
مردان خانه به دوش...
دخترکان تن فروش...
مادران سیاه پوش...
واعظان دین فروش...
محرابهای فرش پوش...
پسران کلیه فروش ...
زبانهای عشق فروش...
انسانهای آدم فروش...
همه را می بینی....
میخواهم یک تکه از آسمانت را بخرم دیگر زمینت بوی زندگی نمي دهد.