مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است/ که راحت دل رنجور و بی قرار من است
تا بدلخواه کبوتر سفرهخ اندازد برنج
کاش در باران اشکم قد برافرازد برنج
مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است/ که راحت دل رنجور و بی قرار من است
تا بدلخواه کبوتر سفرهخ اندازد برنج
کاش در باران اشکم قد برافرازد برنج
تا بدلخواه کبوتر سفرهخ اندازد برنج
کاش در باران اشکم قد برافرازد برنج
در رهگذر باد چراغی که تراست
جا مانده است
چيزی جايی
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موهای سياه و
نه دندانهای سفيد
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!
"رودکی"
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
حافظ
روح دهد مرده پوسیده راترا خواهم وگرنه یار بسیار
گلی خواهم وگرنه خار بسیار
ترا خواهم که در سایه ت نشینم
وگرنه سایه دیوار بسیار
روح دهد مرده پوسیده را
مهر دهد سینه بیگانه را
از سر بالین من برخیز ای نادان طبیبروح دهد مرده پوسیده را
مهر دهد سینه بیگانه را
تا چهره تو در عرق شرم غوطه زد
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
تا چهره تو در عرق شرم غوطه زد
هر ارزو که در دل من بود آب شد
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا
تو را من چشم در راهم ...اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
تو را من چشم در راهم ...
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم
مرا اميد وصال تو زنده ميدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک
![]()
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشتکرشمه ی تو شرابی به عاشقان پیمود ..... که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت / بازآید و برهاندم از بند ملامتیقینم حاصله که هرزه گردی
ازین گردش که داری برنگردی
بروی مو ببستی هر رهی را
بدین عادت که داری کی ته مردی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت / بازآید و برهاندم از بند ملامت
تا عهد تو را بستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیما نها
می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشداگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم / قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق ،می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
كه نامی خوشتر از اینت ندانم.
و گر هر لحظه رنگی تازه گیری ،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
وای از این مرغ عاشق زخمی
که بنالد به زخمه سازت
شهریار
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |