farzaneh ba
عضو جدید
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان/ تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان..........................ورنه پروانه ندارد به زبان پروائی
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان/ تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان..........................ورنه پروانه ندارد به زبان پروائی
یا رب ! به خدایی ِ خداییت
وانگه به کمال ِ پادشاییت
کز عشق ، به غایتی رسانم
کو مانَد اگر چه من نمانم
مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو دانی و
به غفلت نخوری
مه بالانشین پایین نظر کن.......به مسکینان کلامی مختصر کنیار و همسرنگرفتم که گرو بود سرم.............. توشدی مادر و من با همه پیری پسرم
نـاله ام در سینه ماند و استخوانم در گلومه بالانشین پایین نظر کن.......به مسکینان کلامی مختصر کن
بتا فایز غریب این دیار است.......محبت با غریبان بیشتر کـن
نـاله ام در سینه ماند و استخوانم در گلو
تا خروش خفته را از دل برارم چاه کـو؟
ومن حالا
به پشت پنجره ، تنها
برایش اشک می ریزم
و دستم را
برایش می برم بالا
و می خوانم دعا
ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو........
خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم...........
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
<<جلال الدین محمد بلخی>>
من از بيگانگان هرگز ننالم // كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب..
سوی حق می غیژ و او را می طلب
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
مو احوالم خرابه گر تو جویی جگر بندم کبابه گر تو جویی
ته که رفتی و یار نو گرفتی قیامت هم حسابه گر تو جویی
یا کمتر اندر دام خوبان مبتلا شو
یا ناله کم کن مردِ میدانِ بلا شو
عماد خراسانی
وَه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
ای بس که از آواز دش واماندهام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من![]()
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیرهنیست در شهر نگاری که دل ما ببرد.............بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را
پروین
اتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
ان چنان سوختم از اتش هجران که مپرس
از مردم افتاده مدد گیر که این قومسبک باران به شور آیند از هر حرف بی مغزی.........
به فریاد آورد اندک نسیمی هر نیستان را
در ره عشق نشد کس به یقین محرم رازاز مردم افتاده مدد گیر که این قوم
با بی پر و بالی پر و بال دگرانند
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شددل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من ........ دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |