.دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتندو به پیمانه زدند
.
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
.دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتندو به پیمانه زدند
.دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
.ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ی ما حکم او روان بودی
.در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست
رفيق خيل خياليم همنشين شكيب ----قرين اتش هجران وهم قران فراقدر هر نفسی که میتپی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر ...
رفيق خيل خياليم همنشين شكيب ----قرين اتش هجران وهم قران فراق
نوبه زهد فروشان گران بگذشت-----وقت رندي و طرب كردن رندان پيداستقضا رفت و قلم بنوشت فرمان
تو را جز صبر کردن چیست درمان
نون بده
دل ودينم شد ودلبر به ملامت برخاست---گفت با ما منشين كز تو سلا مت برخاستنمی خورید زمانی غــــم وفاداران
ز بـــی وفائی دور زمانه یاد آریـــد
دل ودينم شد ودلبر به ملامت برخاست---گفت با ما منشين كز تو سلا مت برخاست
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهـــروی که در گذر آید
نيكي و بدي كه در نهاد بشر استدرنگی کن پریچهرم
غزال وحشی دشت نگاه من
چراآخر گریزانی
ز دام این کمند من
تو صیاد فسون کارم
به دام چشم تو
من خود شکاری خاموشم جانا
درنگی کن
به نازی. غمزهای. اخمی نگاهی
سوی ما کردن
به مژگانت چه ثقلی خواهد افکندا
تو ای زيبا تر از زيبا
درنگی کن
به سردی هم شده
آنی نگاهم کن. ...
نون بده
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان.............بگشود نافه اي و ارزو ببستتا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول وغزل به ساز و نوا می فرستمت
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان.............بگشود نافه اي و ارزو ببست
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي---دل بي تو به جان امد وقت است كه باز اييتا چند می سوزی دلا ما را و خود را
ما هیچ رحمی کن به خود آخر خدا را
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي---دل بي تو به جان امد وقت است كه باز ايي
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر....از مه روي تو و اشك چو پروين من استیار گرفته ام بسی ؛چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامده ست از درِ هیچ مجلسی
تو به کس دل نبندی مگر آن دمجمال دختر رز نور چشم ماست مگر.....كه در نقاب زجاجي وپرده عنبيست
تيمار غريبان اثر ذكر جميل است..........جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيستدر مکتب ما پرستش بت کفر است ولی من در مکتبخانه عشق آموخته ام که زیباییها را باید پرستید عشق زیباست
لکن من ترا ای عشق زیبا تا آخرین لحظه خواهم پرستید
که اینک عشق تنها مکتبی ست که بر این عاشق حکمفرماست
تو به من دل نسپردی که چو آتشتيمار غريبان اثر ذكر جميل است..........جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
هر کس که بدید چشم او گفتتا کی به تمنای وصال تو یگانه ........ اشکم شود از هر مزه چون سیل روانه
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |