ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشمما سرخوشان مست دل از دست داده ایم ... هم راز عشق و هم نفس جام و باده ایم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشمما سرخوشان مست دل از دست داده ایم ... هم راز عشق و هم نفس جام و باده ایم
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدمتو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون ... کجا به کوی طریقت سفر توانی کرد
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی ... درِ خزانه به مُهر تو و نشانه ی توست
تو را میبینم و میلرزم از شوق
که دامان تو را ننگی نیالود
دلا تا کی در این زندان فریب اینو ان بینیدل از من برد و روی از من نهان کرد .... خدا را با که این بازی توان کرد
یاد باد آنکه در صفحه ی شطرنج دلتدلا تا کی در این زندان فریب اینو ان بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
مدح این بی دولتان عار است دانا را ولیک***چون تویی را مدح گفتن افتخار است،ای حکیم!یاد باد آنکه در صفحه ی شطرنج دلت
شاه غم بودم و با کیش رخت مات شدم
کسایی مروی
مددی گر به چراغی نکند آتش طورچارة تیره شب وادی ایمن چه کنممدح این بی دولتان عار است دانا را ولیک***چون تویی را مدح گفتن افتخار است،ای حکیم!
مددی گر به چراغی نکند آتش طورچارة تیره شب وادی ایمن چه کنم
* * * * * *مرا جدا ز تو ویرانه ای است هرشب جای***که سوخت آتش هجر تو خانمان مرا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه ای***ورنه پای ما کجا وین راه بی پایان کجا
تا بدان زنجیره ی داناپسند/
اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت
و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت
تا بدان زنجیره ی داناپسند/
ساختی پای دل شهزاده،بند
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادستذل را که مرده بود حیاتی به جان رسید .... تا بویی از نسیم مِی اش بر مشام رفت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خرابتا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهستتا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
ترسم که اشک در غم ما پرده در شودتو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهٔ تو شدهست تابنده شدهست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
در ره او چو قلم گر بسرم باید رفتدیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دست از طلب ندارم تا کام من برایددیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
من مست می عشقم هشیار نخواهم شددر ره او چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگزمن مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش مرا حال خوشی دست داددر دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش می امد و رخساره برافروخته بوددر کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدنددل را به کف هر که سپردم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیستدوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |