شعر نو

mahroo

عضو جدید
غزل برای درخت

تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای درهم تو لانه می کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه می کنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت
در زیر پای تو
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا
خورشید را کجا
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت
چون با هزار رشته تو با جان خکیان
پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر برکش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنها یی ای درخت



سیاوش کسرائی
 
  • Like
واکنش ها: cute

hekayatevafa

عضو جدید
عصیان (بندگی)

عصیان (بندگی)

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز

گر چه از درگاه خود می رانیم، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیرهء من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا !

سینهء سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهء تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته

آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ، با من خاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را

سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم

دانم از درگاه خود می رانیم، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیرهء من، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی

چیستم من؟ زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم، بی آنکه خود خواهم

کی رهایم کرده ای ، تا با دو چشم باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش

من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آن که «من» باشم

روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو

کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمان های دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد

می دویدم در بیابان های وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست

راه من تا دور دست دشت ها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم

از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانه اندیشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟
باز آیا می توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم ، هیچ

سایه افکندی بر آن «پایان» و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

خویش را ‌آینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو

گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
«آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»

آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راندی
این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی، در راه بنشاندی

مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد، فریاد شد، عشق و جوانی شد
عطر گل ها شد به روی دشت ها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد

موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش مِی شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد

نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مه رویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد

سحر آوازش در این شب های ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محراب ها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی

چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهء قوم «ثمود» تو

خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان، سوختی با برق سوزانی

وای از این بازی، از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟
رشتهء تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی

چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با «خطا»، این لفظ مبهم، آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی، او به خود جنبید
تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتیم

گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کردهء عاصی
زو نشانی بود یا آوای پایی بود ؟

تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی

چیست این شیطان از درگاهها رانده ؟
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذت های دنیا را بیافشانده

چیست او، جز آن چه تو می خواستی باشد ؟
تیره روحی، تیره جانی، تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لب های بی لبخند
تیره آغازی، خدایا، تیره پایانی

میل او کی مایهء این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟
گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی

ای بسا شب ها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می نالیدند و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ و فسون بودند

شرمگین زین نام ننگ آلودهء رسوا
گوشه یی می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد

ای بسا شب ها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان : تف بر این هستی، بر این هستی دردآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست

خالق من او، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم، چنین باشم ؟
من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم

دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد

دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
منتظر، برپا، ملک های عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه قربانیان بی حساب او

میوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل

دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت

من چه هستم؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من، ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده، نیک سنجیده

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه
راه، راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست، ما خود راهی اوییم

ای مریدان من، ای نفرین او بر ما
ای مریدان من، ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او، بیداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او

ما نه دریاییم تا خود، موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود، خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم ؟

ما نه آغوشیم، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه «ما» هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه «او» هستیم تا از خویشتن ترسیم

ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند، اما
«من که شیطانم، دریغا، سخت بیدارم »

ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لب های شیطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم

ای بسا شبها که بر آن چهرهء پرچین
دست هایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شب ها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد

ای بسا شب ها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد

بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
«ما که خود افتادگان زار مسکینیم»
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم

ساختی دنیای خاکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست
ما عروسکها، و دستان تو دربازی
کفر ما، عصیان ما، چیز غریبی نیست

شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم ؟
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا، تا در تو ره جوییم؟

ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش، سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا ها
از غبار جسمها، خیزنده دودی سرد

خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !

یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام «شیطان» بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت، دانستم، نه جز آن بود

این منم آن بندهء عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم، یا نگویم، جای من آنجاست

زنده یاد فروغ فرخزاد
 

hekayatevafa

عضو جدید
آدم شدی ؟ نشدی، نه

آدم شدی ؟ نشدی، نه

آدم شدی ؟ نشدی، نه
بس کن ز هرزه دویدن
تا آن بهشت خیالی
درجازدن، نرسیدن!
هرجا که معرکه دیدی
رفتی وجامه دریدی
حاشا کرامت برگی
پوشای جامه دریدن!
تا آستانه پیری
جان کنده ای که نمیری
یک دم بمیر! که سخت است
زهرمدام چشیدن
رامت نکرده سواری
برگرده زخم که داری
ای اسب فاخرمیدان
حیف ازتوبارکشیدن!
آدم شدم، نشدم، نه!
چون گوسفند به مرتع
خواندم ترانه "بع بع "
کردم نشاط چریدن....
ازگله گرگ بسی خورد
وزمانده دزد بسی برد
من گرم دنبه تکانی
دیدم چنان که ندیدن
قصاب می رسد ازراه
درمشت تیغه ی خون خواه
من سرنهاده به درگاه
آماده بهربریدن
کو آن نماد دلیری
آن شیردرخورشیری
خورشیدازپس پشتش
برکرده سر به دمیدن ؟
شیطان شدن خوشم آید
آتش مزاج که باید
برخاک سجده نکردن
غیرازخدا نگزیدن
سيمين بهبهاني
 

hekayatevafa

عضو جدید
اعترافات زن زمستانی

اعترافات زن زمستانی

جنونم را پايانی نيست
عقلم را نيز!

حماقت های بسيارم را نهايتی نيست
ای مردی که از بی پروايی گلها
خشمگين می شوی
اين منم!
از روزی که زاده شدم
زنانگی ام کوبنده و سوزنده است
تندرها
بر کرانه هايم فرود می آيند
اين منم!
از روزی که عاشق شدم
بادبانهايم رها
گيسوانم رها
رگهايم، باز باز
رودهايم تمام سدها را می شکنند!
در برابر گردبادم
هراسان و متعجب نايست!
من زنم!
زنی که هيچ مرزی را بر نمی تابد!
(۲)
اين منم سرور من!
اين منم بی هيچ رنگ و لعابی
عشق من زمستانی است
حس نمی کنم که زنم
اگر زمستان به پايان برسد
عشق من جنون است.
حس نمی کنم که زنم
اگر پوستهء اشياء را نشکافته باشم
عشق من انتحاری است.
اگر شبی به دريا پرتابم کنی
می بينی که روی آب راه می روم
عشق من کودکانه است
اگر يکبار مرا در بر بگيری
بين زمين و اسمان پرواز می کنم
کودکی ام را سرزنش نکن
من بدون کودکی ام
پروانه ای چوبی
گلی،کاغذی
و تابلويی سپيد سپيد خواهم بود!
(۳)
ای نشسته همچون پادشاه
بر سر کاغذهای خويش
ای پادشاه
بر النگوها و دستبندهايم بنويس!
بنويس بر دامنم
بر پلک ها
بر بادها
بر موجها
بر بارانها
بر آبراهها!
آرزويم اين است
فتحه يا ضمه يا کسره
يا گل کوچکی
در باغ تو باشم!
اگر امکان داشته باشد
دوست من
البته اگر امکان داشته باشد!
(۴)
ای مردی که
از سلطهء زمان و مکان رهايم ساختی
کاش می دانستی چقدر خوشحالم
و چقدر خوشبختم
و چقدر احساس آرامش می کنم!
هر چيزی در خانه صميمانه ات
مرا بر می انگيزد
قالی های سرخ
گلها
و تابلوها
و توتونی که نمی خواهد از ديوارها عبور کند
مرا بر می انگيزد
حتی صندلی ها نيز احساس آرامش می کنند!
(۵)
ای که در صندلی چرمی ات غرق شده ای
آيا مرا می بينی در ازدخام کاغذها؟
ای کاشته شده همچون گل در اعماق
به دستهايت حسودی ام می شود دوست من
وقتی که کاغذها را می نوازی!
به بوی مرکب حسودی ام می شود
به بوی سکوت
بوی چوبها
و آتش
به نامه های عاشقانه ای که می نويسی
حسودی ام می شود
به گربهء خانگی ای که در آغوش می گيری
و حلقهء فنجانی که به دست می گيری
حسودی ام می شود.
(۶)
سرور من
ای که در انتهای دنيا نشسته ای
مرا به ياد نمی آوری؟
من آنم که از کف روی دريا ساختی ام
مرا از سنگ ياقوت
و مرجان درست کردی
من انم که
اگر دلت می خواست صدايم می زدی:
ای ماه دوران!
ای با دستهايت زنانگی ام را ساختی
ای معمار هندسهء اندام
معمار موج موج گيسو
معمار فصل زردآلو و انار
ای که با عشق خويش
زيباترين وطن ها را برايم ساختی
سعاد صباح شاعرکويتی
ترجمه وحيد اميری
 

sina1

عضو جدید
من پرم از آرزو مثل یک کودک در پریدن از سر جوی محل

وای از این دل آرزوهایم چه کوچک مانده اند


باید از فردا پی چیزی بروم
بهتر از غنچه و باغ

باید از دل پرسیده تازه گیها تو چه کم داری
غیر گرما جز داغ

یا که ترسیده از دلی بی سامان
آدمی بی نقصان روزگاری آرام

من که می گویم باید از فردا پی داغی بروم
پی اشکی پی آهی

آری باید از خود فردا بروم.
sina
 

mmg11

عضو جدید
مرغ شباویز

به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.
اگر بی سود می چرخد
وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد...

به چشمش هر چه می چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ
زمین، با جایگاهش تنگ.
و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ
و جاده های خاموش ایستاده
که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوس نفس مرده
که او در روشنایی از قفای دود می چرخد.

ولی در باغ می گویند:
« به شب آویخته مرغ شباویز
به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.»

نیما یوشیج
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
آینه شکسته

آینه شکسته

[FONT=times new roman, times, serif]دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگی[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]ز
[/FONT][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر پیکر خود پیرهن سبز نمود[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]م

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]در اینه بر صورت خود خیره شدم باز[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]بند از سر گیسویم آهسته گشودم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]افشان کردم زلفم را بر سر شانه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در کنج لبم خالی آهسته نشاندم[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا مات شود زین همه افسونگری و ناز [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چون پیرهن سبز ببیند به تن من

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]او نیست که در مردمک چشم سیاهم

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]او نیست که بوید چو در آغوش من افتد[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ای اینه مردم من از حسرت و افسوس[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]


[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]او نیز که بر سینه فشارد بدنم را[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من خیره به اینه و او گوش به من داشت[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]

[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را[/FONT]

"فروغ"
 

sina1

عضو جدید
ابر شاید دلگیر شستن پنجره ها نیست
یا آن سیب خاک آلوده روی درخت
شاید ابر بی قرار تشنگی گلها نباشد


و حتی تصنیف شیروانی هم
دلش را باز نکند

عقده ابر شاید عبور از پوست آدمهاست
تا دلهای خاک گرفته
یا
چکیدن شعری روی جلد کتابی. شاید
 

sina1

عضو جدید
کوه صبور تردست

کوه صبور تردست

به دنبال جای روشن شب گشتیم
آنجا که نصفه نیمه هنوز

پنبه ابر را نزده بود باد

چراغ زنبوری دستمان
شب پره بودیم گیج

چیزی نبود جز تکرار سوزش و دایره وشب
خوب شد نجاتمان داد
کوه صبور تردست

که از کلاهش برایمان خرگوش روشن درآورد .
sina
 
آخرین ویرایش:

mmg11

عضو جدید
خود شكن

خود شكن

این مرد خود پرست
اين ديو، اين رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روي من و
خيره در منست
***
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
مشتي زدم به سينه او،
ناگهان دريغ
آئينه تمام قد روبه رو شكست .
*****
حميد مصدق
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرثیه

به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...



شاملو:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
رشک نوبهار

من مرگ نور را
باور نمی کنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرشکسته
تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه آن عشق پک را
در خویش داشتم
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه من
زخمی ست در نهان
شعری ؟
نه
آتشی ست
این ناسروده در دلم
این موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست شعله ای ست
خورشید روشنی ست
که می خواندم مدام
اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست
که می کاهد مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته گذر دارد ؟


حمید مصدق:gol:
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز


عزيز آسماني ام!
براي چشم هاي تو
هزار نذر كرده ام
تو هم براي نذر من
كمي گلاب مي شوي؟

هزار سال رفت و من
به خواب هم نديدمت
براي اين اسير خواب خيال خواب مي شوي؟

در اين كوير زندگي
به فكر آب زنده ام
تو تا ابد براي من سراب ناب مي شوي؟

دلم براي ديدنت چقدر شور مي زند
براي پيچك دلم تو پيچ و تاب مي شوي؟

نگاه من در آينه
چقدر سرد و مبهم است
بگو براي آينه شبي نقاب مي شوي؟

دعاي من، كه تا ابد
به آسمان نمي رسد
فقط براي لحظه اي
تو مستجاب مي شوي؟






 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز

یاد روز هاي نجيب رفته به خير باد;
مردم
چقدر ناب و صميمي
پاك و بي نشان
در دردهاي يكديگر
تقسيم مي دند!

انصاف لازم است;
امروز را ببين
اين
همان من و توييم
كه مثل باد
از كنار غصه هاي هم
فرار مي كنيم
بعد در كنار هم از شتاب اين فرار ها
افتخار ميكنيم

"بهبهاني"





 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسير


خيلي سخته بشينم روزا رو تنها بشمرم
آخه من تا كي بايد دل به غريبه بسپرم؟

ديگه من خسته شدم يه روز بگو دارم ميام
من ازاين زندگي تنهاعزيزم تو رو مي خوام

زنده بودم ولي مردنم رو هر روز مي ديدم
خدا اون بالاست ميدونه از غمت چي كشيدم

خيلي وقت بود كه مي خواستم تو رو از ياد ببرم
قفس و بشكنم و تا آسمونا بپرم

ولي من جدا نميشم از قفس تا هميشه
عزيزم مشكل من با پريدن حل نميشه

وقتي نيستي پيش من تنهايي رو حس ميكنم
ميشينم يه گوشه و از غم دوريت مي خونم

ولي شعراي منم همش ديگه تكراريه
تو بگو ساده تر از من توي اين دنيا كيه؟

آخه من تا كي بايد از غم دوريت بسوزم
جلوي پنجره ها خيره به در چشم بدوزم

بيا اينجا بشينو اشكاي خيسمو ببين
بيا شبنم زلال عشقو از چشام بچين

خيلي وقته من اسيرم تك و تنها تو قفس
عزيزم نترس كه اينجا واسه ي تو هم جا هس

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]سفر نخستین[/FONT][FONT=&quot]
با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت وگذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب
با پیاله های پیاپی
پایان نمی گرفت
هر جام
جام خاطره ای بود
در دل هزار پرسش و بر لب سکوت تلخ
رفتیم رود را به تماشا که او تشست
با اولین تساره شب آغاز گشته بود
با اولین پیاله شب ما
شب ما را به سوی صبح
سوی سپیده سحری می برد
شب شهر خفته را
خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود
زاینده رود
در دل مرداب می نشست که او برخاست
و دستهای نحیفش را
بر نرده های آهنی ساحل آویخت
و سایه سیاهش
بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟
نه ناله ای
از سینه برکشید
و آن سکوت کامل ساحل را آشفت[/FONT]
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر دعا!
نذر!
و...
برفي كه كم كم آب شد
شمعي كه سوخت
استخواني كه خاك شد
دعايي كه مستجاب نشد
دردي كه هيچ وقت دوا نشد
نذري كه هيچ وقت ادا نشد
ايستاده ام هنوز
بر اين زمين سرد و شوم
بر اين زمين گرسنه
روزي هزار بار دهان باز مي كند
روزي هزار بار خاطره را با خويش مي برد
كي سير مي شوي زمين؟
كي سير مي شوي؟
ايستا ده ام هنوز
و زندگي چه سخت مي گذرد
در نبودت!
هزار سال مي گذرد
لحظه لحظه اش،
هزار سال!





بهبهاني
 
آخرین ویرایش:

mmg11

عضو جدید
دوستان حتما اسم شاعر رو بنویسند

آفتابی

صدیا آب می اید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز
چه میخواهیم ؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند
ترا در قریههای دور مرغانی به هم تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟

سهراب سپهری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه کسی کشت مرا ؟

همه با اینه گفتم آری
همه با اینه گفتم که خموشانه مرا می پایید
گفتم ای اینه با من تو بگو
چه کسی بال خیالم را چید ؟
چه کسی صندوق جادویی بی اندیشه من غارت کرد ؟
چه کسی خرمن رویایی گلهای مرا داد به باد ؟
سرانگشت بر اینه نهادم پرسان
چه کس آخر چه کسی کشت مرا
که نهدستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد ؟
اینه
اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد




سیاوش کسرایی
 

mmg11

عضو جدید
ارغوان

ارغوان

ارغوان شاخه همخون مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابي ست هوا؟
يا گرفته است هنوز ؟
من در اين گوشه كه از
دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر مي كشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي مي ماند
كورسويي ز چراغي
رنجور
قصه پرداز شب ظلماني ست
نفسم مي گيرد
كه هوا هم اينجا زنداني ست
هر چه با من اينجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
باد رنگيني
در خاطرمن
گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من كه چنين خون ‌آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغوان
اين چه راز ي است كه هر بار بهار
با عزاي دل ما مي آيد ؟
كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است
وين چنين بر جگر سوختگان
داغ بر داغ مي افزايد ؟
ارغوان پنجه خونين زمين
دامن صبح بگير
وز سواران خرامنده خورشيد بپرس
كي بر اين درد غم مي گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان كهكبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگير
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار مني
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشتهباش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده
من

هوشنگ ابتهاج
 

sara_khanooom

عضو جدید
رميده

رميده

نمي دانم چه ميخواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين فلب پر سوز
ز جمع آشنايان مي گريزم
يه كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر يكدم و يك رنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صدپيرانه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگي ها

 
  • Like
واکنش ها: vahm

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

سلام

من نمیدانم وهمین درد مرا سخت می ازرد
من برانم که در این دنیا
خوب بودن به خدا سهل ترین کارست
ونمیدانم
ک چرا انسان تا این حد
با خوبی ها بیگانه است؟
و چه دلیلی دارد که نداند در یک لبخند,
چه شگفتی های پنهان است؟:w30:
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ایینه بپرس نام نجات دهنده ات را:w30:
فروغ فرخزاد
 
آخرین ویرایش:

mmg11

عضو جدید
خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران بوی سبزه بوی خک
شاخه های شسته باران خورده پک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

فریدون مشیری
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

سلام

مشیری
دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
دامنی پر کن از این گل
که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که نشانی بردوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست :w30:
 

miran67m

عضو جدید
همزاد عاشقان جهان

پاره ای از یک منظومه
هر چند عاشقان قدیمی
از روزگار پیشین
تا حال
از درس و مدرسه
از قیل و قال
بیزار بوده اند
اما
اعجاز ما همین است :
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در یک کتابخانه ی کوچک
بر پله های سنگی دانشگاه
و میله های سرد و فلزی
گل داد و سبز شد
آن روز، روز چندم اردی بهشت
یا چند شنبه بود
نمی دانم
آن روز هر چه بود
از روزهای آخر پاییز
یا آخر زمستان
فرقی نمی کند
زیرا
ما هر دو در بهار
- در یک بهار -
چشم به دنیا گشوده ایم
ما هر دو
در یک بهار چشم به هم دوختیم
آن گاه ناگهان
متولد شدیم و نام تازه ای
بر خودگذاشتیم
فرقی نمی کند
آن فصل
- فصلی که می توان متولد شد -
حتما بهار باید باشد
و نام تازه ی ما ، حتما
دیوانه وار باید باشد
فرقی نمی کند
امروز هم
ما هر چه بوده ایم ، همانیم
ما باز می توانیم هر روز ناگهان متولد شویم
ما
همزاد عاشقان جهانیم ...

قیصر امین پور
 
  • Like
واکنش ها: vahm

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلواپس نشو....!

دلواپس نشو....!

اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ‌انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!



یغما گلرویی:gol:
 

متالیک

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاقبت هم تو نخواهی دانست
چه کسی بهر تو زیست
چه کسی بهر تو مُرد
چه کسی هستی خود بر تو سپرد
دلم آن لحظه شکست
چشمم آن لحظه گریست
که من شهره به رسوایی را تو ندانستی کیست
عاقبت هم تو نخواهی دانست!


خیلی زیبا بود! -به یاد تورج نگهبان
 

sina1

عضو جدید
حتما امروز تورا دیده ام
که دستم بوی گل سرخ میدهد

دیگر به گلفروشی نخواهم رفت

بوی نان هم اگر میداد دستم عالی می شد
آسان نیست باور اینکه کنارم نیستی

حتی اگر ببینم که از آنطرف رودخانه ماشینها
برایم دست تکان می دهی

حتی اگر مشتم را ببندم ودست تو در آن نباشد

تنم بوی درخت میعادگاه را گرفته بود
چشمم بوی ساعت

کاش به شانه ام که تکیه داده بودی
می دانستی چه ویران است

به خرابه پناه آورده ای عزیز:gol:

 

Similar threads

بالا