معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران نمي شوم

که نگويي: با چه منتي خود را بر شيشه مي کوبد

تا پنجره را باز کنم و نيم نگاهي بيندازم

ابر مي شوم


که از نگرانی یک روز بارانی

هر لحظه پنجره را بگشايي


و مرا در آسمان نگاه کني...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پلک های تو

...هیچکس بیشتر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تودر آن
درهای دنیارا به روی من می بندند...

" پابلو نرودا"
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و پائیز مثل هر فصل دگر
باز آمد و رفت
و این رسم زمان من و توست!
هر آمدنی را رفتنی ست در کار.

روزهای خزان همه یادگاران ِ تو اند!
روز میلاد ِ تو اند.
روز میلاد ِ منند.
روز میعاد من و تو.

من و دل ماندیم در حسرتِ تو
در حسرتِ یک پائیز دگر
آه ...پائیز هم آمد و رفت!
دل بسوزاند و برفت..
افسوس ....
پائیز هم آمد و رفت

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن مرد که تنها قدم می‌زند
از میان میدان‌ها، خیابان‌ها
رازی بزرگ در خود پنهان کرده‌است.
او، مرد است.

زنی چون همه‌ی زنان
از میان میدان‌ها، همان خیابان‌ها
اعجابی بی‌رحم را با خود می‌برد
او، زن است.

زن، مرد را می‌بیند
لبخند می‌زنند، دست‌های هم را می‌گیرند
شگفتی و راز وحشیانه می‌گسترد.

اما سایه‌ا‌ی بی‌قرار
در تاریکی از اسرار نگاه‌بانی می‌کند.
مرگ با داس‌اش کشیک می‌دهد
هرآینه، شب است.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر از گاهی می میرم!

بی ترانه و لال!

روزهای بایر بی آواز!

با تو اما دوباره قد می کشم‏ ،

حتی با خیال تو...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تمام کوچه هایی که

هیچ وقت سر راهمان نبودند

ماتم زده اند

که چرا بهترین رد پاهای ممکن

هیچ کجای تنشان نیست

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
"دوست داشتن "
همیشه گفتن نیست!
گاه سکوت است و گاه نگاه ...
غریبه!
این درد مشترک ماست
که گاهی
نمی توانیم در چشم های یکدیگر " نگاه " کنیم...




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار

باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار

باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار

باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی




تشنگی ها خستگی ها را بشوی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم


حرفی از جنس زمان نشنیدم.


هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.


کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.


هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.


من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد!


باید امشب بروم.


باید امشب چمدانی را


که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم


و به سمتی بروم


که درختان حماسی پیداست،


رو به آ ن وسعت بی وا ژه که همواره مرا می خواند.


باید امشب بروم!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درست يك روز است كه يكديگر را ترك كرده ايم…

ولي بي تو لحظه ها آن قدر دير ميگذرند

كه ميخواهم فردا…

سالگرد جداييمان را جشن بگيرم !
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساعت از نیمه شب گذشته است و من به این می اندیشم :

اگر کاری که " عشق " با من کرد با تو می کرد

چند روز دوام می آوردی ؟؟؟؟
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
همه میگویند
ابر باش
تا چشم انتظار باریدنت باشند
اما
محبت و مهر ورزیدن
همچون
باران هستکه
بی منت
بر سر
تمام عزیزانمان
خواهد بارید
ولی
ابر
هرگز
مهر و محبت رانشان
نخواهد داد
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینك ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می كردیم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انگار در چشمان تو یک کوه درد است
زیبا تحمل کردنت از جنس مرد است
غم لا به لای هر نفس رقاصه ای شاد
از رقص او پژمرده رویت رنگ زرد است
کم سو شده آن برق دیروز نگاهت
چیزی نمیفهمم از این برقی که سرد است
حرفی بزن، تنهاییت را ریشه کن کن
اینجا همیشه برد با زوج و نه فرد است
کز کرده ای در گوشه ای با حس یک مرگ
حسی که رویش یک وجب از خاک و گرد است
با شادی انداز آن دو تاس بردنت را
هر لحظه ات چون مهره ای بر تخته نرد است
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تورا ای عشق میخوانم
ومی دانم،جوابم راتوخواهی داد
که جنست،جنس زیبایی ست
ودرقاموس تو،قهروعداوت نیست
کمی ناز است
آن راهم خریدارم!!
مراازاین من سرگشته وحیران رهایم کن
ومن،درمن،تو ویران کن
به نام نامی نامت
به نام عشق وزیبایی
مرا،بی من،توزیبا کن!!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كنار پنجره مي روم

آسمان بر خلاف دل ابريم صاف است

مانند هر شب ستاره ها را مي شمارم

يكي كم است...

شايد امشب هم در جايي كسي مانند من ستاره اش را به بهاي دل

شكسته اي داده است
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دوست دارمها
را به هر کسی
میگوییم
بی انکه
حواسمان
باشد
در
برابر
این کلمه
مسئول هستیم
و تنها خدا میداند
چه مسئولیت سختی
داریم
و از ان
غافلیم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گاهی عهد میبندیم
اما
روی کاغذ
ولی
گاهی
عهد میبندیم
با دلمان
ولی چه
لذتی
دارد
وقتی
این عهدها
را
ارزش بگذاریم وحواسمان باشد
که پایبند عهدهای
دلیمان باشیم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من تو را نمی سرایم !..

تو ...

خودت در واژه ها می نشینی ..!

خودت قلم را وسوسه می کنی !!

و شعر را بیدار می کنی !!



 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لبخند که می زنم پیدایم می کنی


باران می بارد، تو از کنارم می گذری


فریاد نمی کشم که بازگردی


می دانم امشب این آسمان تاب ماه را ندارد


لبخند می زنم،


فراموش می کنم..
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران که بيايد

از دست چترها کاري ساخته نيست

ما اتفاقي هستيم که افتا ده ايم

تو کوچک شدي؟

يا قلب من بزرگ شد؟

فرقي نمي کند عاشق شدم!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم براي چشم هايمان تنگ مي شود كه
پنهاني به هم دل مي دادند
دلم براي نوازشت تنگ مي شود
دلم براي هيجاني كه با هم داشتيم تنگ مي شود
دلم براي همه چيزهايي كه با هم سهيم بوديم تنگ مي شود
دلتنگي براي تو را دوست ندارم
احساس سرد و تنهايي است
كاش مي توانستم ....
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضی حس ها خاص و ناب هستند
مثل بعضی آدمـــــــــا!
از دست این بغض لعنتی
که تا به تو می رسد دست و پایش را گم می کند
و بجای شکستن
دنبال جایی برای پنهان شدن می گردد
کلافه ام!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سال هاست بوم های سفید را خط خطی می کنم و به دنبال طرحی از جنون و عشق می گردم
سال هاست رنگ جنون برایم قرمز آتشین است
و حالا تو با آرامش آبی ات آمده ای و
جنونم رنگ تازه ای گرفته
من سال هاست بی آنکه بدانم
تو را نقاشی می کشیدم
و تو آمدی و باور رنگی ام را دگرگون کردی
آبی تو رنگ جنون است ؟!
یا قرمز من رنگ جنون ؟!
کدام نمی دانم ....................!
دیگر بوم هایم نمی دانند که آبی رنگ جنونم شده
یا به آرامش رسیده ام ............ !
جنونم هر رنگی شده مهم نیست
حالا می دانم عاشق که می شویم
رنـگ می بازیـــــــــــــم
من به رنگ تو و تو به رنگ من !
 
بالا