نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد
درین درگه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو نومید ز امروزت که از فردا نه ای آگه
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد
درین درگه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو نومید ز امروزت که از فردا نه ای آگه
فک کنم درستش اینطوریه
درین درگه که ناگه کَه کُه و کُه کَه شود
مشو غِرّه به امروزت نِئی آگه ز فردایت
تا توانی دلی به دست آور/ دل شکستن هنر نمیباشد
در این زمانه رفیقی که خالی از خللست
صراحی می ناب و سفینه غزل است
تو آنی که از یک مگس رنجه ای/ که امروز سالار وسرپنجه ای
یکی خوان زرین بیاراستند / خورش ها بخوردند و مِی خواستند
دلا خو کن به تنهایی، که از تنها بلاخیزد/
سعادت آن کسی دارد، که از تنها بپرهیزد
دگر منزلت شیری آید به جنگ / که با جنگ او برنتابد نهنگ
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من / آنکه البته به جایی نرسد فریاد است
تهمتن ز خشک اندر آمد به رود / پیاده شد و داد یل را درود
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست / گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
تهی کرد باید از ایشان زمین / نباید که آیند زین پس به کین
نترسم که با دیگری خو کنی
خیلی دلنشین بود این تیکه که میخام بذارم...تو با من چه کردی که با او کنی...
خیلی دلنشین بود این تیکه که میخام بذارم...
يا بفرما به سرايم ،يا بفرما به سر آيم
غرضم وصل تو باشد، چه تو آيي چه من آيم
گر بيايي دهمت جان ،ور نيايي كشدم غم
من كه بايست بميرم ،چه بيايي چه نيايي
کشکول طبسی
یا رب ای شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست .... جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
مثل یک مار که اطراف طلا می لغزد
تو در آغوش من اینگونه خزیدن، ممنوع!
مرغ عشق منی! آواز بخوان، ولوله کن
پر پرواز من! از لانه پریدن ممنوع!
از آن به دیر مغانم عزیز میدارندعشق چون آید برد هوش دل فرزانه را
دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
ســلام
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
ســلام
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
سلام
یکی مرد بر تیز و برنا و تند / شده با زبان و دلش تیغ کند
چو بنشست بر گاه گفت ای سران / سرافراز گردان و کنداوران
سری را نخواهم که افتد به چاه / نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه
سلام
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
سلام
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
دد و دام بد هر سوی بی شمار / سپه را نبد خوردنی جز شکار
رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد
و سالهاست برای خودش غمی دارد
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
مرا می بینی و هر دم زیادت میکنی دردمدر آن نفس که بمیرم در آرزوی توباشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |