حسن بیدخوری
عضو جدید
تا توانی دلی بدست آردستم...دلم... دست و دلم دارند می لرزند
نه! هیچ ماهی سرخیش مثل محرم نیست
دل شکستن هنر نمی باشد
تا توانی دلی بدست آردستم...دلم... دست و دلم دارند می لرزند
نه! هیچ ماهی سرخیش مثل محرم نیست
درد زده است جان من میوهٔ جان من کجاتا توانی دلی بدست آر
دل شکستن هنر نمی باشد
درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
یاد آن روز که از همت بیدار جنوناگر با دیگرانش بود میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بربندم و تا ملک سلیمان برومیاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود
دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پرده ی عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود...
من در این غصه جان همی کاهمدلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
من در این غصه جان همی کاهم
منصب این جهان نمی خواهم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش / هر کسی آن درود عاقبت کار که کشتتمام عبادات ما عادت است
به بی عادتی کاش عادت کنیم
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهر دلبند
دلم زائر خسته ی راه دوریست
که عمری دخیل نگاه شما ماند
دلم دلم دلم را بردی به که گویم یار
غمم غمم غمم نخوردی ز چه جویم یار
سرو روانم آرام جانم بی تو نمانم دردت به جانم
گر یار من بر افکند
از رخ نقاب رویش
عالم به هم بر میزند
از انقلاب مویش
دو تنها و دوسرگردان دو بی کس
ز خود بیگانه از هستی رمیده
هر کجا هستم باشم
اسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟
تا کی می صبوح وشکر خواب بامداد
هشیار گر دهان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود نظری سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد / شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
تا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدندر من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
ناکرده گنه در این جهان کیست بگوتا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدن
عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن
از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی
کار این کار است نه در عقل دانشور شدن
وگر آن جان جان جان به تن ها روی بنمودی /تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدیناکرده گنه در این جهان کیست بگو
وان کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را / صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ماوگر آن جان جان جان به تن ها روی بنمودی /تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم؟
در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینه*اممژده ای دل که مسیحا نفسی میآید / که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینه*ام
در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینه*ام
ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن
ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینه*ام
تو مرا کشتی و خدای نکشتمن از سمت سپاه عشق بازان آمدم سویتکه بنویسم خجالت میکشد ماه از گل رویت
تو مرا کشتی و خدای نکشت
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
یارب این نو گل خندان که سپردی به منشتا چند کنیم از تو قناعت به نگاهییک عمر قناعت نتوان کرد الهی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |