معماری با مصالحی از جنس دل

ریحانه سعادت

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزهای بعد از رفتنت ؛
شبیه روزهای کودکی‌ام بود
انگار که رو میزیِ ترمه‌ی گوشه‌ی خانه‌ی مادربزرگ را کشیده باشم و همه‌ی عتیقه‌ها را شکسته باشم و مامان با دمپایی ابریِ سفیدش بیفتد دنبالم ؛
از لای خرده عتیقه‌ها فرار کنم
از زیر دست مامان در بروم و آخرش کنج دیوار گیرم بیاورد!
رد دمپایی روی بدن لاغرم جا بماند
رد دمپایی سفیدی روی دست‌هایم را سرخ کند و گریه نکنم!
بخندم و بگویم : اصلاً هم دردم نیامد!
روز‌های بعد از رفتنت ؛ هر کجا پا می‌گذاشتم و از هر کجا رد می‌شدم
خاطرات عتیقه‌ات روی سرم هوار می‌شدند و بغض کنح دیوار گیرم می‌آورد و گلویم را می‌فشرد و لب‌هایم را لرزان و کبود می‌کرد
شبیه مادربزرگ می‌شدم وقتی خبر مرگ عمو را شنید
که دست‌هایش تنها مانده‌ بودند و کمرش خم ...
که خودش را بند کرد به دیوار که متلاشی نشود!
روز‌های بعد از رفتنت ؛
صدای مغرورِ ابی بودم و درخت سربلندِ پر غرور!
به فکر خستگی‌ها و زخم‌های خودم نبودم و نگران خستگی‌های پرنده‌ها و تو ...
روز‌های بعد از رفتنت ؛
از رد پاهای جا مانده‌ات سیلی می‌خوردم و دردم می‌آمد و هنوز تخس بودم و می‌گفتم : اصلاً هم درد نداشت!
هنوز ۵ ساله بودم و کنج دیوار جمع می‌شدم و خودم را تکان می‌دادم و دعا می‌کردم که دردم برود توی تن سحر که سرِ عروسکم را کنده و انداخته دور!
روز‌های بعد از رفتنت ؛
جسور بودم و با اشک غریبه
خسته نبودم و جانم اضافه آمده بود
رفتنت را باور نکرده بودم و منتظر بودم برایم گل بخری و نامه‌ی آشتی بنویسی ...
روزهای بعد از رفتنت از روزهای باورِ رفتنت قشنگ‌تر بودند!
روزهایی که باورم شد رفته‌ای
دوباره شبیه مادربزرگ بودم
شبیه مادربزرگی که جلوی چشمانش پدربزرگ را توی قبر گذاشتند!
مات ،
اشکی ،
ترسیده ،
ساکت ...

مهسا_امیری_راد
روزهای_بعد_از_رفتنت
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
روزی که متوجه شویم، آدم‌ها درگیرتر از تصویری هستند که ما از آنها در ذهنمان میسازیم، روز پذیرشِ تفاوت‌ها و کم شدنِ دل آزردگی‌هاست.
زمانی ما مدام دل‌آزرده میشویم و مدام رفتار‌های کوچک را تفسیر میکنیم و ناراحت میشویم که خودمان را در مرکز رفتارهای طرف مقابل قرار میدهیم. یعنی تمامِ رفتار‌های فرد را در راستای پاسخ دادن به خودمان معنا میکنیم و حواسمان نیست آدمها درگیرتر از این حرف‌ها هستند! آدمها درگیرتر از این هستند که مدام به ما چیزی را در رفتار‌ها و کلماتشان بگویند.
به نظرم زمانی حساسیت‌ها و دل‌آزردگی‌ها در ما کمتر میشود که به تفکری بزرگتر دست پیدا کنیم و از تفکری کودکانه که فکر میکنیم در یک بازه‌ی خاص، شخص خاصی به ما حرفی خاص میزند، رهایی یابیم.
برای رسیدن به تفکر بزرگتر باید بتوانیم آدمها را واقعی‌تر ببینیم و برای واقعی‌تر دیدن احتیاج داریم سکوت کنیم. سکوت کنیم تا بتوانیم هر آنچه رخ میدهد را ببینیم و در مشاهده غرق شویم.
هر لحظه که مشاهده میکنیم، گفتگوی ذهنی ما با خودمان و شخصی که ما با او درگیر شده‌ایم قطع میشود. مشاهده ما را به سمت شواهدِ واقعی سوق میدهد. شواهدی که به واقع وجود دارند نه ساخته‌ی حدسیات ما هستند و نه ساخته‌ی نظر‌یه‌های ما در مورد کسی یا موقعیتی.
سکوت ما را با خودمان و تحریفاتِ ذهنی مان رو به رو میکند و به ما اجازه میدهد به سطح بالاتری از پذیرش و درک برسیم.
پذیرشِ اینکه در پس تمام رفتار‌های آدمی که ما با او در ذهنمان درگیر هستیم، حرفی برای شخصِ ما پنهان نیست و درک این موضوع که ما هیچگاه به طور مداوم نمیتوانیم موضوعِ مهمِ زندگیِ شخصی دیگر باشیم!
از این تفکر کودکانه‌ی بسیار شایع در جامعه‌مان بیرون بیاییم که در پس هر رفتار و کلام، معنایی برای ما پنهان است.
این تفکر نشان میدهد ما مایلیم فرض کنیم که آنقدر مهم هستیم که طرف باید مدام درگیر ما باشد و مدام رفتارهایش چیزی را غیر مستقیم به ما میگوید.
ما هیچگاه به طور مداوم نمیتوانیم مرکز دنیا و تفکرات شخصی دیگر شویم و بهتر است بتوانیم با شواهدِ واقعی، بدون تفسیر ذهنی جلو برویم و بدانیم گاهی درکِ مهم نبودنمان راه‌های بزرگتری از خودشناسی را در درونمان به وجود میآورد.

#پونه_مقیمی
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
خیره نشسته ام


من خیره نشسته ام …

من خیره نشسته ام به نام تو…

من اینجا آتش گرفته ام

و تو خیره به غبارهای بلند شده از خاکسترم خیره شده ای..

سکوت کرده ای..

با خودت می گویی: خیالی نیست.. می سوزد و می رود و ..

نمی دانی چه دردی دارد این سوختن..

نمی دانی..

و باز هم نمی دانی..

نمی دانی که همه را بیرون کرده ام جز تو.. فقط تو مانده ای..

دیرم شده اما باز چشم به راه تو مانده ام.. چشم به جاده سفید و..

می دانم که نمی شود این دم رفتن دوباره ببینمت..

خسته ام ..

و تو اندازه این خستگی ها را نمیدانی…
 

Coraline

مدیر تالار پزشکی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
[FONT=&quot][FONT=&quot]یکروز[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]می[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]آیی[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]که[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]من،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دیگر[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دچارت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیستم[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]از[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]صبر[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ویرانم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ولی،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]چشم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]انتظارت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیستم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]یکروز[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]می[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]آیی[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]که[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]من،نه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]عقل[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دارم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]جنون[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]نه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]شک[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]به[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]چیزی،نه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]یقین،مست[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]و[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خمارت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیستم[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]شب[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]زنده[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]داری[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]می[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کنی،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تا[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]صبح[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]زاری[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]می[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کنی[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]تو[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بی[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]قراری[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]می[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کنی،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]من[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بی[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]قرارت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیستم[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]پاییز[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تو[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]سر[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]میرسد،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]قدری[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]زمستانی[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]و[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بعد[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]گل[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]میدهی،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نو[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]میشوی،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]من[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]در[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بهارت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیستم[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]زنگارها[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]را[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]شسته[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ام،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دور[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]از[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کدورت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]های[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دور[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]آیینه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ای[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]پیش[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]توام،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]اما[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کنارت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیستم[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]دور[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دلم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دیوار[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیست،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]إنکار[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]من[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دشوار[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیست[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot][FONT=&quot]اصلا[/FONT][FONT=&quot] "[/FONT][FONT=&quot]منی[/FONT][FONT=&quot]"[/FONT][FONT=&quot]در[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کار[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیست،امنم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]حصارت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیستم[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT][/FONT]
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قشنـگـتــرین عشــق

نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت

زنـــدگــی را بـــه او بســــپار،

و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت

تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده دار اســت.
 

*محیا*

کاربر فعال مهندسی کشاورزی ,
کاربر ممتاز
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاهکنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد. سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. جوان گفت: چرا شما چیزی نمی‌خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید، منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندانها!
 
بالا