تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
[FONT="]تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
[/FONT]
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
ای پادشه خوبان داد از غم تنهاییتو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
دوش مرغی به صبح می نالید / عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت / من همه محو تماشای نگاهت
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرایا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا ک فلک زین دو سه کاری بکند؟
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
از اخوانه:
تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید ... دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم ... تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زان لیک ... چه گویم جور حسرت چون به گفتن در نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟ ... تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف ... که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید
دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین ... خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید
در اين دنيا كسي بي غم نباشد اگر باشد بني آدم نباشد
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید / قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یاردیگر مخوان شرح غم این عاشق دیوانه آتش به جان را
دیگر مکن آگه از این افسانه جانسوز من ، بیگانگان را
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد / مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینمدیگر مخوان شرح غم این عاشق دیوانه آتش به جان را
دیگر مکن آگه از این افسانه جانسوز من ، بیگانگان را
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشقای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می داندت وظیفه تقاضا چه جاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می داندت وظیفه تقاضا چه جاجت است
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست
تو نیکی می کن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست
ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار
که خاک راه تو را عین توتیا دانست
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدمتا بیاسایم دمی در پای عشق
زیر چترت سر پناهم می دهی؟
تو آنی که از یک مگس رنجه ای / که امروز سالار و سر پنجه ای////
شب همه ی دوستان خوش![]()
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن
من سایه ی پنهان شده در پشت غبارم
آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن
شبتون بخیر نگار خانوم
......توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زان لیک
چه گویم جور حسرت چون به گفتن در نمی آید
وای خدا چقدر امشب ت دادم
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشتنسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
داداش شبت خوش
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشت
ما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشت
شبت بخیر![]()
یوسف بدین رها شدن از چاه دل مبندتو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی
یوسف بدین رها شدن از چاه دل مبند
اینبار میبرند که زندانیت کنند
شب بر همه خوش
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلمدی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |