تر یود زمین
رو به خدا گفتم:
جهنم چیست بهشت چیست.
خداگفت بیا با من تا به جهنم برویم
در اتاق، آدما هایی گرسنه ای را دیدم
اتاقی بود با یک دیگ پر از گوشت
افراد دور دیگ گرد نشسته بودند
هر کدام قاشقی در دست داشتندو در دیگ فرو میبردنند
قاشق ها دسته ی بزرگی داشتند
ان طور که غذا را نمی توانستند در دهان خودشان قرار دهند.
آنگاه وارد اتاق دیگر شدیم
مثل همان اتاق بود همان دیگ همان قاشق ها
اما همه خوشحال بودند
خدا لبخند زد وگفت:ابنجا انسان ها آموخته اند یکدیگر را دوست بدارند
آنها غذا را در دهان یکدیگر می گذارند.
((آن لندرز با کمی دخل و تصرف))