از کشت عمل بس است یک خوشه مرا
در روی زمین بس است یک گوشه مرا
تا چند چو گاو گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانهای توشه مرا
الا اي خسرو شيرين كه خود بي تيشه فرهادياو نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
الا اي خسرو شيرين كه خود بي تيشه فرهادي
قلم شيرين و خط شيرين، سخن شيرين و لب شيرين
به به دوست قدیمی چه سعادتیای همدم روزگار چونی بی من ؟
ای مرهم و غمگسار چونی بی من ؟
من با رخ چون خزان زردم بی تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من؟
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
دل به اميد صدايي كه مگر در تو رسد
ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد....
سلام برشما دوست خوب و بامعرفت اقا اشکانبه به دوست قدیمی چه سعادتی
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
[FONT="]سالها در خويش افسردم ولی امروز[/FONT][FONT="]سلام برشما دوست خوب و بامعرفت اقا اشکان
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
سالها در خويش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازی خروش بی شکيبم را
يا ترا من شيوه ای ديگر بياموزم
سالها در خويش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازی خروش بی شکيبم را
يا ترا من شيوه ای ديگر بياموزم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دانم
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کارمی گذرم از میان رهگذران، مات
می نگرم در نگاه رهگذران، کور
این همه اندوه در وجودم و من لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور.
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
در ره معبود ما از جان و دل بگذشته ایم
من هم شبی به شهر تو، ره جستم ای هوس
من هم لبی ز جام تو تر کردم، ای گناه
زان لب، هزار ناله فروخفته در سکوت!
زان شب هزار قصه فرو مرده در نگاه!
هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشتمن هم شبی به شهر تو، ره جستم ای هوس
من هم لبی ز جام تو تر کردم، ای گناه
زان لب، هزار ناله فروخفته در سکوت!
زان شب هزار قصه فرو مرده در نگاه!
هیـــــــچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیــــــــگانه ای شد یار من
نه هر که چهره برافروخت، دلبری داندهیـــــــچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیــــــــگانه ای شد یار من
هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار میبینند در من رد پایت را
وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را !
....
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
دل پاكيزه به كردار بد آلوده مكننه هر که چهره برافروخت، دلبری داند
نه هر که آینه سازد، سکندری داند
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
دل پاكيزه به كردار بد آلوده مكن
تيرگي خواستن از نور گريزان شدنست
[FONT="]نفس در سینه زندان میکنم چون[/FONT][FONT="][/FONT]هیـــــــچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیــــــــگانه ای شد یار من
[FONT="]یک لحظه تمام آسمان را[/FONT][FONT="]تو از جانی ولی جان را ندانی
ز جانانی و جانان را ندانی
اگر جان را ندانی بس عجب نیست
عجب اینست کانان را ندانی
من از ذست غمت مشكل برم جانیک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایره های نور دیدم
من از ذست غمت مشكل برم جان
ولي دل را تو آسان بردي از من
نام تو را خواندم و شعری سپید
در غزلستان خیالم دمید
پیش قدوم تو غزل مست مست
آمد و در خلوت شعرم نشست
[FONT="]من هم شبی به شهر تو، ره جستم، ای هوس[/FONT][FONT="]
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایره های نور دیدم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |