همیشه می گریختم
میان کلمه های تکراری قدیمی
و سروصداهای بیهوده
از زمان می گریختم
به درون خود
سفر می کردم ودورمی شدم
اما این بار
پیش از آنکه بگریزم
ستاره ای روی دست من افتاد
ستاره ای که به خاطر من
از آسمان جدا شده بود
ستاره
باعث زندگی من بود
وباعث مرگ
ستاره روی دست من به خواب رفته بود
همچون گنج رازهای کودکی
و من
با ستاره بر دستم
نمی توانم جای دوری بگریزم.
درد آدمی آن زمان اغاز میشود که محبت کردن را میگذارند پای احتیاج صداقت داشتن را میگذارند پای سادگی سکوت کردن رو میگذاررند پای نفهمی نگرانی را میگذارند پای تنهایی و وفاداری را پای بی کسی همه میدانند که حقیقت این نیست اما انقدر تکرار میکنند که خودت هم باورت میشود
تو آغوشت بگیر امشب ، تن تب دارِ سردم رو
بزار با تو ببینم من ، هجوم تلخ مرگم رو
تو آغوشت بگیر امشب ، وجودم مست اسم توست
تمام التهاب من ، فقط آغوش گرم توست ببین دیره برای ما ، ببین وقت وداع ماست
هنوز دلتنگه لبهاتم ، اگرچه آخرین شبهاست بیا آری بین من رو ، تو ای تنها غرور من
تمام لحظه ها از توست ، برای پیکر این تن نگاهت هر کجا پیداست ، کناره قلب آواره
دقایق بی تو بی معنی ، همش در جنگ و پیکاره تو آغوشت بگیر امشب ، شبی لبریز دردم من
همیشه ارزوم بوده ، تو آغوشت بمیرم من
دلتنگی چه حس بدی است....
تنهایی چه حس بدی است
کاش...
پاره ای ابر میشدم
دلم مهربانی می بارید
کاش نگاهم شرار نور میشد
اشتی میدادش
و
که دوست داشتن چه کلام کاملی است
و
من...
چقدر دلم تنگ دوست داشتن است!
این روزها من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا
آرامش اهالی دنیا
خط خطی نشود...
اینجا زمین است
اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است
اینجا گم که میشوی
بجای اینکه دنبالت بگردنن
فراموشت میکندد.........
قدم هایت هنوز میلغزند
التهابیست میان ماندن و رفتن
زمزمه لب هایم ساز خداحافظیست
سوسوی نگاهم به دور دست هاست
در دهکده ی دل جای برای ماندن نیست
ویران شده ایست متروک و بی صدا
گاه گاهی صدای حق حق بارانی به پا میکند
اینجا در همسایگی خدا باید برای به اوج رسیدن پرید
دردهاي من
جامه نيستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نيستند
تا به رشتهي سخن درآورم
نعره نيستند
تا ز ناي جان بر آورم
دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي که چين پوستينشان
مردمي که رنگ روي آستينشان
مردمي که نامهايشان
جلد کهنهي شناسنامه هايشان
درد مي کند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظههاي سادهي سرودنم
درد مي کند
انحناي روح من
شانههاي خستهي غرور من
تکيه گاه بي پناهي دلم شکسته است
کتف گريههاي بي بهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهاي پوستي کجا؟
درد دوستي کجا؟
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي کهنهي لجوج
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوي غنچهي دل است
پس چگونه من
رنگ و بوي غنچه را ز برگهاي تو به توي آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد مي زند ورق
شعر تازه ي مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم؟
درد، حرف نيست
درد، نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا کنم؟
در زندگی برایِ هر آدمی از یک روز … از یک جا … از یک نفر … به بعد … دیگر هیچ چیز مِثلِ قَبل نیست نه روزها ، نه رنگ ها، نه خیابانها … همه چیز میشود <دلتنگی>
ساعتها به این می اندیشم که چرا زنده ام هنوز؟ مگـه نگفته بودم بی تو میمیرم؟ خدا یادش رفته مرا بکشد، یا تو قرار است برگردی؟!