كسي در باد مي خواند تو را تا اوج ميخواهم
براي ناز چشمانت چه بي صبرانه مي مانم
دلم تنگ است و بي يادت در اين غربت نمي مانم
تو هستي در وجود من تو را از خود نمي رانم
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
كسي در باد مي خواند تو را تا اوج ميخواهم
براي ناز چشمانت چه بي صبرانه مي مانم
دلم تنگ است و بي يادت در اين غربت نمي مانم
تو هستي در وجود من تو را از خود نمي رانم
تا كجاي قصه ها بايد ز دلتنگي نوشت؟
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
تن در بلای عشق دهم هر چه باد بادتا كجاي قصه ها بايد ز دلتنگي نوشت؟
تا به كي بازيچه بودن در دو دست سرنوشت؟
تا كجاي قصه ها بايد ز دلتنگي نوشت؟
تا به كي بازيچه بودن در دو دست سرنوشت؟
تو از حوالی اونان باستان هلنا
دلت بزرگترین معبد جهان هلنا
دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقابامشب به خاطر غزل آخرم بخند
امشب كه از هميشه شاعرترم بخند
دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب
بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمانبردي دل من من از تو آن مي طلبم
وز گمشده دلم نشان مي طلبم
دیوانه دلی خفته در این خلوت خاموشماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود
دیوانه دلی خفته در این خلوت خاموش
او زاده ی غم بود زغم های جهان گشت فراموش
شاد باش از حسن خود کز وصف تو سحر حلال
طبع خاقانی به نظم آورد و دیوان تازه کرد
تازگی امروز از اشعار او بیند عراق
کو شعار مدحت شاه خراسان تازه کرد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد |
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
دوش ناگه آمد و در جان نشست // خانه ویران کرد و در پیشان نشست
جای دل در سینه ی صدپاره دارم آتشستویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
من که باشم تا زنم لاف غلامی بر درش؟جای دل در سینه ی صدپاره دارم آتشس
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
تو در آب اگر ب بینی حرکات خویشتن رامن که باشم تا زنم لاف غلامی بر درش؟
بندهٔ آنم که دولت خواه سلطان من ست
آن که بر دامان چاکم طعنه می زد گو بزن
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان من ست
مرا خصمست در عشق تو بسیارتو در آب اگر ب بینی حرکات خویشتن را
بزبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم
شمع با پروانه یار و گل به بلبل آشناستمرا خصمست در عشق تو بسیار
نیندیشم تو بر حال رضا باش
چو با جانم غم تو آشنا شد
مکن بیگانگی و آشنا باش
تو زنده*ای هنوز برایم گمان نکنشمع با پروانه یار و گل به بلبل آشناست
آن گل آتش طبیعت با تغافل اشناست
یک زبان دارم دو تا دندان لق
می زنم تا زنده هستم حرف حق
یا به قول گل آقا
می زنم تا می توانم حرف حق
خدا بیامرزتش!
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
تـا کـه از طـارم مـیـخـانـه نـشـان خـواهد بوددگر به روی کسم دیده بر نمی باشد/ خلیل من همه بت های آزری بشکست
تـا کـه از طـارم مـیـخـانـه نـشـان خـواهد بود
طــاق ابـروی تـوام قـبـلـه جـان خـواهـد بـود
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی****چه فتنه ها که برخیزد میان اهل نشست
تو از من بی خبر من از تو بی تابتا شعله در سریم ، پروانه اخگریم // شمعیم و اشک ما ، در خود چکیدن است
بر دیگران نوشت بسی نامه از وفاتو از من بی خبر من از تو بی تاب
نمیخواهی ببینی تو مرا خواب
یقین حال دل فایز ندانی
لب من تشنه و لعل تو سیراب
بر دیگران نوشت بسی نامه از وفا
در حاشیه سلام هم از من دریغ داشت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |