شعر نو

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ رنگ


رنگی کنار شب
بی حرف مرده است
مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ‚ بی تکان
لغزانده چشم را
بر شکل های در هم پندارش
خوابی شگفت می دهد آزارش
گلهای رنگ سرزده از خاک های شب
در جاده ای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار
هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار
بندی گسسته است
خوابی شکسته است
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است

سهراب سپهری
 

AtiS

عضو جدید
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟
 

hekayatevafa

عضو جدید
ببخشای بر من . . .

ببخشای بر من . . .

و شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم ،
دلم را نباشم ،
چرا خواب باشم ؟
ببخشای بر من ، اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من ، اگر زخم بال کبوتر به کتفم نروئید
چرا خواب باشم ؟
عبور کدامین افق ، وسعت انتظار مرا مژده آورد
و هنگامه عشق را از دل من خبر داد
کجا بودم ای عشق
چرا چتر بر سر گرفتم
چرا ریشه های عطشناک خود را به باران نگفتم
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من ، اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم ، اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه مهربانی برویم
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من ، که ریشه در خویش بستم و ماندم ،
و خود را شکستم
و هرگز نرفتم که در فرصتی خط شکن
باور زندگی را بفهمم
و هرگز نرفتم که یک حجله بر پا کنم
بر سر کوچه زندگانی
و در قاب خورشید ،
بنشانم عکس دلم را !

محمد رضا عبد الملکیان
 

grindelvald

عضو جدید
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناکش



ساز او باران

سرودش باد

جامه اش شولای عریانیست

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زر تار پودش باد



گو بروید یا نروید

هرچه در هرجا که خواهد یا نمی خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست



گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید




باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها پائیز



اخوان - 1335
ممنون ازت.من اين شعرو خيلي دوست دارم.مرسي.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود!
از جایم بلند شدم،
پنجره را باز کردم
و دیدم زندگی هم هر از گاهی زیباست!
شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط
چه صدای قشنگی دارد!
فهمیدم که بیهوده به جنون ِ مجنون میخندیدم!
فهیدم که عشق،
آسمان روشنی دارد!
رو به روی عکس ِ سیاه و سفید تو ایستادم،
دستهایم را به وسعت ِ « دوستت دارم!» باز کردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!!

یغما گلرویی
 

AtiS

عضو جدید
وقتی ناله های خشک شدنت
زیر پای عابران
نوای دل انگیز شد
چه فرقی میکند
برگ سبز کدامین درخت بودی؟
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه !
باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد:
بيستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک ،
خنده می زد " شيرين" ،
تيشه می زد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،
نه توان کرد ز بيدردی "شيرين" فرياد .
کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان کسی ريختن است!
کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است .
رمز شيرينی اين قصه کجاست؟
که نه تنها شيرين ،
بی نهايت زيباست :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به اميدش ببری رنج بسی .
تب و تابی بودت هر نفسی .
به وصالی برسی يا نرسی!
سينه بی عشق مباد!!
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزلک
غزلک ، شکستنت کار کيه؟
به عزا نشستنت کار کيه ؟
عسلک ، نبينم افتادن تو
بگو پرپر شدنت کار کيه؟
نگو ديو قصه تو فنجون فالت افتاد
آسمون لهجه فيروزه رو ياد تو نداد
غزلک گريه نکن ،
گريه به چشمات نمی آد!
سنگ فيروزه ی اين رنگی به قاب کی شکست؟
زورق رهايی تو چه جوری به گل نشست؟
ای نگين از همه ستاره ها ، ستاره تر
راست بگو سنگ سقوط و کی به پرواز تو بست؟
نگو ديو قصه تو فنجون فالت افتاد
آسمون لهجه فيروزه رو ياد تو نداد
غزلک گريه نکن ،
گريه به چشمات نمی آد!
 

AtiS

عضو جدید
من همیشه اینجا خواهم بود
همیشه از پس این چشم ها نگاه خواهم کرد
این فقط یک عمر است
این فقط یک عمر است ...
 

AtiS

عضو جدید
ماه در اوج آسمان می رود
و ما در گوشه ای از شب
همچنان به گفتگوی دست ها
گوش فرا داده ایم و ساکتیم
و در چشمهای هم یکدیگر را می خوانیم
و در چشمهای هم یکدیگر را می بخشیم
و من همه ی دنیا را در چشم او می بینم
و او همه ی دنیا را در چشم من می بیند
و ما در چشم های هم ساکتیم
و ما در چشم های هم می شنویم
و در چشم های هم همدیگر را می شناسیم.
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرزمینی است...

سرزمینی است دلم
که در آن زمزمه است
به لب مردم شهر
همه خوشبخت ز دیدار محبت هستند
شوق پرواز کبوتر دارند
مردم شهر دلم
همگی ساکن آفاق نجابت هستند
*
سرزمینی است دلم
کوچه باغی دارد
که به یک گوشه آن
مردم شهر امیدی به صداقت دارند
تکیه گاهی است پر از غصه و غم
و به یک کوچه آن
دختری هست هنوز
که به دوران طفولیت من
بس شباهت دارد
*
سرزمینی است دلم
همه میکده هایش سر تسلیم حقیقت دارد
و در این سفره رنگین غروب
شبحی هست که باز
میل تابیدن فردای سخاوت دارد
*
سرزمینی است دلم
پل خوشبختی هر کودک آن
مثل آواز قناری پاک است
مثل خوابیدن خورشید نیاز
رو به فردا باز است
و کسی هست هنوز
که به سجده گاه نور ازلی
نفس سبز طراوت دارد
*
سرزمینی است دلم
که اگر دست فلک بسته به آن

قفل صد باره بازیگر غم
تپشی هست در آن
که صدای گذر از کوچه روشن دارد
*
سرزمینی است دلم
روی بام و بر آن برف سکوت
ناله های قفس خاطره است
ردّپایی است در آن
روی تبریک نگاه شب نو
که به اندازه هر حادثه ای
میل گفتن دارد
*
سرزمینی است دلم
شب چراغی است به تاریکی راه
که فروزانی چشمان تو است
و مرا می برد از روی زمین
رو به درگاه بلند ملکوت
روشنی بخش وجودم شرری است
که فرو ریخته از فطرت تو

*
سرزمینی است دلم
که در آن خانه تنهایی من پر شده است
همه از لطف وجودی که مرا
برده تا چشمه نور
و در آن پرده پنداری هست
که مرا سخت نوازش کرده
راه باریکی هست
که به بی مهری اطراف زمان
باز سازش کرده
*
سرزمینی است دلم
وسعت دست تو و بودن تو
جاده ای از رگ آبی من است
خون پر جوشش من می گذرد
و به هر جا که نگاهت افتاد
در و دیوار دلم
نفس گرم تو را می شمرد
*

سرزمینی است دلم
دست طوفانی عشق است
که برپنجره ها می تازد
دیر گاهی است بخواهی یا نه
نقش تصویر تورا می سازد
...
سرزمینی است دلم

فریبا شش بلوکی
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
- «دوستان! دوستي وجود ندارد!»
فرزانه اي رو در مرگ چنين فرياد مي زد؛
- «دشمنان! دشمني وجود ندارد!»
منِ ديوانهء زنده و غبراق چنين فرياد مي زنم.
«فريدريش نيچه»

 

sina1

عضو جدید
بطری اشعارم آبهای جهان را می گردد

تا رسد روزی دست ماهیگیر که بفهمد من کجا متروکم
از تمدن ارث من سیب است.

آخ.نشد اهلی تمشک با سعی خونالود دستم.

خاطرات داغ هر شب در سر من می شودتصویر
ماسه خیس طلوع است علاجش

تشنگی تا چشمه چه مسیر سبز کوتاهی دارد.
کاش دانستن هم اندکی آسان بود

فصلهایم استوایی رنگند

و به عطر علف له شده ام حساسم
زندگی یعنی این یک جزیره ادراک که به حس محدود است


کار من هم این است که آب گلدان یادم نرود

sina
 
آخرین ویرایش:

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها

غمگین

نشسته با ماه

در خلوت ساکت شبانگاه

اشکی به رخم دوید ناگاه

روی تو شکفت در سرشکم

دیدم که هنوز عاشقم آه!

فریدون مشیری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
و در آن شبهای پاییزی
یاد ِ تو گرمای وجودم بود
همچون شعله های عشق،
طبع پر شورم بود.

من طعم ِ شرر انگیز ِ‌ آرزوهای محالم را
با همرهی باد سرد خزان
به استقبال گور خواهم برد
که بپوسند در آنجا
و به دیدارکسی در خموشی بروند.

راستی چه کسی می گفت؟
« زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است »
گویا سهراب هم تر شده بود...!

من آخر هر کوچه بن بست
به دنبا ل ِ دری می گردم
دری که مرا ببرد به وسعتِ مرگ
دری رو به آفتاب
دری تا انتهای بودن
شایدم مردن!!:gol:


ع.م. آزاد
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازی...!

بازی...!

گفتم : کبوتر ِ بوسه!
گفتی : پَر!
گفتم ‍: گنجشک ِ آن همه آسودگی!
گفتی : پَر!
گفتم : پروانه پرسه های بی پایان!
گفتی : پَر!
گفتم : التماس ِ علاقه،
بیتابی ِ ترانه،
بیداری ِ بی حساب!
نگاهم کردی!
نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،
نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید!
سکوت کردی که چشمه ی شبنم،
از شنزار ِ انتظار من بجوشد!
عاشقم کردی! همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه!
و آخرین نگاه تو،
هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است!
حالا - بدون ِ تو!-
رو به روی اینه می ایستم!
می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،
کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه!
و کسی در جواب ِ گفته های من «پر!» نمی گوید!
تکرار ِ آن بازی،
بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست!
پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،
باز هم می نویسم:
برگرد!
یغما گلرویی
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای تمام آرزو

ای تمام زندگی

ای نگاه مهربان ز عمق عاشقی

خلوت مرا شکسته ای

با ترانه ای سپید

منتظر نشسته ای

تا بهار

تا طلوع سبز زندگی

می نویسم این نوشته را

در سکوت

با سلام و عرض حسرت همیشگی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک گل بهار نیست :gol:

یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند
وقتی که دستها با قلب خون چکان
در چارسوی گیتی
هر جا به استغاثه بلند است
ایا کسی طلوع شقایق را
در دشت شب گرفته تواند دید ؟
وقتی بنفشه های بهاری
در چارسوی گیتی
بوی غبار وحشت و باروت می دهند
ایا کسی صفای بهاران را
هرگز گلی به کام تواند چید ؟
وقتی که لوله های بلند توپ
در چارسوی گیتی
در استتار شاخه و برگ درخت هاست
این قمری غریب
روی کدام شاخه بخواند ؟
وقتی که دشت ها
دریای پرتلاطم خون است
دیگر نسیم زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند ؟
کنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمین را
از اوج بنگریم
از اوج بنگریم
ذرات دل به دشمنی و کینه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم
غرق هزار گونه تباهی
از اوج بنگریم و ببینیم
آخر چرا به سینه انسان دیگری
شمشیر می زنیم ؟
ما ذره های پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کوره راه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون برادرانیم ؟
از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به کشتی بی لنگر زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات می بریم ؟
ایا رهایی بشریت را
در چارسوی گیتی
در کائنات یک دل امیدوار نیست ؟
ایا درخت خشک محبت را
یک برگ در سبز در همه شاخسار نیست ؟
دستی برآوریم
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند میزند
در یک جوانه نیز شکوفه بهار هست

فریدون مشیری
 

mmg11

عضو جدید
شبانه

شبانه

اگر كه بيهده زيباست شب
براي چه زيباست
شب
براي كه زيباست؟-
شب و
رود بي انحناي ستارگان
كه سرد مي گذرد.
و سوگواران دراز گيسو
بر دو جانب رود
ياد آورد كدام خاطره را
با قصيده نفسگير غوكان
تعزيتي مي كنند
به هنگامي كه هر سپيده
به صداي هما و از دوازده گلوله
سوراخ
مي شود؟
***
اگر كه بيهده زيباست شب
براي كه زيباست شب
براي چه زيباست؟
*****
احمد شاملو:gol:
 
  • Like
واکنش ها: cute

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامت را نمی خواهند گفت پاسخ سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت و سوزان است...

مهدی اخوان ثالث
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو ؛ در من و بي من !
من ؛ با تو و بي تو !
در تو چه حرف ها نهفته ، اي راز سر به مهر من ،
و من روزي واژه به واژه جان خواهم بخشيد ؛
اين احساس هاي باراني را !
اين چه نجابتي ست كه در قدم هايت نهفته و مرا تا فراسوي خواستن مي برد ؟!
اي دليل نيازهاي نوراني ؟!
انعكاس برق چشمانت از زمين ؛
تبسم هاي جرقه بر خرمن تو ؛
يعني ؛ ريسمان !!!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزلی در نتوانستن

غزلی در نتوانستن

بادستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

رنگ ها در رنگ ها دویده،
از رنگین کمان بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است
نقشها میتوانم زد
غم نان اگر بگذارد

***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
:gol:
احمد شاملو
 

mmg11

عضو جدید
از اين گونه مردن

از اين گونه مردن

مي خواهم خواب اقاقيا ها را بميرم.
خيالگونه،
در نسيمي كوتاه
كه به ترديد مي گذرد
خواب اقاقياها را
بميرم.
***
مي خواهم نفس سنگين اطلسي ها را پرواز گيرم.
در باغچه هاي تابستان،
خيس و گرم
به نخستين ساعت عصر
نفس اطلسي ها را
پرواز گيرم.
***
حتي اگر
زنبق ِ كبود ِ كارد
بر سينه ام
گل دهد-
مي خواهم خواب اقاقيا را بميرم
در آخرين فرصت گل،
و عبور سنگين اطلسي ها باشم
بر تالار ارسي
در ساعت هفت عصر.
*****
احمد شاملو
 

hekayatevafa

عضو جدید
من اگر برگ اناري دارم

فكر نكن غصه ندارم

يادگاري دارم

چون ازاين آب روان پرسيدم

نقش خندان دلم رانكشيدي

گفت با من چشم من ديده فقط رنگ سياهي

آشنا نيست به رنگ دل تو

ولي اكنون كه ورق خورده زمان

رنگ چشم چشمه هم آبي شده

آبي تراز آرامش باران

و ورق خورده دلم

نرمترازرويش آن برگ انار

سبزتراز خواب بهار
 

mmg11

عضو جدید
پرواز را بخاطر بسپار

پرواز را بخاطر بسپار

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.

فروغ فرخزاد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام

در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من
چشم در راهم
.

نیما یوشیجhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز

سفر نخستین
با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت وگذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب
با پیاله های پیاپی
پایان نمی گرفت
هر جام
جام خاطره ای بود
در دل هزار پرسش و بر لب سکوت تلخ
رفتیم رود را به تماشا که او تشست
با اولین تساره شب آغاز گشته بود
با اولین پیاله شب ما
شب ما را به سوی صبح
سوی سپیده سحری می برد
شب شهر خفته را
خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود
زاینده رود
در دل مرداب می نشست که او برخاست
و دستهای نحیفش را
بر نرده های آهنی ساحل آویخت
و سایه سیاهش
بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟
نه ناله ای
از سینه برکشید
و آن سکوت کامل ساحل را آشفت
چونان نسیم
که برگ درختان را
پنداشتی که زمزمه سایه
در هیچ می نشست
گفتی که واژه ها
در حجم بی نهایت
نابود می شدند
و باز هم سکوت
گفتم
سکوت چیست ؟،
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست
خندید
خنده ؟
نه
که زهر خند خفته به لب بود
این بار
گویی طنین صوت می آمد
از ژرفنای چاه شگرفی مغموم
با واژههای درهم نامفهوم
گفتی نه گفتگوست
که نجوایی
می گفت
گفتی سکوت ؟
هرگز
گاهی سکوت واژه گویایی ست
یک اسب شیهه می کشد و سرنوشت ما
تغییر می کند
حاصل چه بوود آنهمه فریاد را که من ؟
گر شیهه بود شیوم من شاید
اما شیون به هیچ کار نیامد
و سوگواری
درماتم گلی که به گرداب برگذشت
بیهوده
آن شب که دست من
از دشت چید آن شقایق وحشی را
آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چید
با مت دشتی پر از شقایق
دشتی پر از شقایق وحشی بود
آنگاه برگ درخت توت رها بر آب می رفت
ما نیز بر ساحلی که خلوت و خاموشی
و پاسی از شبانه گذشته رفتیم
نه رفتنی مصمم
که گامهای تفرج بود
بی آنکه قصد گردش و تفریحی
با مرد کشت سوخته ای گرم گشت می رفتم
و انحنای گرده او
پنداشتی که بار مصیبت را
بر خویش می کشید
پرسیدمش که
رود آن خشمنک رود
گفتی چه شد ؟
به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ایستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد
بر دیدگان خسته خواب آلود
می گفت
گفتی چه رود ؟ رود ؟ آن خشمنک رود ؟
لختی سکوت کرد
سپس افزود
هیهات
الحق که ما چه پست و پلیدیم
و من علی الخصوص
من رود پک را
در لحظه های خشم
در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
بیچاره من که خرمن عمرم را
با دست خویشتن
در شعله های آتش خشمم نشانده ام
بر کام ما نگشت و نکردیم
کاری که چرخ نگردد
این گرد گرد چرخ کهن گشت و کشت و گشت
ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم
آنگاه می گریست
که من گفتم
این جای گریه نیست
آرام گریه کن
که هق هق گریستن تو سکوت را
ددیم صدای هق هق او اوج می گرفت
گفتم
بگذر ز گریه مرد
آنجا نگاه کن
آن پرخروش رود خروشنده
اینک این خاموش
در پاسخم سرود
آری شگفت رود
اما شگفت نیست ؟
آن پرخروش رود خروشنده ای
که در من بود ؟
اینک این در بطالت در یاس در کدورت خود تنها
تابنده آفتاب
از ما دریغ داشت طلوعش را
ایا
این خیل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
آنگاه می فروش
ما را به یک پیاله محبت کرد
در امتداد رود ما گفتگوکنان رفتیم
گفتم
هنوز هم ؟
شاید که آب رفته به جوی ‌اید
خندید یعنی
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
می گفت
در سرزمین هرز
سرشاخه های سبز
نمی روید
دیدم
ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت که ترسیدم
از دور عابری
با سوزنک زمزمهای گرم ناله بود
هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
شب دیرگاه شد
دستان سایه جانب من آمد
یعنی برو که رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهای جاده نگاهم بر او فتاد
او بود از روی نرده خم شده
روی رود
دیدم سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

*مصدق*
 

mmg11

عضو جدید
آي ادم ها، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد،
يک نفر در آب دارد مي سپارد جان.
يک نفر دارد که دست و پاي دائم مي زند
روي اين درياي تند و تيره و سنگين که مي دانيد،
آن زمان که مست هستند
از خيال دست يابيدن به دشمن،
که گرفتستيد دست ناتوان را،
تا توانايي بهتر را پديد آريد،
آن زمان که تنگ مي بينديد
بر کمرهاتان کمر بند...
در چه هنگامي بگويم؟
يک نفر در آب دارد مي کند بيهوده جان، قربان.

آي آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا داريد،
نان به سفره، جامه تان بر تن،
يک نفر در آب مي خواهد شما را
موج سنگين را به دست خسته مي کوبد،
باز مي دارد دهان با چشم از وحشت دريده
سايه هاتان را ز راه دور ديده،
آب را بلعيده در گود کبود و هر زمان بيتابيش افزون.
مي کند زين آب ها بيرون
گاه سر، گه پا،
آي آدم ها!
او ز راه مرگ اين کهنه جهان را باز مي پايد،
مي زند فرياد و اميد کمک دارد.

آي آدم ها که روي ساحل آرام در کار تماشاييد
موج مي کوبد به روي ساحل خاموش؛
پخش مي گردد چنان مستي به جاي افتاده بس مدهوش
مي رود نعره زنان اين بانگ باز از دور مي آيد،
آي آدم ها!
و صداي باد هردم دلگزاتر؛
در صداي باد بانگ او رهاتر،
از ميان آب هاي دور و نزديک
باز در گوش اين نداها،
آي آدم ها!

نيما يوشيج
 

Similar threads

بالا