محمد عزیز
ناگهان پرده برانداخته ی یعنی چه........مست از خانه برون تاخته ی یعنی چه
زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب..........اینچنین با همه در ساخته ی یعنی چه
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود در نافه اي و در آرزو ببست
هواه خواه توام جانا و میدانم که میدانی....................که هم نادیده میبینی وهم ننوشته میخوانی
من اين سكوت را مي پرستم
سكوتي كه پر از صداي توست.