دل من ز بيقراري چو سخن به يار گويم
نگزارَدَم كه حال دل بيقرار گويم
شَنَوَد اگر غم من نه غمين نه شاد گردد
به كدام اميدواري غم خود به يار گويم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم...
دل من ز بيقراري چو سخن به يار گويم
نگزارَدَم كه حال دل بيقرار گويم
شَنَوَد اگر غم من نه غمين نه شاد گردد
به كدام اميدواري غم خود به يار گويم
من که با عشق تو احساس جوانی می کنم
گر چه رفته عمرم از کف ، شادمانی می کنم
نیک دانم عمر کوته چند روزی بیش نیست
با تو اما ، یاد عیش جاودانی می کنم
ديدم از مردم اين شهر خريدار تري
علت اين بود اگر يوسف بازار شدم
تو که رفتی گل خبر شد
گُر گرفت و شعله ور شد
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد روی تو بر آب میزدم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
وعده وصــــل به فـــــردا دهـــي و ميــداني
هر كه امــــروز تو را ديد به فـــــردا نرسـد
تو ازحوالی اقلیم هر کجا آبادشعر زيبا حاصل درد دل است
شاعر بي درد شعرش باطل است
اظـهار عشـق را به زبان احتياج نيست ...
چندانکه شد،نگه به نگه آشنا،بس است...
تا دلی آتش نگيرد حرف جانسوزی نگويد
حال ما خواهی بيا از گفته ما جستجو كن ...
اي عشــق نازمت كه ندا ميكني مــــــــــرا
قربانيت به رســــــــم وفا ميكني مـــــــــراتا قـــــــصد ميكــــــــنم كه روم اندكي كنار
با شـــعر عاشــــــقانه صدا ميكني مــــــرا
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وانکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |