معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شادترین رنگ را به زندگی بزن
نگاه مهربانت صورتی
اندیشه ات سبز
آسمان دلت آبی
و قلب مهربانت طلایی
زندگی زیباست
اگرآن رابه زیبایی رنگ بزنیم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه. آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده، یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود، اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی. زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم.. نمی دونم چرا ولی برنگشتم! گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد، فردا میرم سراغش! فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد، تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم! تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم، نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود، مدام فکر می‌کردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش.. چند روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم...

بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم ، چون فکر می‌کنیم بهشون احتیاج نداریم. فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن. اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس می‌کنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره خیلی.. اما مهم ترین چیزی که تو زندگیم جا گذاشتم شال گردن نبود، خودم بودم! من الان فقط شبیه چیزی هستم که دوست دارم باشم! باید زودتر خودم رو پیدا کنم چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم ... تو اوج سرما!

#حسین_حائریان
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کلاغ قصه این بار هم

به خانه اش نرسید!
اما...
هیچ کس نفهمید
که چرا کلاغ
پایان قصه ی آدم ها
را دوست نداشت!
همیشه پایان قصه ی آدم ها
"قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید"

شروع سرگردانی کلاغ بود!
کاش آدم ها می فهمیدند که
کلاغ قصه ها هیچوقت خانه ای نداشت...!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
.
دلتنگی ساعت و لحظه سرش نمیشود
جانِ دلم
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست که از تو بی خبرم
تمام آن لحظاتی که حالم را نمیپرسی
تقویمِ روی میز
غروب جمعه را نشانم میدهد
همین دیشب
امروز صبح
همین حالا
همین حالا که تصویر چشمانت رهایم نمیکند؛
مغرور اگر نبودی
میگفتی که کودک دلتنگ ابروهایت
نوازش انگشتانم را میخواهد
و دختر بی تاب گونه هایت
بوسه هایم را طلب میکند

#علی_سلطانی
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است..





 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
سال های آخر مدرسه که دیگه به خیال خودمون بزرگ شده بودیم با بچه ها یه بار پیدا کرده بودیم که با چند سنت پول بیشتر به بچه های زیر سن قانونی مشروب میداد ، هر روز بعد از مدرسه با بچه ها میرفتیم بار و حسابی خوش میگذروندیم.
یه روز که حسابی خورده بودم وقتی رسیدم خونه مامانم بو برده بود ، پرسید الکل خوردی ؟ اما من انکار کردم
با خودم فکر میکردم که مامانم نفهمیده که من مشروب میخورم
سالها میرفتم همون بار تا یه روز صاحب بار صدام زد ، گفت حالا که مردی شدی بذار یه چیز رو بهت بگم ، سالهای قبل که با دوستات میومدین بار مامانت از موضوع خبر داشت و به من سفارش کرده بود تا مشروبی که بهت میدم الکل کمی داشته باشه و بابت این کار حتی به من پول میداد تا مراقبت باشم ، اینو بهت گفتم تا بدونی مادر خوبی داری...
من نمیدونستم خوشحال باشم از خوبی مادرم یا ناراحت از اینکه اونجوری گول خورده بودم ولی از اینکه که مادرم اصلا چیزی به روم نیاورده بود خوشحال بودم ، از اینکه غرورم رو نشکسته بود.
یه شب وقتی توی یه رستوران نشسته بودم بابام رو دیدم که دست توی دست خانم همسایه اومد و رفتن اون طرف رستوران نشستن ، تمام مدت خودم رو قایم کردم که منو نبینن ، وقتی شب موضوع رو به مامانم گفتم اون یه لبخند زد و گفت خیلی وقته از این قضیه خبر داره

اونجا بود که دیگه مطمئن شدم زن ها حتما یه ژنی دارن که باهاش میتونن تحمل کنن و به روت نیارن ، بفهمن اما بهت نگن ، نمیدونم این خوبه یا بد اما داشتن این ژن یه جا خیلی ترسناکه ، میشه یه زن تو رو دوست نداشته باشه اما به روت نیاره؟

#مسعود_ممیزالاشجار
 

ریحانه سعادت

عضو جدید
کاربر ممتاز
جدا از تمام هیاهوی سال ۹۶ و تمام اتفاقات بدش مخصوصا برای من ک تلخی بعضی هاش تا ابد حس میکنم
امشب ی حال عجیبتریم
اصلا فک میکنم کل سال ی طرف
امشب لعنتی ی طرف
هجوم دلتنگی ها یه طرف
نفرتها یه طرف
زندگی یه طرف
این دنیای عجیب یه طرف
واقعا یه حس عجیبیه خیلی عجیب
چون امشب از بس مشکلی نداشتم اینطوریم احساس میکنم زندگیم رو روال نیس
اینجاست ک شاعر میگه
تازه داره حالیم میشه چیکارم...
 
بالا