صف، روپوش مدرسه، ماشین، خامه گاوی، بخاری نفتی
صبح ساعت 7 از خواب بیدار می شدیم، گاز نبود كه. بخاری نفتی پت پت می كرد، سر چراغ علاءالدین هم یه قوری زرد بود، چایی صبحونه مون بود.
یه شیشه شیرایی هم بود صفی می دادند، با در آلومینیومی،. صبونه می خوردیما.... بربری تازه، پنیر تبریزی (در پاره ای از مواقع حلوا شكری عقاب) كره پاك، خامه گاوی( یه سری خامه های صبحانه بودن كه روش عكس یه گاو كشیده بود، قیمتشم
2 تومن 5 زار بود
یه چای شیرینم آخرش می خوردیم، سردم نمی شد لا مصب، دیرمون شده بود، آخرشم همیشه می ریختیم تو نعلبكی یخ یخ می خوردیم می رفتیم مدرسه.
حالا رسیدیم مدرسه، 10 دیقه دیر رسیدی كه
خازن جهنم واستاده جلو در نمیذاره بری سر صف، باید واستی خط كش بخوری بعد بری، ولی اگر بچه خوبی باشی می ری سر صف.
ما هم البته نوعی از آنها را داشتیم؛ بهش می گفتن «روپوش» یه لباس سورمه ای(عموما) بود كه همون ماه مهر می پوشیدیم، بعدش ناظمم بی خیال می شد و همه لباسای خودشونو می پوشیدن.
تابستون موهامون بلند می شد، حال می كردیما، ژل كه نبود اون موقع، آب شونه می كردیم، تخت فرق یه ور می خوابوندیم كف سرمون، می رفتیم مدرسه و با صحنه زیر روبرو می شدیم.
این شاید برای بچه های امروزی زیاد موضوع ترسناكی نباشه، ولی ما می فهمیم معنیش چی بود. آقا ناظم میومد تا موهامونو وسطش چارراه بندازه.

عقلمونم نمی رسید كه نمی تونه، فقط بهمون نشون میداد و میگفت تا فردا نزنید، وسط كله تون یه «چارراه» باز میكنم. فردا میرفتیم سلمونی آقا ولی، همه همكلاسیامونم اتفاقا اونجا بودن. موهامونو باید با 4 میزدیم، بعضیا زرنگی می كردن با 6 میزدن، باید دوباره می رفتن با 4 میزدن.
بعد كه همه از دم كچل می شدیم تو اون سوز مهر ماه، واه واه، تازه صبح باید ساعت 7 صبح میرفتیم سر صف وای میستادیم.
یكی میرفت پشت بلندگو قرآن بخونه. بچه ها فك می كردن هركی بسم الله الرحمن الرحیم رو بگه «بیسمی الله ی رحمانی رحیم» خیلی با صوت می خونه! خلاصه، مراسم قرآن تموم میشد.
ای وای، از جلو نظامو نگفتیم، الان نمیدونم هنوزم هست یا نه، ولی برای حفظ صف ها، باید به اندازه یه دست از جلوییمون فاصله می گرفتیم. انقد خوب بود اول صف میافتادی، با همه فرق داشتی، چون تو نظام نمی گرفتی. بعد از از جلو نظامم خبر دار بود.
بعد میرفتیم صف به صف تو كلاس، مبصر صف كه عین حالو می كرد، باقی بچه ها هم نظامشونو تا جلو چش ناظم نگه میداشتن، از جلو چشش رد میشدن، صف بهم می خورد، انگار تو كلاس حلوا خیرات می كنن، جالبه میرفتن تو كلاس، بعد هی «آقا اجازه، دستشویی داریم»، «آقا اجازه، بریم آب بخوریم» و... ولی حال میدادا... حیاط خلوت...
وسطیا زیر میز
وقتی ما می رفتیم مدرسه، از این صندلی تكیا و ... نبود كه. یه سری نیمكت درب داغون بود، مال دوره تیركمون شاه، جمعیتم زیاد، تو هر كلاس 50 نفر چپیدن، نیمكتای دو نفره روش 3 نفر، بعضی وقتا 4 نفرم نشستن. خوش شانسا كوتوله ها بودن، كه همیشه میز اول می شستن، بد بخت بودی اگر قدت بلند بود، همیشه ته كلاس بودی.
این برنامه مبصر چهار ساله كلاس(محب اهری معلم بود توش) رو نیگا می كردیم، كلاس تمیز... رو نیم كتا دو نفری نشستن، ای حسرت می خوردیم. به شخصه آرزوم بود بفهمم این كدوم مدرسه ست انقد خوشگله!
از بحث دور نشیم، امتحان بود بدبخت بودیم. یه ورق امتحانی هایی بود 2 تومن میدادن، بالاش آبی بود نوشته بود: به نام خدا، برگه امتحانی، نام نام خانوادگی، كلاس و... دو برگی بود.
معلم سوالا رو می گفت، می نوشتیم، بعد وسطی می رفت زیر میز، میشست، دو نفرم این ور و اون ورش میشستن. كه تقلب نشه، البته وسطیه واقعا موجود خوشبختی بود.
میزای چهار نفری هم یكیشیون روزنامه مینداخت زمین، میشست زمین.
هنر
ما واقعا كودكان هنرمندی بودیم. از هر انگشتمون یه هنر می بارید. در اینجا بخشی از هنرهامون رو براتون بازگو می كنیم.
صفحه خوشنویسی: واه واه، یعنی عزا، یعنی جز جیگر، به شخصه حاضر بودم 20 صفحه مشق بنویسم، اونم نه هر مشقی ها...
نقاشی: ما زنگ نقاشی هم داشتیم، بچه پولدارای كلاس، یه سری كتاب ارژنگ داشتن، توش برگ و سیب و عكس آدم یاد داده بود. ما خودمونو از كلاس اول تا كلاس چهارم كشتیم یكی برامون نخریدن. نتیجه چی میشد؟ هیچی، اونا از رو مینداختن می كشیدن، مام یه عكس نردبون كج كوله و یه خونه می كشیدم، وسطشم پاك می كردیم، پاك نمیشد، بعد توف میزدیم، دوباره پاك می كردیم، كثافت دنیا رو ور میداشت.
یه سری پاك كن جوهری هاییم بود، نمیدونم، چرا ما از اول تحصیل تا آخرش(حتی همین الان) به عینه می دیدم كه اینا همیشه ورقو پاره می كنن، بازم باهاشون پاك می كردیم، این مرحله آخر بود كه نقاشی به باد فنا می رفت.
مداد رنگی شش رنگ پارس(كه همیشه نوكش می شكست) مازیك شش رنگ(با اون آقا نقاشه كه ریش پرفسوری داشت) آب رنگ آریا رو فراموش نكنید. مایه دار های كلاس هم مداد رنگی جعبه فلزی داشتن(كوفتشون شه!)
هنرهای تجسمی: خمیر بازی آریا داشتیم. باهاش همه چی درست می كردیم. منتها در روز اول، شش رنگ خمیر بازی درست بودن. در روز دوم، رنگ زرد به آبی متمایل و قرمز به زرد می گروید. بعد از یك هفته، یك مشت خمیر بازی داشتید به رنگ سورمه ای پر رنگ. تعجب نكنید، وقتی گلدون، به پرتغال مبدل میشد، خمیرا به هم می چسبیدن.
لوازم التحریر
بد نیست كمی برای بچه هاتون از اون روزها تعریف كنید.
از روزایی با این دفتر ها، 40 برگ، 60 برگ، 100 برگ. همه از دم یكی. برای اینكه در اون دنیای كودكی تفاوت های فردیمون رو به رخ بكشیم، جلد دفترامونو كادو می كردیم. یعنی ما برای اینكه یه دفتر داشته باشیم چند مرحله رو میگذروندیم: خرید دفتر، جلد كردن(با كاغذ كادو) بعد نایلون كردن. این مراسم جلد كردن و نایلون كردن هم برای خودش تخصص هایی داشت كه در این مجال نمی گنجد.
البته بی انصاف نباشیم، یه سری دفترا هم بودن كه ما می گفتیم جلد چرمی(غریبه كه نیست پلاستیكی بودن) به رنگ های: قهوه ای، زرشكی و سیاه(طوسی هم داشت)
بعد از جلد كردن، نوبت به خط كشی می رسید. یه خط قرمز، یه خط آبی، كنار دفترا می كشیدیم(هنوزم نفهمیدم كاربردش چی بود) در اواخر دهه 60 خط كش های آپشن دار خارجی هم به بازار آمد، یك طرف خط كش صاف بود، طرف دیگه ش موج داشت، كه با این تكنولوژی جدید، ما تونستیم بالاخره دفترهامونو شیك تر و بروز تر كنیم.
عكس برگردون هم می زدیم رو گوشه دفترامون، روشم با یه برچسبایی كه دورشون آبی بود، می نوشتیم: «فلانی فلانی » زیرشم می نوشتیم«كلاس 2 الف» اول سال دفترا نو... تمیز، بیا آخر سالو ببین، از آخرش ورق می كندیم، از اولش كنده میشد. دفتر چهل برگ به خاطر ساخت صنایع دستی(كشتی، جت، نمكدون برای بازی، گلوله نوعی اسلحه سرد با لوله خودكار و...) نصف دفتر به باد فنا می رفت.
بعضی ها هم کنار دفتر و کتاب نقاشی می کشیدند سریع که ورق می زدی می شد انیمشین - واقعا همه هنرمند بودن
تراش نقش ویژه ای در كلاس ایفا می كرد. هم نوك مداد رو تیز می كرد، هم واسطه رفتن پای سطل آشغال بود. وسطای كلاس كه حوصله مون سر می رفت یه دفعه خود به خود نوك مدادمون می شكست(الله اكبر قدرت الهی...) بعد می گفتیم: «خانوم اجازه، مدادمون شیكست» می رفتیم پای تخته كنار سطل اشغال، تازه كلیم شكلك تا مدادمونو بتراشیم در میاوردیم.
تراش نبود كه... این همه تنوع دارن امروز تراشا، یه مدل تراش گرد بود، یه مدل تراش چهار گوش، یه مدلم آخرا اومد میگفتن تراش آهنی(یا آلمانی) تراش گردا كه معمولا یا زرد بودن یا زرشكی، با كمك پوست پرتغال و نارنگی، می تونستن نخ هم درست كنن( فرمولشو نمیگم، یه رازه بین رفقای دهه 60)