می دانستم که عهد و پیمانِ مرا
در هم شکنی ولی به این زودی نه
"امیر خسرو دهلوی"
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد ... چنانکه صاحب نوشند و ضارب نیشند
می دانستم که عهد و پیمانِ مرا
در هم شکنی ولی به این زودی نه
"امیر خسرو دهلوی"
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد ... چنانکه صاحب نوشند و ضارب نیشند
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد
"سعدی"
تصویر روی دوست کجا می توان کشیددلم ر صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس ... کجاست دیر مغان و شراب ناب کجاست
حافظ
تصویر روی دوست کجا می توان کشید
حتی قلم ز کفر تو بی رنگ می شود
احمد پروین
توان کشمکشم نیست بی تو این ایام
دلم از تنهایی تو حتی یک نفس جدا نیست ... گِله سر کن که می دونم گله هات یکی دوتا نیست
توان کشمکشم نیست بی تو این ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشمما سرخوشان مست دل از دست داده ایم ... هم راز عشق و هم نفس جام و باده ایم
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدمتو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون ... کجا به کوی طریقت سفر توانی کرد
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی ... درِ خزانه به مُهر تو و نشانه ی توست
تو را میبینم و میلرزم از شوق
که دامان تو را ننگی نیالود
دلا تا کی در این زندان فریب اینو ان بینیدل از من برد و روی از من نهان کرد .... خدا را با که این بازی توان کرد
یاد باد آنکه در صفحه ی شطرنج دلتدلا تا کی در این زندان فریب اینو ان بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
مدح این بی دولتان عار است دانا را ولیک***چون تویی را مدح گفتن افتخار است،ای حکیم!یاد باد آنکه در صفحه ی شطرنج دلت
شاه غم بودم و با کیش رخت مات شدم
کسایی مروی
مددی گر به چراغی نکند آتش طورچارة تیره شب وادی ایمن چه کنممدح این بی دولتان عار است دانا را ولیک***چون تویی را مدح گفتن افتخار است،ای حکیم!
مددی گر به چراغی نکند آتش طورچارة تیره شب وادی ایمن چه کنم
* * *مرا جدا ز تو ویرانه ای است هرشب جای***که سوخت آتش هجر تو خانمان مرا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه ای***ورنه پای ما کجا وین راه بی پایان کجا
تا بدان زنجیره ی داناپسند/
اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت
و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت
تا بدان زنجیره ی داناپسند/
ساختی پای دل شهزاده،بند
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادستذل را که مرده بود حیاتی به جان رسید .... تا بویی از نسیم مِی اش بر مشام رفت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خرابتا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهستتا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
ترسم که اشک در غم ما پرده در شودتو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهٔ تو شدهست تابنده شدهست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
در ره او چو قلم گر بسرم باید رفتدیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دست از طلب ندارم تا کام من برایددیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |