مطالب جالب و خواندنی....

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سکوتکن در فاصله بین حق و باطل . سکوت کن در فاصله دشنام یا انتقاد یا قضاوتیکه می شنوی ! سکوت کن در فاصله عبور از مصیبت یا فاجعه ای که بر تو گذشته.
سکوت کن از فاصله شک تا یقین . از فاصله درد تا درمان . از نقطه دیدار تا شوق وصال .
این سکوت ، پیام مودبانه تو به خالق توست . یعنی که من منتظر اشارت های توام تا با نشانه هایت ، قدم های درست بردارم .
 

omid_008

عضو جدید
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند .
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم....ء
 

omid_008

عضو جدید
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن



پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت :


(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ))

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .


پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.


چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .


پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.



نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت


نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .

پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.


شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .


پیرزن با ناراحتی کفت:

(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))


خدا جواب داد :

)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی((
 

???zendegi

عضو جدید
حکایت آموزنده
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد همه آرزوی تملک آن را داشتند باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.حتی حاضر نبود اسب خودرا با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ي جاده‌ای دراز کشید.او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
روزهاست که چیزی نخورده‌ام نمی‌توانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي...باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...
=====================
برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز
نوربرت لش لايتنر








 

saghaigh

کاربر بیش فعال
حکمت قفسه سینه

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره ...خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت...یه پوست نازک بود رو دلش
یه روز آدم عاشق دریا شد.اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا.
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.

خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش.
آدم دوباره آدم شد.
ولی امان از دست این آدم

دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد.
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل.
باز نه دلی موند و نه آدمی.

خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد.
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش.
ولی مگه این آدم, آدم می شد؟!

این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد.
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون.
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.

نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.
آدم دراز به دراز چشم به آسمون رو زمین افتاده بود.
خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها، دیگه … بسه!

آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده.
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده.
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد.

و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد.
روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت.

آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.

اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که.
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت.
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد.
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد.
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند.
آخ ... اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد.
.....

خدا از اون بالا همه چی رو نیگا می کرد.
دلش واسه آدم سوخت.
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل.
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید.
چرخید و چرخید.

آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته.
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم

آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد.
فرشته رو که دید، با همون یه دل که نه، با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد.
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود.
نه … خیلی بیشتر.
پاشد و فرشته رو نگاه کرد.

دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود.
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته.
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد.
باید دو سه تا دیگه ازونا رو هم میکند.
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومد جلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.

سینشو چسبوند به سینه آدم.
خدا از اون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش.آدم فرشته رو بغل کرد.
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم.
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد.
آدم با چشاش می خندید.

فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست.
آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید.
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد
.​
 

pesare abidell

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


شاه عباس و شيخ بهايي
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى،دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود.شیخ بهایى گفت:قربان من یک هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهدآمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم والا به همان کار فرهنگ بپردازم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخسوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسارالاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براىنماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت:اى بنده ی خدا من مى‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد.
تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ همعمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و ازآنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افرادخانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته وبرنگشته،فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداًمعلوم مى‏شود.شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود،هنگام بیدار شدن شاهاجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، مى‏خواهمکوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، بهشاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را بهخودشان اشتباه می فهمانند.
شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت:من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید وچون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تابه حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصاو الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایعشده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مى‏گویدمن خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت .
حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!به دستور شاه مردمدر میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارتمطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بستهشد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین وفاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل بهحضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند :
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مى‏کرد و به درگاه خدا گریه و زاری مى‏نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد مى‏گیرم که دیدم شیخ تاکمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد مى‏آمداز کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخگفت: من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتىبدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را بهگردن بگیرم. اما اگر امر مى‏فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مى‏کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید.


































 

saghaigh

کاربر بیش فعال
دسته گلی برای مادر
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
 

saghaigh

کاربر بیش فعال

چقدر از کتاب آسمونیمون می دونیم؟؟؟
وقتی یکی از معجزات قرآن باعث
مسلمان شدن یک تیم تحقیقاتی ژاپنی می شود
وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ

خداوند در سوره "تین"(انجیر) به این میوه قسم خورده است و دانشمندان دین‌پژوه می‌گویند، احتمالاً علت آن است که انجیر، یکی از میوه‌های همه چیز تمام است و کلکسیونی از املاح و ویتامین‌ها دارد؛لذا مورد توجه خاص قرآن قرار گرفته است.
اما این سوگند، ویژگی ظریف دیگری هم در بر دارد که موجب مسلمان شدن یک تیم تحقیقاتی ژاپنی شده است. قصه از این‌جا شروع شد که یک گروه پژوهشی ژاپنی، در بین مواد خوراکی به دنبال منبع پروتئین خاصی بودند که به میزان کم، درمغز انسان و حیوانات تولید می‌شود. این پروتئین، کاهش دهنده کلسترول خون ومسئول تقویت قلب و شجاعت انسان است و بازتولیدش بعد از ۶۰ سالگی تعطیل می‌شود.
ژاپنی‌ها فهمیدند این ماده فقط در انجیر و زیتون موجود است و برای تأمین آن، باید انجیر و زیتون را به نسبت یک به هفت مصرف کرد.
بعد از ارائه این نتیجه یکی از قرآن پژوهان مصری نامه‌ای به این تیم تحقیقاتی می‌نویسد و اعلام می‌کند که در کتاب مقدس مسلمانان، خداوند به انجیر و زیتون در کنار هم قسم خورده.
نام انجیر فقط یک بار و نام زیتون نیز هفت بار !!در قرآن آمده است.































 

saghaigh

کاربر بیش فعال
راز زیبایی (ارنستو چگوارا)
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .


روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .


نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :


میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟


یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...


بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .


اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند


اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .


او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد


و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .


او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .


به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .


آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد


مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .


آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود


سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم


و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .


پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم


و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !


در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند


روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟


همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .


و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید . شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت

ارنستو چه گوارا
 

saghaigh

کاربر بیش فعال
گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است گاهی به یک خط هم نمیرسد.

اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت.

هر گفتار برای یک روز است .یکی از روزهای زندگی شما که با تکرار این جملات و ورود مفهموم شان به ضمیر ناخود آگاه شما خیلی زیبا تر خواهد شد .

در هر حالی که هستید به خصوص پیش از خواب یکی از گفتار ها را تکرار کنید .ابتدا با صدای بلند و کم کم به شکل زمزمه .

آری به همین سادگی...


1. راز عشق در تواضع است .
این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست.
بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است.
میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند،
تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت
آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.

2. راز عشق در احترام متقابل است.
احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .
اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ،
با احترام به نظریاتش گوش کن .
احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد .

3. راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید .
عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است .

4. راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگی ات راخوشحال کند ،کاری مثل دادن هدیه ای کوچک ،تحسین ،
لبخندی از روی محبت .
نگذار که جویبار محبت از کمی باران ، بخشکد.

5. راز عشق در این است که رابطه تان را مانند یک باغ ، با محبت تزئین کنید .
بذر علاقه ها و عقیده های تازه رابکار که زیبایی بروید .
ضمنا فراموش نکن که باغ را باید هرس کرد ، مبادا
غنچه های گل پوشیده از علف های هرز عادت شود .
برای اینکه عشق همواره با طراوت بماند فباید به آن
مثل هنر خلاقانه نگاه کرد .

6. راز عشق در خوش مشربی است .
شوخی با دیگران را فراموش نکن ، در ضمن
مراقب شوخی هایت هم باش .
شوخی نا پسند نکن . شوخی باید از روی حسن
نیت باشد ،نه نیشدار .

7. راز عشق در این است که
حقیقت اصلی عشق ، یعنی تفکر را از یاد نبری .
آیا یک رابطه دراز مدت ، مهم تر از اختلافات
کوچک و زود گذر نیست ؟

8. راز عشق در این است که
مانع بروز هیجانات منفی در وجودت شوی ،
و صبر کنی تا خون سردی را دوباره به دست آوری .
با این که احساس جلوه الهام است ، اما شخص
عصبانی نمی تواند چیز ها را با وضوح درک کند .
قلبت را آرام کن .
تنها به این وسیله است که می توانی چیز ها
را آنگونه که هستند ، در یابی .

9. راز عشق در این است که
طرف مقابلت را تحسین کنی .
هر گز با فرض این که خودش این چیز ها را
می داند ،از تحسین غافل نشو .
مشکلی پیش نخواهد آمد اگر بار ها با خلوص نیت
بگویی : دوستت دارم .
گر چه احساسات بشری به قدمت نسل بشر
است ، اما کلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند .

10. راز عشق در این است که
در سکوت دست یکدیگر را بگیرید .
کم کم یاد می گیرید که بدون کلام رابطه برقرار کنید .

11. راز عشق در توجه کردن به لحن صدا است
برای تقویت گیرایی صدا ، باید آنرا از قلب برآورید ،
سپس رهایش کنید تا بلند بشود وبه سمت پیشانی برود
تار های صوتی را آرام و رها نگه دار .
اگر احساسات قلبی ات را به وسیله صدا بیان کنی ،آن
صدا باعث ایجاد شادی در دیگری خواهد شد .

12. راز عشق در این است که بیشتر با نگاه حرف بزنی ،
زیرا چشم ها پنجره های روح هستند .
اگر هنگام صحبت کردن از نگاه استفاده کنی ،
مثل آن است که
پنجره ها را با پرده های زیبایی بیارایی
و به خانه گرما و جذابیت ببخشی.

13. راز عشق دراین است که
از یکدیگر انتظارات بیجا نداشته باشید ،
زیرانقص همواره جزء لا ینفک انسان است
ذهنت را بر ارزشهایی متمرکز کن
که شما را به یکدیگر نزدیک تر میکند
نه بر مسائلی که بین شما فاصله می اندازد .

14. راز عشق در این است که
حس تملک را از خود دور کنی .
در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود .
شریک زندگی ات را با طناب نیاز مبند .
گیاه هنگامی رشد میکند که آزادانه از هوا و نور آفتاب
استفاده کند.

15. راز عشق در این است که
شریک زدگی ات را در چار چوبی که خودت می پسندی
حبس نکنی .عیبجویی باعث تباهی می شود .
همه چیز را همان طور که هست بپذیر ،
تا هر دو شاد باشید .قانون طلایی این است :
نقاط قوت را تقویت کن ،
و ضعف ها را نه تقویت کن نه تقبیح .
هرگز سعی نکن با سوزاندن ،
جلوی خونریزی زخم را بگیری .

16. راز عشق در این است که
هنگام سوء تفاهم ، فقط به این فکر نکنی که
طرف مقابل چگونه ناراحتت کرده است .
در عوض به راه حلی فکر کنی که در آینده
از بروز چنین سوء تفاهم هایی جلو گیری کنی .

17. راز عشق در این است که
وقتی پیشنهادی به ذهنت می رسد ، به نیاز خودت
برای بیان آن فکر نکنی ،
بلکه به علاقه دیگری به شنیدن آن فکر کنی .
اگر لازم بود ، حتی ماه ها صبر کن
تا آمادگی شنیدن آنچه را میخواهی بگویی پیدا کند .

18. راز عشق در آرامش است ، زیرا
آرامش باعث تکامل عشق می شود .
عشق ، هوای نفس و احساست شدید نیست .
عشق انسان ها نسبت به یکدیگر بازتابی از عشقازلی
است خداوندگار آرامش کاملاست

19. راز عشق در این است که
در وجود یکدیگر عاشق خدا باشید ،
تا همواره علی رغم همه اشتباهات ،
تشنه رسیدن به کمال باشید ،
چرا که بشر همواره علی رغم موانع فراوان ،
سعی میکند به سمت آرمان های جاودانه حرکت کند .

20. راز عشق در این است که
محبت تان را بسط دهید تا تبدیل به عشق واقعی
میان دو انسان شود
سپس آن عشق را که دست پرورده پروردگار است
بسط دهید تا بشریت و کل مخلوقات را در بر گیرد .

21. راز عشق در این است که
به دیگری لذت ببخشی ، و لی عشق را برای لذت
نخواهی .زیرا عشق حقیقی هوا و هوس نیست .
هر چه نفس قوی تر باشد ، تقاضاهایش بیشتر می شود
و هر چه تقاضا های نفس قوی تر باشد ،
خودپرستی را در تو بیشتر و بیشتر تقویت میکند .
عشق چهره واقعی خود را در ملایمت و مهربانی آشکار
میکند ،نه در لذت جویی .

22. راز عشق در مراعات حال دیگری است .
هر قدر که ملاحظه حال دیگران را می کنی ،
کسی را که دوست داری بیشتر ملاحظه کن .

23. راز عشق در این است که
جاذبه های خود را با دیگری قسمت کنی .
جاذبه نیرویی لطیف و نافذ است که
از دیگری دریافت می کنی .
 

Tina83

عضو جدید
*دقیقا اون زمان که راننده تاکسی می خواهید سبقت بگیره حتما یه مسافر هست که بگه: آقا پیاده می شم!

*هشتاد درصد امتحانات پایان ترم براساس کلاسی است که در آن غایب بوده ای!

*اگر بلیت نداشته باشی پول خرد هم نداری. وقتی پول خرد داری که بلیت هم داری.

*اونی که بیشتر از همه دوستش داری، عاشق اونی میشه که بیشتر از همه ازش تنفر داری!

*کافیه یه بار تو کلاس، خونه یا مهمونی عطسه کنی تا ۶ قرن بعد هرکی مریض میشه و تورو می بینه میگه من از تو گرفتم!

*وقت نوبت ما میشه نون بگیریم همون موقع آشنای شاطرم میاد نون بگیره!

*واژه های «جون مادرت!» دقیقا وقتی از دهنت می پرن که طرف مقابلت مادرش رو از دست داده.

*هر وقت می خوای انگلیسی تایپ کنی کیبورد رو فارسیه و وقتی میفهمی که جمله رو تا آخر تایپ کردی!

*همیشه وقتی می خوای «ست» بپوشی، یه تیکش تو رخت چرکاست!

*پریدن فیوز برق با حساسیت مسابقه فوتبال رابطه مستقیم داره.

*تمام ماه ظرفاتو می شوری، خشک می کنی، میذاری تو کابینت، درست روزی که مامانت میاد بهت سر بزنه کلی ظرف نشسته داری، پاک آبرومت میره!

*هروقت همه چیز زندگیت سرجاشه، یه چیزی رو جای اشتباه گذاشتی که بعدا صداش درمیاد!

*همیشه هوس همون غذایی رو می کنی که تو یخچال نیست.

*میزان سنگ توی غذا با دندان های خراب و سست رابطه مستقیم دارد.

*هر وقت میای در کنسرو ماهی رو باز کنی حلقه اش کنده می شه!

*اگر تو یه اتوبوس پنجاه تا از بهترین نوع صندلی وجود داشته باشه، همیشه اون داغون داغونه سهم تو میشه!

*اینترنت همیشه پرسرعت کار میکنه مگر اینکه شما کار مهم و واجبی داشته باشید!

*همیشه ۹۹ درصد اول سریع دانلود میشه، یک درصد آخر قطع میشه!!!

*فاصله شما با گیت سالن پرواز رابطه مستقیم داره با وزن باری که حمل می کنید و رابطه عکس داره با زمان باقی مانده تا پرواز!

*دقیقا وقتی داری با بابت راجع به گرفتن ماشین حرف میزنی، تلویزیون یه برنامه پخش می کنه درمورد تاسف بارترین تصادف های تاریخ بشر با ماشین!

*وقتی تزریقاتی ازت پرسید کی پنی سلین زدی فرقی نمی کنه که بگی ۶ سال، ۶ ماه، یا حتی ۶ ثانیه پیش، چون اون هوس کرده ازت تست بگیره و تو بیشتر درد بکشی!
 

sahar alone

عضو جدید
کاربر ممتاز
1- مي دونيد سريعترين راه به چنگ آوردن قلب يک مرد چيه ؟ پاره کردن سينه اش با يک کارد آشپزخانه
2- مي دونيد مردها مثل مخلوط کن هستند..... براي اينکه تو هر خانه از اون هستش ولي نمي دونين به چه دردي مي خوره
3- مردها مثل آگهي بازرگاني هستند..... يک کلمه از چيزهايي را که ميگن نميشه باور کرد
4- مردها مثل کامپيوتر هستند..... کاربري شون سخته هرگز حافظه قوي ندارند
5- مردها مثل سيمان هستند .....وقتي جايي پهنشون مي کنيد بايد با کلنگ آنها را از جا بکنيد
6- مردها مثل تعطيلات هستند..... هيچ وقت به اندازه کافي بلند به نظر نمي آيند.
7- چرا مردها دوست دارند با دخترهايي آشنا بشوند که قصد ازدواج با اونها را ندارند؟.....
شما بگيد چرا سگها به دنبال ماشينهايي واق واق مي کنند که قصد رانندگي اون را ندارند؟
8- مردها مثل طالع بيني مجلات هستند..... هميشه بهتون ميگن که چيکار بکنيد و معمولا هم اشتباه مي گويند
9- مردها مثل جاي پارک هستند .....خوب هاشون قبلا اشغال شده و اونايي که باقي موندن يا کوچيک هستند يا جلوي در منزل مردم
10- مردها مثل باران بهاري هستند.....هيچوقت نمي دونيد کي مياد چقدر ادامه داره و کي قطع ميشه
11- مردها مثل نوزاد هستند..... توي اولين نگاه شيرين و با مزه هستند اما خيلي زود از تميز کردن و مراقبت از آنها خسته ميشيد
12- مردها مثل ماشين چمن زني هستند..... به سختي روشن ميشن و راه ميفتن , موقع کار کردن حسابي سروصدا راه مي اندازند و نيمي از اوقات هم اصلا کار نمي کنند.
 

javad ta

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه زمانی از محبّت خار ها گُل میشدن
الآن دیگه از محبّت گُل ها هم هار می شوند…
والّـــــــا…..!!!!
همونطور که انسان قادر نیست خودش ، خودشو قلقلک بده
چون مغز درک میکنه که این کار خودشه!!!
بیشعورها هم بنده خداها نمیفهمن بیشعورن!!!
لوتـی تـرین sms سـال 2013:
خیلی دلاری سالار!
ریالتیم به مولا…
فقط یه جوون ایرانی میتونه گوشی دو میلیونیش رو دو هزار تومن شارژ کنه …
ملت از خونه زنگ میزنن بیرون غذا سفارش میدن،
اونوخت من از بیرون زنگ میزنم خونه سفارش میکنم غذامو نخورن!!
اطلاعیه جدید راهنمایی رانندگی :
پیرو مشکل آلودگی هوا،
امروز تنها خودروهایی که سه رقم سمت راست پلاک آنها
بر ۱۷ بخش‌ پذیر است اجازه‌ی تردد دارند !!!
دُخترا تا وقتی لاک ِ ناخنشون خـُشک نشُده
کاملاً بی دفاع ُ بی خَطَرن...
اوج تغییر در نسل امروز رو تازه سی چهل سال دیگه میشه درك كرد....
وقتی كه یك مشت مادربزرگ دماغ عملی
میخوان از گذشته شون برای نوه هاشون قصه بگن
چه شود…
همیشه میگن شکست مقدمه پیروزیه
نمیدونم پس من کی از دور مقدماتی صعود میکنم
من لباس و کفش زیاد دارم , برا این مهمونی نمیخواد برم خرید :
جمله ای که هرگز از همسرانتان نخواهید شنید....
فقط تو ایرانه که مردمش با شعر بسیار غمگین
"باز منو کاشتی رفتی/تنها گذاشتی رفتی/دروغ نگم به جز من/یکی دیگه داشتی رفتی"
بندری می رقصن...
 

dina arian

عضو جدید
کاربر ممتاز


ترجیح میدم پول سیگاری رو بدم که صادقانه روش نوشته: سرطان زا ؛ تا پول آبمیوه ای رو که روش به دروغ نوشته: 100% طبیعی

••••••••••••••••••••••••
ﻋﺒﺎﺭﺕ " اصن ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺖ " ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻗﻄﻌﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ در آن گند زدید!

••••••••••••••••••••••••


پشت هر مرد موفقی هیچی نیست ! زرنگ بوده، گول دخترا رو نخورده، چسبیده به زندگیش، پولاشو جمع كرده، زندگیش روبراه شده.

••••••••••••••••••••••••


گذشت آن زمان هایی که مردم همدیگر را دور میزدند حالا از روی هم رد می شوند .

••••••••••••••••••••••••


ﺑﺎﺑﺎﻡﺍﻭﻣﺪﻩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻗﻄﻌﻪ….؟ ﻣﯿﮕﻢ ﻧﻪ!! ﻣﯿﮕﻪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ…؟

••••••••••••••••••••••••


دختر عموم از وقتی دماغشو عمل کرده کمی فارسی یادش رفته بعضی کلمات رو انگلیسی میگه مثلا میگه : اوه مای گاد تیچر خصوصیم قراره بیاد.

•••••••••••••••••••••••


راستی چرا به ماشین عروس میگن ماشین عروس ؟ مگه ماشین مال داماد نیس؟

••••••••••••••••••••••••

این كارمندای وزارت امور خارجه دقیقاً برای چی حقوق میگیرن وقتی كه ما با هیچ كس در ارتباط نیستیم؟

••••••••••••••••••••••••


خواهرزاده‌ام وقتی میگه این چیه!؟ یعنی اون چیز پنج دقیقه دیگه بیشتر تا پایان عمرش نمونده!

•••••••••••••••••••••••


اینجا سرزمین واژه هاى وارونه است : جایى كه گنج،"جنگ"میشود ،درمان،"نامرد"میشود قهقهه،"هق هق" میشود اما دزد همان"دزد"است… درد همان "درد" وگرگ همان "گرگ" .

••••••••••••••••••••••••


کلا با خرسا حال می کنم ۶ ماه میخوابن ۶ ماهم میرن ماهیگیری کلا تو عشق و حالن .

••••••••••••••••••••••••


می دونی چرا زنها بیشتر از مردها عمر می کنند؟ . . . چون زن ندارن خیلی راحت هستن



 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای خدا !!!......وووووییییی!!!!.......

وای خدا !!!......وووووییییی!!!!.......

[h=2]مغز این مرد عجیب از بینی اش چکه می کند!![/h]




آبریزش بینی مشکلی است که در زمان سرماخوردگی و یا بروز حساسیت های فصلی به وفور آن را مشاهده میکنیم. این امر مشکلی نیست که به خاطر آن بخواهیم به دکر برویم یا دارو مصرف کنیم.

آقای جویی نگی آمریکایی نیز فردی است که برای 18 ماه دچار آبریزش بینی شده بود تا اینکه تصمیم گرفت بعد از این مدت بالاخره سری هم به پزشک معالج بزند. او در مطب پزشک متوجه شد که در این مدت مغزش در حال چکه کردن بوده است نه بینی آن.


به گزارش ایران ناز وی میگوید 18 ماه پیش برای یک مدت کوتاه آبریزش بینی داشتم که خوب شد اما ناگهان به طرو عجیبی بازگشت و تمام روز و حتی شب نیز از من گرفت چون همیشه یک دستم کارها را انجام می داد و دست دیگرم تنها آب بینی را جمع میکرد.



با این حال او این مدت طولانی را دوام آورده است ولی حال پزشکان متوجه شده اند که مغز او سوراخ شده است و باید سریع عمل جراحی روی او انجام گیرد. این سوراخ در تمام مدت باعث بروز ابریزش بینی شده بوده است.
 

مریم.س

عضو جدید
کاربر ممتاز
غُرغُروها
مطمئنم شما هم در اطرافتان افراد غُرغُرو دیدید،همان هایی که یا غُرمیزنند یا وقتی ساکتند با سروصدا کار میکنند،مثلا اگر ظرف میشویند،مرتب صدای برخورد ظرف ها را میشنوید، اگر در اداره کار میکنند گوشی تلفن را محکم می کوبند با صدای بلند صحبت میکنندو…یا کسانی که مرتب می گویند(وای باز اینا رو ریختی ، وای مُردم از دست شما،چقدر جمع کنم و…).
می دانید معنی این رفتارها چیست؟ اینها یعنی من از دیده نشدن وکم توجهی خسته ام ،به من نگاه کن منو ببین من هستم ،این همه سر وصدا و غُرغُر یعنی من شهامت و قدرت درخواست مستقیم را ندارم پس غُر میزنم تا دیده شوم تا به خواسته من توجه کنید.اگر شما با یک غُرغُرو در تماسید ،بهترین راهِ پایان دادن به این صداهای تکراری این است که به او توجه کنید،هرچه او احساس کند بیشتر دیده شده کمتر غُر میزند،وقتی شما نسبت به غُرهای او بی توجه هستید،احساسش بد و بدتر میشود چون تصور میکند حتی با این همه سروصدا هم باز دیده نشده ،این کار اورا خشمگین تر وپرخاشگر میکند .
به غُرغُرو هایتان مهربانانه توجه کنید ،بگذارید احساس کنند که شما نیازهایشان را میبینید ،مطمئنم نتیجه بهتری خواهید گرفت
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا