همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیمدرخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
یکی بر سر شاخ ، بن می برید
خداوند بستان نگه کردو دید
بگفتا گر این مرد بد می کند
نه با من که با نفس خود می کند
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این
پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ
هوشنگ خان ابتهاج
گرازان به درگاه شاه آمدند / گشاده دل و نیک خواه آمدند
در كتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم می روند
هر یك از این صفحه ها، یك لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند
دگر باره اکوان بدو باز خورد / نگشتی بدو گفت سیر از نبرد
برستی ز دریا و چنگ نهنگ / به دشت آمدی باز پیچان به جنگ
گهی شـدم همه تاب و به سنبل تو چمیدم
گهی شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم
ز مـن مجـوی نـشان وفا و گر که بجویی
وفا همین که به یادت هنوز هستم و هستم
مشو تیز تا چاره کار تو / بسازم کنون نیز بازار تو
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه / فرستم به دست تو ای نیکخواه
ببخشید تشکرام تموم شده
هربار این تویی که رسیدی و در زدی
هر بار این منم که در خانه بسته ام
هر جمعه قول می دهم آدم شوم ولی
هم عهد خویش هم دلت را شکسته ام
منم گفت شیراوژن و گردگیر / که گاهی کمند افکنم گاه تیر
روزی گرت غمی برسد تنگدل مباش
رو شکر کن مبادا که بد بدتر شود
سعدی
مگر دست گیرد جهاندار ما / وگرنه بد است اختر کار ما
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخورای پـــــــــــــــــیر خرابات که میخــــانه ندیدی!
ویرانه دل مــــــــــــــاست تو ویــــرانه ندیدی!
ای رند غزل پـــوش، که بر ســـــنگ، سرت خورد
از دوست چه دیدی که ز بــــــــــــیگانه ندیدی؟
سلامیوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
سلام عزیزم.سلام
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگزسلام عزیزم.
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید.
سلام عزیزم.
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید.
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخویش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه یار منست می داند!
دل چرخ گردان بدو چاک شد / همه کام خورشید پر خاک شد
چنان شد که کس روی هامون ندید / ز بس گرد کز رزمگه بردمید
در بهار او ز یاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
اگر شب رسی روز را بازگرد / بگویش که تنگ اندر آمد نبرد
دلم شکسته و اوضاع درهمی دارددوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبیی
آن شب قدر کزین تازه براتم دادند
دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد
و سالهاست برای خودش غمی دارد
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شماا پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر برخود کارها از روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش
شهریارا تو همان دلبر و دلدار عزیزی
نازنینا، تو همان پاک ترین پرتو جامی
ای برای تو بمیرم، که تو تب کرده ی عشقی
ای بلای تو بجانم، که تو جانی و جهانی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یارتویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |