ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواستما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادمانی در بهشت
او می گشاید، او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بیخبران میداری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران میداری
تنها نه کاسه ی سر ما کوزه میشود
این کاسه کوزه، بر سر دنیا شکسته است
من آن پیرم که شیران را به بازی در نمی گیرمشوان استارگان يكيك شمارم
براهت تا سحر در انتظارم
پس از نيمه شوان كه ته نيايي
زديده اشك چون باران ببارم
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتندتو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
یا رب سببی ساز که یارم به سلامتديده ام سوي ديار تو و در كف تو
از توديگر نه پيامي نه نشاني
نه به ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز نهاني
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |