**مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز..عشقم سهراب
زندگي ، وزن نگاهي است كه در خاطره ها مي ماند

شايد اين حسرت بيهوده كه بر دل داري

شعله گرمي اميد تو را، خواهد كشت

زندگي درك همين اكنون است

زندگي شوق رسيدن به همان

فردايي است، كه نخواهد آمد

تو نه در ديروزي، و نه در فردايي

ظرف امروز، پر از بودن توست

شايد اين خنده كه امروز، دريغش كردي

آخرين فرصت همراهي با، اميد است

زندگي ياد غريبي است كه در سينه خاك

به جا مي ماند........
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي ، وزن نگاهي است كه در خاطره ها مي ماند

شايد اين حسرت بيهوده كه بر دل داري

شعله گرمي اميد تو را، خواهد كشت

زندگي درك همين اكنون است

زندگي شوق رسيدن به همان

فردايي است، كه نخواهد آمد

تو نه در ديروزي، و نه در فردايي

ظرف امروز، پر از بودن توست

شايد اين خنده كه امروز، دريغش كردي

آخرين فرصت همراهي با، اميد است

زندگي ياد غريبي است كه در سينه خاك

به جا مي ماند........
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه،

دورها آوايي است، كه مرا مي خواند...
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه، دورها آوايي است، كه مرا مي خواند...
در جنگل من از درندگی نام ونشانی نیست در سایه آفتاب دیارت قصه ی خیر وشر می شنوی.
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در جنگل من از درندگی نام ونشانی نیست در سایه آفتاب دیارت قصه ی خیر وشر می شنوی.
یک خوشه انگور

روی همه شابیه را پوشید

تعمیر سکوت گیجم کرد
دیدم که درخت هست
وقتی که درخت هست پیداست که باید بود
باید بود
و رد روایت را تا متن سپید دنبال کرد
......
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
یک خوشه انگور

روی همه شابیه را پوشید

تعمیر سکوت گیجم کرد
دیدم که درخت هست
وقتی که درخت هست پیداست که باید بود
باید بود
و رد روایت را تا متن سپید دنبال کرد
......

در گشودم:قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت.
نيمروز آمد.
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد.
مرتع ادراك خرم بود.

دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:
پرتقالي پوست مي كندم.
شهرها در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در گشودم:قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت.
نيمروز آمد.
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد.
مرتع ادراك خرم بود.

دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:
پرتقالي پوست مي كندم.
شهرها در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!
در شب تردید من،برگ نگاه!
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا،خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتوی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ی ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه،نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ بادآورده ای را باد برد
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شب تردید من،برگ نگاه!
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا،خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتوی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ی ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه،نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ بادآورده ای را باد برد
دچار باید بود
وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
وعشق
سفری به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.
وعشق صدای فاصله هاست.
صدای فاصله های که
غرق ابهامند.
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
وبا شنیدن یک می شوند کدر.
 

|PlaNeT|

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دچار باید بود
وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
وعشق
سفری به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.
وعشق صدای فاصله هاست.
صدای فاصله های که
غرق ابهامند.
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
وبا شنیدن یک می شوند کدر.

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت.
از مرزی گذشته بود،
در پی مرز گمشده می گشت.
کوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده
:w16:
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت.
از مرزی گذشته بود،
در پی مرز گمشده می گشت.
کوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده
:w16:

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریا ها شهری ست
که در ان پنجره ها رو به تجلی باز است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریا ها شهری ست
که در ان پنجره ها رو به تجلی باز است
تابش ژرف نگاهم به جهان بسته شده
من
جدا از همه ی دنیا ام
از جهان خسته شدم
نردبان آسمان شکسته است...
 

|PlaNeT|

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تابش ژرف نگاهم به جهان بسته شده
من
جدا از همه ی دنیا ام
از جهان خسته شدم
نردبان آسمان شکسته است...


تا سایه ها بی پایان شوند،

تا نگاهم رها گردد،

درهم شکن بی جنبشی ات را

و از مرز هستی من بگذر

سیاه سرد بی تپش گنگ!
:w16:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا سایه ها بی پایان شوند،

تا نگاهم رها گردد،

درهم شکن بی جنبشی ات را

و از مرز هستی من بگذر

سیاه سرد بی تپش گنگ!
:w16:


گوش كن، يك نفر مي دود روي پلك حوادث:
كودكي رو به اين سمت مي آيد.
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود
:w16:

درون شیشه های رنگی پنجره ها
میان لک های دیوار ها
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پر پر شد
 

|PlaNeT|

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درون شیشه های رنگی پنجره ها
میان لک های دیوار ها
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پر پر شد

در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای بر ضربه می افزود
:w16:
 

|PlaNeT|

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دور خواهم شد از این خاک غریب ..که در ان هیچ کس نیست که در بیشه ی عشق قهرمانان را بیدار کند..........

دیرگاهی است که در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است

بانگی از دور مرا می‌خواند

لیک پاهایم در قیر شب است
:w16:
 

Similar threads

بالا