دانه ای را که دل موری از آن شاد شود
خوشی اش روز جزا تاج سلیمان باشد
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
دانه ای را که دل موری از آن شاد شود
خوشی اش روز جزا تاج سلیمان باشد
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود آنکه گوشه چشمی به ما کنند
از وصل تو گر نیست نصیبم عجبی نیستدوش میآمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
از وصل تو گر نیست نصیبم عجبی نیست
هم ظلمت و هم نور به یک جا نتوان دید
در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی
گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور .............. پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی ................ چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنویم نا مکرر است
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردنست ............. ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردنست
تنــم از واسطه دوری دلـبر بگــداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد............. وجود نازکت آزرده گزند مباد
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد .............. به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
نوبهار آمد وچون عهدبتان توبه شکست ............ فصل گل دامن ساقی نتوان داد زدست
تا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق
هردم آید غمی از نو به مبارک بادم
![]()
من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم ............. من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
![]()
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هوا داران کویش را چو جان خویشتن دارم
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم// هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
شب فراق نداند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند استیا رب این نوگل خندان که سپردی به منشمی سپارم به تو از جشم حسود چمنش
تا کی به تمنای وصال تو یگانهشب فراق نداند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
| Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
|---|---|---|---|---|
|
|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
|
|
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |