وعده وصل به فردا دهي و مي دانيدوش دیوانه شدم عشق مرا دیدو بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیـــــــــچ مگو
شما تو اون تاپیک که حروفو خودمون انتخاب میکنیم شرکت کنید اینجوری آرزو ب دل نمونید!
هر كه امروز تو را ديد به فــردا نرسد.
وعده وصل به فردا دهي و مي دانيدوش دیوانه شدم عشق مرا دیدو بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیـــــــــچ مگو
شما تو اون تاپیک که حروفو خودمون انتخاب میکنیم شرکت کنید اینجوری آرزو ب دل نمونید!
وعده وصل به فردا دهي و مي داني
هر كه امروز تو را ديد به فــردا نرسد.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
تا کی ب تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشـــــترش می دهند
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشـــــترش می دهند
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشـــــترش می دهند
دوست آن باشد ک گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
از بس که کشت رستم،دیگر زند هوا را
!!!!!
نه از خودم در اوردم
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
آنهمه شوکت و ناموس شهان آخر کار
چند سطریست که برصفحه دفتر گذرد
عاقبت جمع شود در دو سه خط از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
دوست آن باشد ک گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دردایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
از بس که کشت رستم،دیگر زند هوا را
!!!!!
نه از خودم در اوردم
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
دوستت دارم و دانم ک تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
یار با ما بیوفایی میکندمن آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهو وش چنان شوخی که با من می کنی بازی
استاد شهریار
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
سعدی
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه ان است که باشد غم خدمتکارش
شبی را تا سحر با من بمان تا خوب دریابیدلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه ان است که باشد غم خدمتکارش
شبی را تا سحر با من بمان تا خوب دریابی
اگر از عشق دورم من دلیل سنگ بودن نیست
مرا دردیست کز جانم نفس را میکشد بیرون
نمیدانی که هر قهری نشان جنگ بودن نیست؟!
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزمشبی در خواب او را با رقیبان در سخن دیدم
نبیند هیچ کس در خواب یارب آنچه من دیدم
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
حافظ
ثواب روزه وقبول حج آن کس برددین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
ثواب روزه وقبول حج آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگزثواب روزه وقبول حج آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن..![]()
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
كه بال مرغ آوازم شكسته است
نمیدانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
كه در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچدم در سینه تنگ
چو فریاد یكی دیوانه گنگ
كه می كوبد سر شوریده بر سنگ
سرشكی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری كه ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگرسوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
كه بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی است خونبار
كه همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم
شب دوستان خوش![]()
من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
باز آ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
به دیبا تنش را بیاراستند / از آن پس گل و مشک و می خواستند
در پیچ و خم موهات، صد جاده ی چالوس است
این پیچ و خم زیبا، این راه خطر دارد
پس با احتیاط برانید..خطر پیچیدگی مو
دگرباره بیدار شد خفته مرد / برآشفت و رخسارگان کرد زرد
چشم
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت / یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت / لیکن به کمال ذره ای راه نیافت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |