با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شام سیاه قصه را هوای تو سحر کند
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شام سیاه قصه را هوای تو سحر کند
در غم عشق نبودیّ و محبت کردی
این هم از لطف شما بود و نمیدانستیم
من نکردم گله از عهد و وفاداری تو
عهد ما عهد جفا بود و نمیدانستیم
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
[FONT="]شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز[/FONT]می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
فروغ فرخزاد
در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را
عادتم داده صفای تو که یادت باشم،
مستم و مستی ز خود بیگانه ام
این چنین مستی به خود نادیده ام
در غم عشق نبودیّ و محبت کردی
این هم از لطف شما بود و نمیدانستیم
من نکردم گله از عهد و وفاداری تو
عهد ما عهد جفا بود و نمیدانستیم
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها
باران قصیدهای است تر و تازه و روان
آتش ترانهای است به زبان زبانهها
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
زنوشخند سحرگاهان ،خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب
بی پایان،گواه گریه بارانم
نادر نادرپور
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
ادب و شرم تورا خسرو مه رویان کرد آفرین برتو که شایسته صد چندینی
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها
باران قصیدهای است تر و تازه و روان
آتش ترانهای است به زبان زبانهها
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم
این همه آتش خدایا شعله اش از گور کیست؟
شهوت این بی نمازان، نشئه ی انگور کیست؟
پرده دانان طریقت در صبوری سوختند
این صدای ناموافق زخمه ی تنبور کیست؟
علیرضا قزوه
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
این همه آتش خدایا شعله اش از گور کیست؟
شهوت این بی نمازان، نشئه ی انگور کیست؟
پرده دانان طریقت در صبوری سوختند
این صدای ناموافق زخمه ی تنبور کیست؟
علیرضا قزوه
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
[FONT="]می برم تا كه در آن نقطه دور[/FONT]
مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــا دارم
بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟
دل پر از شوق رهایی سـت ،ولی ممکن نیست
بـــــــه زبــــــان اورم ان را کـــــــــه تــمــنـــا دارم
فاضل نظری
می برم تا كه در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لكه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
تا کى دل من چشم به در داشته باشد؟
اى کاش کسى از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوى نفس توست
از کوچه ى ما کاش گذر داشته باشد
هر روز ، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی
یارا بهشت صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامناسب جهنم است
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشمهر روز ، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی
دلخسته و سینه چاک میباید شد
وز هستی خویش پاک میباید شد
آن به که به خود پاک شویم اول کار
چون آخر کار خاک میباید شد
ابوسعید ابوالخیر
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نكنی ناشادم
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نكنی ناشادم
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحر به خیرگی لاف ز عارض تو زد
خصم ،زبان دراز شد ،خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو ؟
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آمد آخر دوستداران را چه شد
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |