از ایران سپاه آمد و پیل و کوس / به پیش سپه در سرافراز طوس
سال ها دل طلب جام جم ازما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس / به پیش سپه در سرافراز طوس
سال ها دل طلب جام جم ازما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
دو رخ را به خاک سیه برنهاد / همی کرد پوزش ز کار شغاد
تو اکنون همانا به کین آمدی / که با خشت بر پشت زین امدیدل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک زاهیست که در دست نسیم افتادست
این ابیاتی که می نویسید از کجاست؟ رزم رستم و سهراب یا؟
تو اکنون همانا به کین آمدی / که با خشت بر پشت زین امدی
از کل شاهنامه
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
نیامد به گوشت به هیچ انجمن / کمند و کمان گَوِ پیلتن؟
نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد
درفش مرا دید بر یک کران / به زین اندر آورد گرز گران
نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد
دست قضا کشیده چه خوش نقش دوست رانوای مجلس ما چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد
دست قضا کشیده چه خوش نقش دوست را
بــــا آب و رنگ عشـــق، بـــر اوراق خاطــــرم
دست قضا کشیده چه خوش نقش دوست را
بــــا آب و رنگ عشـــق، بـــر اوراق خاطــــرم
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست / چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد
که عرض جامه به بازار در نمیگنجد
دلش گشت پر درد و بیدار گشت / روانش پر از درد و تیمار گشت
تا بیاید آن بهار سبز سبز
تازه تر باید هوا، باران ببار
سینه ام آشوب و دل خونابه است
غصه می سوزد مرا، باران ببار
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
یاری غم بین ، که از من یک نفس هم دور نیست
ببخشید تشکرام تموم شدنتو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
ببخشید تشکرام تموم شدن
آن زورق پیـــــرم که در طــوفان تقدیــــر
بارش به دوش بــادبـــان افتــــاده باشد
دارم به آخر میـــرسم بـــی تـــو، شبیه
تــــیری که از دوش کمان افتـــاده باشد
دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
تا نگذری از جمع به فردی نرسی
تا نگذری از خویش به مردی نرسی
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
بی درد بمانی و به دردی نرسی
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد
دلخسته و سینه چاک میباید شد
وز هستی خویش پاک میباید شد
دلا! باز این همه افسردگی چیست؟
به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟
ترسم چو باز گردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی
یکی تیغ هندی بزد بر سرش / ز تارک به دو نیم شد تا برش
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
خروش آمد و ناله مرد و زن / که کم شد هجیر اندر آن انجمن
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |