دلم تنهاست ماتم دارم امشبدر این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما ، پرنده پر نمیزند
دلي سرشار از غم دارم امشب
دلم تنهاست ماتم دارم امشبدر این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما ، پرنده پر نمیزند
با رشته ي زلف توام امشب سر راز استدلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلي سرشار از غم دارم امشب
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلي سرشار از غم دارم امشب
مردان عشق را به هیاهو چه حاجت استباید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
با رشته ي زلف توام امشب سر راز است
افسوس که شب کوته و اين رشته دراز است
مردان عشق را به هیاهو چه حاجت است
رندان روزگار خموشی گزیده اند
دریای من بودی :دیتو دریای منی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخوردر دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی جکم آن چه تو فرمایی
دریای من بودی :دی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حسن آنچه تو فرمایی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور
کلبه احزان ششود روزی گلستان، غم، مخور
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آیدراهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت
یا رب این نوگل خندان ک سپردی ب منشتا به کی روز مرا همچو شب تار کنی
پرسشی کی تو ز حال دل بیمار کنی؟
تا به کی روز مرا همچو شب تار کنی
پرسشی کی تو ز حال دل بیمار کنی؟
یا رب این نوگل خندان ک سپردی ب منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
تا در نظر خلق نگردی کافرشب فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
تا در نظر خلق نگردی کافر
در مذهب عاشقان مسلمان نشوی
لبخند تو را چند صباحیست ندیدم
یک بار دگر خانه ات آباد،بگو سیـب
دنيا به روي سينه ي من دست رد گذاشتبه نسیمی همه ی راه بهم میریزد
کی دل سنگ تو را آه بهم میریزد
سنگ در برکه می اندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن ماه بهم میریزد!
یادگار از تو همین سوخته جانی است مراتو اگر می دانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهایی؟...
یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا
شعله از توست اگر گرم زبانی ست مرا
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوستاگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
ب خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجبشهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |