معماری با مصالحی از جنس دل

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]دلم کم دارد تو را
مثل کم داشتن هوا برای نفس کشیدن
مثل تنها بودن،
در یک روز بارانی پائیز..
غمی در قلبم سنگینی می کند،
به سنگینی غروبهای جمعه
به حجم دل تنگ وامانده ام برای تو...
این چشمها هنوز و همیشه به راه توست
چشم انتظاری نیز زیباست
وقتی که برای
تو
باشد
تویی که ناب ترین حس زیبای منی[/h]
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمزمه کن در گوش بادها
زمزمه کن در گوش دریا ها
زمزمه کن در گوش تمام قاصدکها
اما هیچ یک را نمیخواهم
تنها
دلم میخواهد
در گوشت زمزمه کنم
ارام
بی صدا
با تنها لهجه ای که بلدم
دوستت دارم
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد وجان نیز هم
اینکه می گویند آن خوشتر زحسن
یار ما این دارد آن نیز هم
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاشق کبوتر بود!

می گفت پرنده ای "وفادار"تر از آن نیست

رهایش که می کنی هرجا برود ، خیالت راحت است

که برمی گردد...


فقط دو روز حواسش پرت شد

فقط دو روز فراموششان کرد

همه شان رفتند

همه شان گم شدند

او دانه می ریخت اما دیر بود

هیچ کدامشان برنگشتند


مشکل اینجاست

ما فراموش کرده ایم که هیچ تعهدی "یک طرفه"نیست

وفادارترین کبوتر هم ، برای ماندنش

دانه می خواهد

"توجه" می خواهد

"عشق" می خواهد...

هیچ کبوتری ، ناگزیر به ماندن نیست

هیچ کبوتری!



نرگس_ صرافیان_ طوفان
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگویند یک روزی هست ..

که چرتکـه دست میگیرند و حساب و کتاب میکنند ...

و آن روز تـــو باید تــــاوان آن چه با من کردی را بدهی!

فقط نمیدانم ....

تاوان دادن آن موقع تـــو ، به چه درد من میخورد!؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی صدایم می زند انگار
از پشت حصار شیشه ای اندوه
کسی انگار مرا می خواند
آن سوی دلتنگی هایم
کمی دور تر
پی صدا می روم
نه,هیچ کس نیست انگار
باز هم خیال مشوش من است
یا که وهمی ساده
به کجا می نگرم؟!
اینجا جز من و آیینه
که هر روز مرا می نگرد
هیچکسی نیست انگار…
 

sar sia

کاربر بیش فعال
دست بردار ، برو ! پرسه نزن دور و برم
من از آن قالی فرسوده که پا خورده ترم

دو سه بار آمده بودم بروم ، جا ماندم
چه بلا ها که نیاوردی از آن پس به سرم

فکر کردی که من از جنس تو ام ، صد رنگم
از کنار تو و این خاطره ها می گذرم ؟!

تشنه بردی لب دریا و مرا آوردی
گفتی اما که به تو از همه نزدیکترم

خوب میدانی اگر هر چه بزرگم باشی
هر قَدر دور شوی ریزتری در نظرم

بــاز انــگــار خـیـالات بـرم داشـتــه اســت
من کجا ... عشق کجا ... از خودمم بی خبرم

با همان خاطره ها باز عذابم میداد
«پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم»

محمد کمیل
 
بالا