ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطرندانستم چو نیکو قدر ایام جوانی را
دلم خون می شود چون بشنوم نام جوانی را
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم...
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطرندانستم چو نیکو قدر ایام جوانی را
دلم خون می شود چون بشنوم نام جوانی را
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم...
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
آنان که جان فدای نگاری نکرده اند
همکارشان مباش که کاری نکرده اند
دست ساقی ز دست حاتم خوشتر
جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشهٔ لب نایی
در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خداییراز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
یک لحظه ، مهربانی تو شد ، پناه منای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
یک لحظه ، مهربانی تو شد ، پناه من
من ماندم و ، محبت بی انتهای تو ...
ای که بوی باران شکفته در هوایتوقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب را
از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را
ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق
در خوی خجلت افکند چشمهٔ آفتاب را
وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند
ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را
بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من
دود برآید از جگر ز آتش دل کباب را
چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند
من به فغان نواگری یاد دهم رباب را
گر به خیال روی او در رخ مه نظر کنم
مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را
دست امید من عجب گر به وصال او رسد
پشه کسی ندید کو صید کند عقاب را
چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را
در خم عقربش نگر زهرهٔ شب نقاب را
خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر
زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجیای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت
شد خزان به پایت بهار باور من
سایه بان مهرت نمانده بر سر من
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی ایمان
ناصحا :بیهوده میگویی که دل بردار از او
من به فرمان دلم؛ کی دل به فرمان من است
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
تا چند دلا تیره و تارت دارند
حیرانم من، بهر چکارت دارند
مانندهٔ دزدی که کشندش بردار
سر گشته درین پای چو نارت دارند
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی
یک روز مرهمی بدل ریش من رسان
نمی توان غم دل را به خنده بیرون کرد
ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت
آخجون "ت"مونده بود رو دلم این شعره...
تبِ بوسه ای از آن لب به غنیمت است امشب... که نه آگهم که فردا،چه نشسته برکمینم
من کزین فاصله غارت شدهی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم ؟
یک به یک با مژههایت دل من مشغول است
میلههای قفسم را نشمارم چه کنم ؟
مهجور تو را شب خیالی که مپرس
رنجور تو را روز ملالی که مپرس
گفتی هاتف چه حال داری بی من
در گوشهای افتاده به حالی که مپرس
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوارو با خود،یک تارِ مو نبرده..یک تارِ مو نبرده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوارو با خود،یک تارِ مو نبرده..یک تارِ مو نبرده
هر چند که از تو بوسه یابم گه بام
در آخر شب مرا هوس آید کام
بوسه بده و کنار برتست حرام
نشنودستی درو غزن باشد شام
من را نمی شناسد کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم
شادم که مثل عده معدودی،شعری برای نام نمی سازم
میرفت و گردِ راهش،از دودِ آه تیره
نیلوفرانه در باد،پیچیده،تاب خورده...
هر کس بد ما به خلق گوید
ما دیده به بد نمی خراشیم
ما نیکی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |