منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
درخت گردوان با این بزرگی
درخت خربزه الله اکبر(هزلیاتم میچسبه ها!دی)
من نظم بلد نیستمدرخت گردوان با این بزرگی
درخت خربزه الله اکبر(هزلیاتم میچسبه ها!دی)
من نظم بلد نیستم![]()
رازی در آفتاب گردان هست که در گل سرخ نیست و ان عشقی است که به نور دارد
روزگاری است همه عرض بدن میخواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن میخواهند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
دستام پر از ستاره است مثل یه چلچلراغهآینه سبزه سبزه تنم پره یه باغه
هنوز فاصله بینمان هست
هنوز تو ان طرف و من این طرف
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
شِکایَتـ نمےکُنَم
اما آیـ ـآ واقِعاً یك بار شُده ِ کــ ه
دَر گُذر ِ همین همیشه ے ِ بے شَکیبـ
دَمےدِلـ ـواپَس ِ تَنهایے ِ دَستهآے ِ مَـ ـن شَوے ؟!
يكدم غريق بحر خدا شو گمان مبر
كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي
یکی از همین روزها بیا به سراغم
اما بدان ان روز منی وجود ندارد
شاخه گلی به رسم یاد بود بر سنگ قبرم بگذار و ارام برو
وزش باد بوی تو را میاورد
کاش بجای بویت
خودت کنارم بودی
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
دلت از ان کیست
هر گاه لبخندت را میبینم
همچو افسون شده ای میشوم در دیار عشق
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسي، من به خدا رسيده ام
مرا عمری به دنبالت کشاندیما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم .....
یارب از ابر هدایت برسان بارانیمرا عمری به دنبالت کشاندی
سر انجامش به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
قبل از آنی که چو گردی زمیان برخیزم
میشود خندید
به تمام لحظات با هم بودنمان
نه هر که چهر بر افروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند...
دوست ان نیست که زیبا باشد
دوست ان هست که همیشه کنارت باشد
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل به زبان حال با او می گفت:
من همچو تو بوده ام، مرا نیکو دار!
تورا من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهیروزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
تورا من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
و از آن دلخستگانت رااست اندوهی فراهم....
من مرد آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم .....
می خور چو ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت....
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |