مرا خود با تو سری در میان است
و گرنه روی زیبا در جهان است
تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
مرا خود با تو سری در میان است
و گرنه روی زیبا در جهان است
تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسواعاشق اندر فن خود استاد نیست
یکی دردو یکی درمان پسنددتا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی!
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفتدی میشدو گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
تا شمع تو افروخته پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
در روی تو بی قرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدمو دیوانه شدم
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردموج های بی قرار و گوش ماهی ها که هیچ
عشق گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد
دوستت دارم و دانم ک تویی دشمن جانمدرخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایمدوستت دارم و دانم ک تویی دشمن جانم
از چ با دشمن حجانم شده ام دوست ندانم....
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم/تا برفتی زبرم صورت بی جان بودمما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
مرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزدآمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم/تا برفتی زبرم صورت بی جان بودم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم/باید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییمرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزد
و گر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم/باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران بود این شهر ک میخانه ندارد
در بند غمت بنده صفت حلقه به گوشيمدل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با ک این بازی توان کرد
در بند غمت بنده صفت حلقه به گوشيم
وز دام تو چون آهوى وحشى نرميديم
ما ز یاران چشم یاری داشتیممن نيز چو خورشيد ، دلم زنده ب عشق است
راه دل خود را نتوانم ك نپويم
هر صبح در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم او همه من ، من همه اويم !
من مانده ام مهجور ازو بیچاره ورنجور ازوما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه میپنداشتیم
عجب غزلیهمن مانده ام مهجور ازو بیچاره ورنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو در استخوانم میرود
دیدی که خون ناحق پروانه شمع راعجب غزلیه
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
دوش مرا حال خوشی دست داددیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبحدوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماستتا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم
تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست>>><<<چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیستتا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است/
ای به فدای روی تو این چه نگاه کردن است
تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست>>><<<چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست
تواضع زگردان فرازان نکوست
گدا گرتواضع کن خوی اوست
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتنتکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |