من توی این فضای مکعب شناور است
یک روح منبسط شده ی گریه آور است
" من " روی صندلیست ولی جور دیگری
چشمش به جاده مانده به منظور دیگری
سلام
یارا یارا گاهی ، دل ما را ، به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را ، چو مسیحا ، به دمیدن آهی روشن کن
من توی این فضای مکعب شناور است
یک روح منبسط شده ی گریه آور است
" من " روی صندلیست ولی جور دیگری
چشمش به جاده مانده به منظور دیگری
علیک سلام دوست عزیزسلام
یارا یارا گاهی ، دل ما را ، به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را ، چو مسیحا ، به دمیدن آهی روشن کن
علیک سلام دوست عزیز
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کننداز سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند
یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردان ذوق و بهار آفریده اند
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریده اند
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند
دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریده اند
این است نسبت تو و این روزگار یأس :
آیینه ای میان غبار آفریده اند
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
ما نمی ترسیم از تقدیر و بختدفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
ما نمی ترسیم از تقدیر و بخت
آگهیم از عمق این گرداب سخت
تو مي رسي و غمي پنهان هميشه پشت سرت جاري
هميشه طرح قدم هايت شبيه روز عزاداري
تو مي نشيني و بين ما نشسته پيکر مغمومي
غريب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاري
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غم دیده ما شاد نکرد
سلام..متشكرم
دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بيا عزيز!
زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من
نه چراغیست دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشق کهنم
می شود آخر گرانی ریشه كن
دلبران گر ناز را ارزان كنند
عجججججججججججببب
در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان قلم کشیدن
نقش هایی که کشیدم در روز ،
شب ز راه آمد و با درد اندود .
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟
دائم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت | چندان که بازبیند دیدار آشنا را |
در تاریک حرص و آز بستیمدر شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |